به گزارش مشرق به نقل از فارس، استفاده از سلاحهاي شيميايي در جنگها يکي از اقدامات تراژيک بشر عقلگراست! که با پيشرفت علم و تکنولوژيهاي مدرن استفاده از آن به مراتب بيش از گذشته تاريخ زندگي انسان بوده است.
سابقه استفاده از سلاحهاي کشتار جمعي در کشور ما به صورت رسمي و گسترده به جنگ ايران و عراق باز ميگردد؛ در طول دوران 8 سال دفاع مقدس رژيم بعث عراق براي تعبير خواب شومي که سردمداران مزدور شرقي و غربياش براي آينده منطقه و جهان ديده بودند، بارها و بارها از سلاحهاي ممنوعه و شيميايي استفاده کرد و صدها زن و مرد و پير و جوان و کودک را سالها همنشين رنج و محنت ساخت.
* ديدار با مردي که باران مرگ صدام نتوانست مقاومت را از او بگيرد
آمدهام عيادت؛ ديدار مردي که باران مرگ صدام، نتوانست مقاومت را از او بگيرد، از دود و شلوغي شهر به آرامش محوطه داخلي بيمارستان پناه ميبرم؛ و نميدانم چرا يکباره حال و هواي دوکوهه در جانم تازه ميشود؛ شايد چون آمدهام عيادت يک جانباز شيميايي؛ فقط نيم ساعت از وقت ملاقات مانده است و من بايد خودم را به طبقه هشتم برسانم؛ در آسانسور با تعدادي از فرزندان جانبازاني که در اين بيمارستان بستري هستند، همراه ميشوم.
در سالن طبقه هفتم از يکي از کارکنان سراغ اتاقي که «غلام هاشمي» در آن بستري است، را ميگيرم؛ با اشاره به سمت چپ سالن، اتاق 814 را نشان ميدهد.
در اتاق بسته است؛ دو ضربه به در ميزنم و وارد ميشوم؛ صورتي کبود، موهاي جو گندمي، چشمهايي مهربان، تبسمي عميق و لبهايي خشکيده و ترک خورده، نخستين تصويري است که در قاب چشمهايم نقش ميبندد؛ با حوصله و صبور به نظر ميرسد؛ با قلبي به وسعت دريا و لباسي به رنگ آسمان به جنگ بيماري آمده است؛ او که روزي اميد يک ملت بود حالا تمام اميدش لرزههاي حباب اکسيژن کنار تختش شده است.
صدايش گرفته بود؛ نميخواستم زياد صحبت کند ولي با شرمندگي از او خواستم که از خودش برايم بگويد؛ او اين چنين آغاز کرد: «غلام هاشمي» هستم، متولد 1333، در سال 1358 ازدواج کردم و از همان موقع در کرج زندگي ميکنم؛ اکنون 3 پسر و 2 دختر دارم، قبل از مجروحيتم کارگر ايران خودرو بودم، حدود 3 سال از عمرم را در بيمارستان بستري بودم، از سال 70، 10 سالي فيلمبرداري و عکاسي کردم و بعد به دليل جراحت شيميايي نتوانستم به اين کار ادامه دهم و به خريد و فروش روي آوردم.
* عيدي به ياد ماندني در سالهاي 62 و 65
وي درباره نحوه جانبازياش گفت: 2 بار در دوران دفاع مقدس مجروح و شيميايي شدم؛ يکبار در 27 اسفند سال 1362 در جزيره مجنون عمليات خيبر و بار ديگر در 3 فروردين 1365 در منطقه فاو. مرحله اول جانبازيام را به کسي اطلاع ندادم، حتي خانواده هم از اين جريان خبر نداشت.
در منطقه فاو جهادگر و مسئول جمعآوري کمکهاي مردمي بودم؛ بر اثر مسموميت با گاز خردل، مجروحيتم بسيار شديد بود؛ تمام بدنم سوخته بود؛ بيناييام را از دست داده بودم؛ در آن روز باراني، چشمهايم را بسته بودند تا ما را به بيمارستان منتقل کنند. پس از اين مجروحيت حدود 3 تا 4 سال طول کشيد تا زندگي عاديام به 50 درصد به برسد؛ اما 100درصد بار زندگي بر دوش خودم بود.
* با زدن آب به صورتم، حالت خفگي به من دست ميداد
وي در ادامه اظهار داشت: بين سالهاي 74 و 75 اوضاع جسميام وخيم شد؛ طوري که وقتي آب به صورتم ميزدم، احساس خفگي ميکردم؛ گرچه الان هم همان حالت را دارم.
مجروحان شيميايي در اين بيمارستان بستري بودند، زماني که خانواده آنها از شهرستانها براي ملاقات ميآمدند، يک نسخه به آنها ميدادند تا در خيابانهاي غريب تهران، بازار دارو و ناصرخسرو «آمينوفيلين» تهيه کنند. چند وقتي که اين صحنهها را ديدم خيلي اذيت شده و منتظر بودم يکي از مسئولان را ببينم؛ به مناسبت روز جانباز تعدادي از مسئولان به ديدار جانبازان بيمارستان ساسان آمدند، به آنها گفتم «نيازي نيست روز جانباز را تبريک بگوييد؛ فقط نگذاريد زن و بچه مردم در خيابانهاي تهران دنبال دارو بگردند» خوشبختانه همان موقع دستور داد که هيچ مسئولي حق ندارد خانواده جانبازان را براي تهيه دارو به شهر بفرستد.
* ماجراي سهلانگارياي که هاشمي را به کما برد
روز پنجم اسفند که احمد اوزومجو دبيرکل سازمان منع سلاحهاي شيميايي در سفر يک روزهاش به ايران از جانبازان شيميايي بيمارستانهاي بقيةالله (ع) و ساسان عيادت کرد، اتفاقي براي اين جانباز شيميايي رخ داد که ممکن بود بر اثر آن جان خود را از دست دهد؛ وي در اين باره گفت: وقتي اوزومجو به اتاق ما آمد، با او در زمينه مشکلات جانبازان و دردها و رنجهايشان صحبت کرديم؛ بعد از ديدارمان با اوزمجو بدون اينکه نيازي باشد، يکي از پرستاران، به من آنژيوکت وصل کرد؛ بعد از رفتن آن تيم، بنده و جانباز شيميايي آقاي سليميان، از پرستار درخواست کرديم که آنتيبيوتيک به ما تزريق کند؛ به محض تزريق آنتيبيوتيک، احساس کردم تمام بدنم ميسوزد، عليالظاهر دستم حساسيت نشان داد و همين مسئله مانع ترزيق آنتيبيوتيک به سليميان شد و بعد از مدت کوتاهي به کما رفتم. سليميان که در آن لحظات کنارم بود، بعدها گفت: «بعد از تزريق آمپول، چند تکان شديد خوردي و به کما رفتي».
حدود چند دقيقه نبضم از کار افتاده بود و عمليات احيا روي بنده انجام گرفت که بر اثر آن، دندهام دچار مشکل شد؛ چند روز بعد ظاهراً به هوش آمدم ولي دچار بيحسي و فراموشي شده بودم و اکنون براي ترميم دندهها گفتهاند بايد حدود 8 هفته بستري شوم.
* خودم خواستم به جبهه بروم؛ صبر در جانبازي برايم لذت دارد
روي تخب در برابرم نشسته است و هر از گاهي پلکهايش را به هم ميفشرد؛ از وضعيت چشمهايش که پرسيدم، گفت: تا حدودي تصاوير را تار ميبينم؛ پزشکها بارها گفتهاند که به دليل جراحت شيميايي بايد چشمهايم را عمل کنم، اما فعلاً نميشود!
او درد ميکشد، اما صبور است؛ صبر رد پاي عميقي بر چهرهاش گذاشته است؛ خود او اين صبوري را ناشي از انتخاب گاهانهاش ميداند و به آن افتخار ميکند؛ او ميگويد: وقتي ميخواستم به فاو بروم، گفتند تا 90 درصد احتمال بازگشت وجود ندارد، اما خودم خواستم که بروم و حالا از اينکه يادگاري از دفاع مقدس را در بدن دارم افتخار ميکنم.