به گزارش مشرق به نقل از فارس، در مراسم تجليل از ائمه جماعات و بسيجيان منطقه 3 تهران که شب گذشته در مجتمع فرهنگي، ورزشي و رفاهي قلهک برگزار شد، يک فرزند شهيد و از بسيجيان نخبه ناحيه مقاومت شهيد مفتح که 40 روز پس از تولدش، پدرش به غافله شهدا پيوسته است، دلنوشتهاي را خطاب به عليرضا زاکاني نماينده مردم تهران در مجلس شوراي اسلامي قرائت کرد.
در اين دلنوشته آمده است: اين سلام از سوي دختري است که هرگز پدرش را نديد؛ 40 روزم بود که پدرم مسافر شهادت شد و حالا در آستانه 27 سالگي درست شدهام مانند مسافري که در ابتداي يک جاده پر از علامت سؤال است.
دکتر زاکاني! بهار از راه ميرسد. خيابانها قيامت کاسبي و تجارت شدند؛ از چند روز ديگر سفره هفت سين و توپ تحويل سال، لباسهاي نونوار و آدمهاي خوشاقبال؛ اما هيچکس سال تحويل را در خانواده شهيد رصد نميکند.
هر سين سفره عيدمان، سلام به غم و سرماي بيبهار تنهايي ارزشهاست که بيرون در خانه بايد محکم مواظبش باشيم تا زمهرير بيتفاوتي اين چند برگ جدا مانده از بهار را از ما به غنيمت نگيرد.
ما چه بگوييم سر سفره عيد با ماهي سرخ دلهايي که در تُنگ تَنگ ماتم، نفس ميکشد تا فلان بازيگر سينما امسال در نمايش بيحجابي با هنر هفتم، ما را به قعر بيارزشي برد يا در دهه فجر با نمايش مُد و بيحجابي ما را زجر بدهد. بيخيال اين سيمرغهايي که رفتند و پرپر شدند؛ ققنوس قلب خاکستر نشينش را به ما بچههاي شهيد سپرده است.
دکتر زاکاني! 40 روزم بود که پدرم شهيد شد؛ يک فرزند و يک دختر و بزرگ شدن در خانهاي استيجاري با مادري که هونداي پدر را فروخت تا 2 ماه اجارهخانه عقب افتاده را پرداخت کند و مادري که گريههاي شبانهاش را دَرِ گوش سجاده ميگفت، با پدري که تنها شناسنامه حضورش در خانه ما فقط يک قاب عکس بود، يک پلاک، يک چفيه و 4 قطعه عکس که هميشه مادرم از چشم ما پنهان ميکرد.
تا اينکه آن روز جمعه از راه رسيد، هوا عطر غريب امام حاضر داشت. در خانه تنها بودم به فکرم رسيد چه ميگذرد در کمدي که مادر، سر درون آن ميکند و بيصدا گريه ميکند.
آن روز جمعه، من، فاطمه، با اضطراب و واهمه لباسها و چمدانها را کنار زدم و رسيدم به آن صندوقچه که گنج جنگ بود براي مادر. روي صندوقچه غبار غصه گرفته بود و بغضهاي فروخورده مادر.
دکتر زاکاني! حالا من مانده بودم و آن 4 قطعه عکس از پدرم، چه ميگذرد به يک دختر وقتي جنازه پدرش را ميبيند.
دکتر زاکاني! رقيه شدم. خرابه شدم. روضه روضه گريه کردم، پدرم سر بر بدن نداشت، دست راست نداشت، کتف راست نداشت. پدر، حسين شده بود، عباس شده بود و دلم بينالحرمين شده بود.
تو که نماينده مجلس هستي! بگو اگر نماينده بسيجي نباشد براي چه به مجلس راه پيدا کرده و اگر بسيجي است چرا براي يکسره کردن کار فتنهگران روي پا به نشانه تأييد، قيام نميکند.
دکتر زاکاني! به ما بگو در مملکت امام زمان(عج) فارسيوان چه ميکند؟ در کوچههاي گلبرگ سرخ لالهها و در مرگ غريب «صانع ژالهها» چرا حرمت آلالهها لگد ميشود؟
ميدانم تو و سردار همداني رهبرمان را ميبينيد. اگر يک دختر شهيد فقط يک آرزو داشته باشد و به او بگويند بين ديدار پدرت و رهبرت کدام برايت مهمتر است ميگويد که دوست دارم فقط يک بار رهبرم را زيارت کنم.
دکتر زاکاني! به گوش رهبرمان برسان فکر نکنند ما علي را تنها ميگذاريم؛ ما اهل کوفه نيستيم دخل دشمنان را درميآوريم.