کد خبر 396
تاریخ انتشار: ۲۶ تیر ۱۳۸۹ - ۰۰:۳۵

علوم انساني مثل علوم طبيعي، صورتي از «علم مدرن» است. علوم انساني و علوم طبيعي در عرض هم قرار مي‌گيرند و هر دو در ذيلِ صورتِ نوعي علم مدرن تعريف مي‌شوند و تحقق مي‌يابند. البته مابين علوم انساني و علوم طبيعي تفاوت‌هايِ بسياري وجود دارد، اما در کل، هر دويِ آنها در خصايصي کلي و اصليِ علم مدرن، شباهت و اشتراک دارند و رجوع هر دو اين علوم به علمِ مدرن است.
در آراء و جهان‌بيني فيلسوفان و روشنفکرانِ عصرِ به اصطلاح «روشنگري»، نطفه آنچه بعدها به علوم انساني و اجتماعي معروف گرديد، بسته شد. از اين منظر مي‌توان «توماس هابز» [هابز البته به جريانِ ظلمانيِ فيلسوفانِ «عصر روشنگري» فرانسه تعلق نداشت. هابز انديشمند قرن هفدهمِ انگليسي است. او را مي‌توان از بانيان اصلي انسان‌شناسي، انديشه سياسي و جامعه‌شناسي و روان‌شناسي مدرن غربي دانست. آراء او در روشنفکرانِ فرانسويِ موسوم به «روشنگري» و هم‌طرازانِ آلماني آن‌ها در قرن هيجدهم تأثير بسيار گذاشت.] «منتسکيو»، «ويکو»، «روسو»، «مندلسون»، «آدام اسميت» را بايد از چهره‌هاي مهم در پيدايي نطفه اوليه علوم انساني در نيمه دوم قرن هيجدهم دانست. البته انديشمندِ ديگري در نيمه اولِ قرن شانزدهم در ادامه تعريفي مدرنيستي از «انسان و نسبتِ او با «هستي» بسيار مؤثر بوده و او بي آن که خود بداند از اشخاصِ تأثيرگذار در روندِ پيدايي علوم انساني بوده است: ماکياول ايتاليايي و کتابِ معروف او «پرنس».
در قرن نوزدهم و همزمان با به تماميت رسيدن انديشه فلسفي در غربِ مدرن، علوم انساني به‌طور تفصيلي و به صورتِ يک علم مستقل ظاهر مي‌شود و پس از آن در سرتاسرِ قرن بيستم بسط مي‌يابد. نکته مهم در موردِ علمِ انسانيِ مدرن اين است که از لحظه تولد، بيمار و بحران‌زده به دنيا مي‌آيد و بحراني که بدان مبتلا بوده است: بحران هويتي است.
ريشه‌هاي اصلي اين بحرانِ هويتِ علوم انساني از هنگامِ تولد را، در سه عامل مي‌توان جستجو کرد.
1-هم‌زماني پيداييِ تام و تمامِ علوم انساني در نيمه دوم قرن نوزدهم و پس از آن با به تماميت رسيدنِ انديشه فلسفي در غربِ مدرن و بحرانِ انديشه در غرب و به تبع آن کاستي گرفتن و کم‌سو شدن و رو به انحطاط گذاردنِ عقلِ مدرن و ظهورِ بحرانِ گسسته خِرَدي در آغازِ پايانِ مدرنيته [آغاز پسامدرنيته] که اين امر تأثير مستقيم و مشخص خود را بر علوم انساني نهاده است.
2- بحران ناشي از نسبتِ علوم انساني با علومِ طبيعي، بدين معنا که برخي پدرانِ بنيانگذارِ علوم انساني [نظير «ديويد هيوم»، «کندورسه»، «فوگوسي»، «تورگو»، «اسپنسر» «کنت» و...] اساساً علوم انساني را ذيلِ علوم طبيعي تعريف مي‌کردند، به عنوانِ مثال اگوست کُنت صراحتاً جامعه‌شناسي را «فيزيک اجتماعي» مي‌ناميد و ايدئولوژي اصالتِ علمِ مدرن با الگو قرار دادنِ علوم طبيعي در ميانِ «اصحاب دائرة‌المعارف» [روشنفکرانِ دوره به اصطلاح «روشنگري» که در زمره پدرانِ اصليِ مؤسسِ علوم انساني هستند] رواج و نفوذِ فوق‌العاده زيادي داشت.
در واقع در ميانِ نسلِ اول ساينتيست‌هاي علومِ انساني [مثلاً «هلوسيوس»، «هولباخ»، «لامتري»] و حتي در ميان نسل دوم تئوريسين‌هاي علوم انساني [نظير «جان استوارت ميل» و «سن سيمون»] باور جدّي‌اي وجود داشت که مدعي بود مدلِ علوم طبيعي بايد بر علوم انساني سيطره داشته باشد. اين اشخاص در واقع طرفدارانِ تفسير و يا تعريفِ پوزيتيويستي علوم انساني بودند.
در مقابلِ اينها جرياني از اوايل قرن نوزدهم پديد آمد که مخالفِ تفسير پوزيتيويستي از علوم انساني بود. اين گروه [اشخاصي نظير «ويلهلم روشر»، «برونو هيلدبراند» و «کارل کنيس»] که به پيروان «نحله تاريخي» معروف بودند، برايِ علوم انساني، خوي استقلال قائل بودند و به دنبالِ يافتنِ روش‌شناسي‌هاي خاصّي براي رشته‌هاي مختلف علوم انساني بودند. از آثار اين اشخاص مي‌توان از کتاب «طرح کلي تقديرات درباره علم اقتصاد بر پايه روش تاريخي» [که به سال 1843 منتشر شد] از «ويلهلم روشر» و نيز اثر معروفِ «کارل کنيس»، تحت عنوانِ «اقتصاد سياسي از منظر روشِ تاريخي» [منتشر شده به سال 1853م] نام برد. در اين ميان اشخاصي نظير «کارل لامپرشت» نيز بودند که در طرح خود براي علوم انساني، «روان‌شناسي» [که آن را «مکانيک رواني» مي‌ناميد] را به عنوان پايه و اساس علوم انساني مطرح مي‌کرد و بر همين بنياد به ارائه گونه‌اي «طبقه‌بندي علوم انساني» دست زد. البته لامپرشت در ديدگاه نهايي به جمع پوزيتيويست‌ها نزديک و چه بسا متعلق است. اين نزاع در سرتاسر قرن نوزدهم ادامه يافت و دامنه آن به قرن بيستم نيز کشيده شد و اصلي‌ترين قلمرو آن، مبحث «روش‌شناسي» بود.
3- بحرانِ مربوط به متدلوژي يک فاکتور بسيار مهم در بحران هويت علوم انساني است. تجلي‌گاه اصلي «بحران هويت» علوم انساني [که موجب گرديده است، اين صورت از علم مدرن را «بيمار از هنگام تولد» بناميم] در قلمرو روش‌شناسي يا متدلوژي است. نکته اين است که سنخِ موضوعاتي که رشته‌هاي مختلف علوم انساني [نظير روان‌شناسي، جامعه‌شناسي، تعليم و تربيت، تاريخ، علم سياست...] بدان‌ها مي‌پردازند، به‌گونه‌اي نيستند که بتوان با استفاده از روش‌هاي آمپريستي و آزمايشگاهي و دادنِ صورتِ رياضي به آنها به بررسي و پژوهش درباره‌شان پرداخت و يا حداقل اين که استفاده از اين روش‌ها جايگاه چندان مهمي در قلمرو اين رشته‌هاي علمي که نام برديم، بازي نمي‌کند.
اما به هرحال چون رويکرد پوزيتيويستي در علم مدرن از نفوذ بسياري برخوردار است و به نحوي مي‌توان گفت اساساً «ساينس و ايدئولوژي علم‌گرايي» به لحاظ نظري متّکي و مبتني بر نگرش پوزيتيويستي به عالم و آدم است و علوم انساني نيز در ذيل صورت نوعي علم مدرن و به عنوان يکي از اصناف آن است که تعريف و محقّق گرديده، فلذا مي‌توان مشاهده کرد که علوم انساني به راحتي و حتي به تعبيري جز با نفي «علميت» خود [علميت در معناي برخاسته از علم مدرن] نمي‌تواند خويش را از شرّ سيطره پوزيتيويسم و روش‌شناسي آمپريستي - آماري - رياضيِ کمّي‌گرايانه رهايي بخشد و روشن است که نفيِ «علميت» [در معنايي که گفتيم] اساساً به معنايِ نفي وجود خود به عنوان يک «علم» است. بدين دليل است که از وجود يک بحران هويت ذاتي از هنگام تولد در علوم انساني مدرن نام مي‌بريم و علوم انساني را از هنگام تولد، «بيمار» ناميده‌ايم. در واقع به لحاظ شرايط بحراني، وضعيت علوم انساني به مراتب بسيار بدتر از علوم طبيعي مدرن است و به جرأت مي‌توان گفت که مرگِ علمِ مدرن «در نظر»، جلوه و ظهور بسيار بيشتري در قلمرو علوم انساني و به ويژه برخي رشته‌هاي آن نظير روان‌شناسي، جامعه‌شناسي و تاريخ [که صورتِ دگرگون شده و تفصيلي از فلسفه تاريخ مدرن است] داشته است.

علوم انساني چيست؟

علوم انساني، چکيده و خلاصه جهان‌بيني مدرنيته است، آن هم در دوره‌اي که تدريجاً فلسفه مدرن غربي گرفتار بحران و به تماميت رسيدن مي‌شود. به يک اعتبار مي‌توان گفت، علوم انساني مي‌کوشد تا تدريجاً جانشين فلسفه اومانيستيِ به تماميت رسيده پس از «هگل» شود.
ظهور علم مدرن محصول تغيير نسبت مابين انسان و هستي [به يک معنا، «طبيعت» زيرا در مدرنيته، عالَم به سطح عالَم ناسوت تقليل مي‌يابد و حقيقتِ عالَمِ ناسوت نيز در يک تعريف حسّي-تجربي و پوزيتيويستي از «طبيعت» آن هم به عنوان يک «شيئ» مرده خلاصه مي‌شود] است. در اين تغيير نسبت، آدمي به عنوان «سوژه» [فاعلِ شناسايِ تصرف‌گرِ استيلاجويِ نفسانيت‌مدارِ خودبنياد]، طبيعت و دگر جانداران و آدميان را به «شيئ» تبديل مي‌کند و در نهايت خود نيز به «شيئ» بدل مي‌گردد. زيرا نمي‌توان وارد رابطه‌اي شيئ‌انگارانه و استثماري و مبتني بر ناديده گرفتنِ ذاتِ زنده و حقوق ديگر موجودات و علي‌الخصوص هويت انسانيِ ديگر آدميان گرديد و ديگران را به سطحِ شيئِ مرده تقليل داد و خود [خودِ سوژه] گرفتار شيئ‌زدگي و ازخودبيگانگي [بيگانگي از فطرتِ انساني و «خودِ» اصيلي که تجسم به اعتباري «منِ متعالي» و اخلاقي و حق‌طلب و حق‌گرا و خداشناس و خداجويِ آدمي است] نگرديد.
اگرچه نمي‌توان گفت علوم انساني از ماهيت آدمي پرسش مي‌کند و «ذاتيات انسان» را مي‌شناسد، اما مي‌توان گفت علوم انساني با اموري سروکار دارد که آن‌ها را مي‌توان به تعبيري «امور انساني» ناميد. در علومِ انسانيِ مدرن است که «بشر مدرن» ظهور تفصيلي پيدا مي‌کند [يا شايد بتوان گفت در علوم انساني، بشر مدرن با وجوهي ظاهر مي‌شود که در علوم طبيعي مدرن کمتر به آنها توجه مي‌شود يا اين توجه صراحت ندارد] و برخي امور و وجوهِ مربوط به او به عنوان «امر انساني» يا «امور انساني» به موضوع علوم انساني [در هيأت علوم متکثره‌اي چون جامعه‌شناسي، اقتصاد، روان‌شناسي، سياست، تعليم و تربيت...] بدل مي‌شود.
در انديشه مبنايي علوم انساني، «بشر» [توجه فرمائيد که آنچه مورد توجه علوم انساني مدرن است نه حقيقت انسان، بلکه همانا «بشر مدرن» يا به تعبيري تعريف اومانيستي بشر است] به عنوان موجودي در ذيل «اجتماع» نسبت با «اجتماعيات» تعريف مي‌شود. اساساً در علوم انساني به تبع آنچه که در جهان‌بيني به اصطلاح عصر روشنگري مطرح بود، آدمي را موجودي با لذّات بيولوژيک مي‌دانند که با ظهور در اجتماع و در ذيل اجتماع [که اين اجتماع را نيز اغلب ‌انديشمندان به اصطلاح روشنگري و «پدران بنيانگذار علوم انساني» امري اعتباري مي‌دانند] به «انسان» مورد بحث در اين علوم بدل مي‌گردد.
شايد بتوان گفت بهترين روايت از اين معنا در نظريه روسو در خصوص «قرارداد اجتماعي» و تعريف بشر بر پايه آن ظاهر گرديده است. دورکيم نيز به نحوي در اين باره سخن گفته و حتي اجتماع را با «خدا» مقايسه مي‌کند. در انديشه روسو «عقل» هم فوع بر «قرارداد اجتماعي» پنداشته مي‌شود، دورکيم نيز «عقل» و «دين» را تابع اجتماع مي‌داند. بايد توجه داشت که اين سخنان به معناي آن نيست که مثلاً علوم انساني جوهري سوسياليستي دارد فلذا با ليبراليسم و «اصالت فرد» سازگاري ندارد؛ مقصود ما ابداً و اصلاً چنين چيزي نيست. در انديشه بنيانگذاران علوم انساني مثلاً شخصي مثل روسو که نقش بسيار مهمي در پيدايي علوم انساني دارد يا حتي شخصي مثل «لايب نيتز» که نقش کمتري در ظهور علوم انساني مدرن دارد، اجتماع امري اعتباري است و اتفاقاً به نظر مي‌رسد در نظر آنان آنچه که «حقيقت» دارد، «فرد انساني» [شبيه «موناد»هاي لايب نيتز] است. در نظر روسو، بالصرّاحت «قرارداد اجتماعي» است که اجتماع را پديد مي‌آورد. اگرچه در نظر روسو انسان پس از قرارداد اجتماعي همان انسانِ قبل از قرارداد اجتماعي نيست، و به عبارتي با ظهور اجتماع [بر پايه يک قرارداد که امري کاملاً اعتباري است] انسان جديدي ظهور مي‌کند، اما به هرحال اين اجتماع امري اعتباري است و اين تئوري تقابلي با ليبراليسم ندارد. اساساً نکته در اينجا است که ليبراليسم و سوسياليسم [يا به روايتي ديگري «اصالت فرد» و «اصالت جمع»] هر دو در ذيل همين مفهوم اجتماع و بشر مدرن است که ظهور مي‌کنند.
در چارچوب انديشه و آراء روسو و «کُنت» و دورکيم و پيش از آنها «ماکياول» و «منتسيکو» [که همگي آنها به درجات مختلف در پيدايي و شکل‌گيري علوم انساني نقش داشته‌اند] اين، بشر که حقيقت و صورت مثالي انسان مدرن است و مي‌توان او را «انسان بورژوا» يا «اراده معطوف به نفس امّاره» يا «سوژه مدرن»، يا «بشر خودبنياد انگارِ نفساني» يا «بشر اومانيست» ناميد] است که بالاصاله و به صورت قائم به خود و فارغ از هرگونه توجه به اراده و قانون الهي [و در اغلب موارد حتي فارغ از اعتقاد به آن] به عنوان «حاکم» و «قانون‌گذار» و نيز «مطيع قانون» ظاهر مي‌شود و همه احکام و قوانين و مناسبات انساني و اخلاقي و اقتصادي و سياسي بر پايه اراده و خواست او است که تأسيس مي‌گردد.
بر اين اساس، هيچ منبع قدسي و يا حتي طبيعي و کيهاني‌اي [آنگونه که يونانيان باستان درباره «کاسموس» مي‌پنداشتند] نيست که اجتماع را بتوان مخلوق يا محصول و يا قائم به آن دانست، بلکه ظهور اجتماع، «قائم به قرارداد اجتماعي» [امري که انضمامي و عينيِ زماني و حسي-تجربي دانسته نمي‌شود، بلکه بيشتر امري استعلايي است که به صورت مثالي بشرِ مدرن برمي‌گردد و به هيچ روي حاصل توافق تک‌تک افراد بشري در يک «زمانِ مشخص» نيست] و اراده و خواست بشر مدرن پنداشته مي‌شود. مطابق اين نظر، بر پايه قرارداد اجتماعي و اراده و خواست بشر مدرن، «عالمِ حقيقي انساني» تحقق مي‌يابد. شايد بتوان گفت اين «عالمِ حقيقي» انساني همانا روايتي از آن افقِ تاريخي‌اي است که «انسان بورژوا» [يا همان «اراده معطوف به نفس امّاره» به عنوان حقيقت و صورت مثاليِ بشر مدرن] اقتضاء تحقق وجودي آن را دارد و تک‌تکِ «افراد» و «اشخاص» در «اجتماع مدرن» در ذيل آن مي‌زيند. اين‌گونه است که مي‌توان گفت در علوم انسانيِ غربي، توصيف وجود محققِ عيني و تاريخ و زمانمند و حسي-تجربي افراد و اشخاص بشري و حتي به گمان خودشان «تعريفِ» انسان در شؤون و وجوهِ مختلف آن معطوف و مبتني بر «اجتماع» و «اجتماعيات» [در تلقي و تعريف مدرنيستي‌اي که فيلسوفانِ اومانيستِ بنيانگذار علوم انساني و دنباله‌هاي امروزي آن‌ها از «اجتماع» و «اجتماعيات» دارند] مي‌شود.
پيش از روسو، «توماس هابز» [که او را مي‌توان يکي از انديشمندانِ مؤثر در ظهور علوم انساني در غرب مدرن دانست] و «جان لاک» از «قرارداد اجتماعي» سخن گفته بودند اما هيچ يک از اين دو نفر، در تبيين جايگاهِ قرارداد اجتماعي آن نقشي را که روسو براي اين مفهوم در نظر گرفته است، لحاظ نکرده‌اند.
اگوست کنت و اميل دورکيم به عنوان دو تن از بانيان علوم انساني که از بنيانگذاران «جامعه‌شناسي» نيز محسوب مي‌شوند، معتقد به وجود «امري انساني» هستند که شئون و مناسبات ميان مردم را تابع آن مي‌دانند و همه روابط در ظلِ آن معنا پيدا مي‌کند. کنت و دورکيم مدعي‌اند، هرچه در اجتماع است از آثار و توابع چيزي است که آنها را «روح جمعي» يا «روح جامعه» يا «خودآگاهي جمعي» و امثال آن به شمار مي‌رود. نکته قابل تأمل اين است که اساساً تأسيس اجتماع به اراده و قرارداد اجتماعي انساني برمي‌گردد و روح يا خودآگاهي جمعي حاکم بر آن نيز امري انساني است.
در واقع، علوم انساني [که مي‌توان آن را علوم اجتماعي نيز دانست و تفاوت ماهوي‌اي مابين اين دو وجود ندارد، اما براساس تقسيم‌بندي‌ها مرسوم و شايد به دليل توجه به حوزه شمول وسيع‌تر مفهوم علوم انساني، غالباً علوم اجتماعي را به عنوان زيرشاخه‌اي از علوم انساني عنوان مي‌کنند] تبيين تئوريک مفهوم اومانيستي بشر [به عنوان «ناطق حيوان» و نه «حيوان ناطق»] به مثابه اراده معطوف به نفس امّاره که بر پايه همين اراده نفساني به اِعمال حاکميت و قانونگذاري و نفي حضور و هدايت قدسي [به‌ويژه در حوزه ربوبيت تشريعي] مي‌پردازد را برعهده دارد.
اگر با علوم طبيعي و به تبع تغيير تعريف و مفهوم طبيعت در علم مدرن، انسان مدرن به عنوان يک سوژه نفسانيت محور خودبنياد [مستکبر] دست به تصرف ويرانگر سودجويانه در طبيعت مي‌زند، در علوم انساني اين استيلاجويي سودمحورانه و استکباري را به قلمرو سياست و حقوق و اخلاق و مناسبات انساني و نظام حاکم بر مدينه مدرن (اجتماع) و فرهنگ و تعليم و تربيت و زبان‌شناسي و روان‌شناسي [که در واقع «جان‌شناسي» است] و اقتصاد [که نقشي بسيار مهم در عالَم مدرن و انديشه و اجتماع اومانيستي دارد و گاه همچون نحوي لولاي اتصال و پل پيوند مابين علوم طبيعي و علوم انساني عمل مي‌کند] مي‌کشاند. از اين رو است که با ضرس قاطع مي‌توان گفت که علوم انساني، جوهري اومانيستي دارد و اساساً پيدايي علوم انساني محصول تثبيت و بسط انديشه اومانيستي در غرب مدرن بوده است. هرچند تأسيس علوم انساني در غرب، مصادف با مقطع اوج‌گيري و تثبيت مدرنيته در قرن هجدهم بوده اما دورانِ گسترش و ظهور تفصيلي علوم انساني در قرن نوزدهم، در پي به تماميت رسيدن انديشه فلسفي بوده است و حتي مي‌توان گفت علوم انساني که از دل فلسفه اومانيستي پديد آمده بود به نحوي کوشيد تا جانشين آن گردد. در حقيقت، اگر عالَم مدرن ظهور نمي‌کرد، علوم انساني در معنايي که امروزه مي‌شناسيم هرگز پديد نمي‌آمد.
علوم انساني نقش بسيار مهمي در شکل‌گيري ايدولوژي‌هاي سکولاريستي مدرن داشته است و برخي مفاهيم علوم انساني را مي‌توان در زمره مبادي ايدئولوژي‌هاي مدرن دانست. به عنوان مثال ميان به اصطلاح «علم اقتصاد» [به عنوان يکي از رشته‌هاي علوم انساني] و ايدئولوژي ليبراليسم پيوندهاي عميقي وجود دارد و مفاهيمي نظير «سرمايه»، «سود»، «انباشت و گردش سرمايه»، «مالکيت خصوصي نامحدود»، «آزادي اقتصادي» و... را مي‌توان از مفاهيم مهم در ليبراليسم دانست و تعريف مدرنيستي بشر با تکيه بر وجه سودجوئي و سودمحوري انسان مدرن را مي‌توان از مبادي ليبراليسم دانست. يا در نمونه‌اي ديگر مفهوم مدرنيستي «قدرت» در «علم سياست» را مي‌توان از مبادي ايدئولوژي‌هاي مدرن دانست. «قدرت سياسي» در به اصطلاح علم سياست مدرن به عنوان کانون اصلي و موضوع اين علم و مفهوم مرکزي آن مطرح مي‌شود.
قدرت در انديشه سياسي مدرن، جوهري تماماً نفساني و ناسوتي دارد و به وجه استيلاگرايانه بشر مدرن برمي‌گردد. مفهوم مدرن قدرت، بالذّات خودافزا و استثمارگر است، زيرا به عنوان صفتي از صفات سوژه مدرن [اراده معطوف به نفس اماره] تعريف مي‌شود و کاملاً منقطع از ساحت قدس و اخلاق و معنويت و عدالت است. در سياست مدرن، کسب و نگاهداري قدرت به عنوان غايت همه کوشش‌ها عنوان مي‌گردد و اساساً علم سياست، خود را به عنوان «علم بررسي قدرت سياسي» تعريف مي‌کند. مفهوم مدرن قدرت که وجه سياسي آن در علم سياست به عنوان «موضوع علم» مطرح است، تماماً سوبژکيتويستي است و اين امر ملازمت و پيوند تنگاتنگ مابين علوم انساني و سياست غرب مدرن [که ذاتاً استکباري است] را نشان مي‌دهد. اساساً سياست مدرن غربي با علوم انساني [علم سياست و ديگر رشته‌هاي علوم انساني نظير اقتصاد، جامعه‌شناسيع روان‌شناسي، تاريخ...] تحکيم شده است.
در حقيقت، علوم انساني در غرب مدرن وظيفه ترسيم آراء و عقايد بشر متجدد را بر عهده دارد و از اين منظر با مفهوم ايدئولوژي و کارکرد آن در اجتماع مدرن و نيز نقش و وظيفه روشنفکر-تکنوکرات‌هاي مدرنيست پيوند ناگسستني دارد.


نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس