در زمان ساخت يادمان شهدايي چون شهيد پازوكي و شهيد محمودوند به آنجا آمدند. بنايي كه هر كه به آن متوسل مي‌شود، حاجت قلبي‌اش را مي‌گيرد. بنايي كه همچنان غريب و گمنام است. من اين بنا را در مدت 25 روز به لطف شهدا و دوستان ساداتم ساختم. به تعداد همان رزمندگاني كه در كاميون بود. پنج سيد، شهيد خمس گروه 25 نفره ما شدند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - زائر راهيان نور كه باشيد شايد در جاده اهواز ـ خرمشهر به زيارتگاه پنج شهيد سيد كه به «زيارتگاه سادات خمسه كوثر» شهره ‌است، سر زده باشيد.

چندي پيش در سفر به خطه جنوب در مسير 60 كيلومتري جاده اهواز ـ خرمشهر به زيارتگاهي رسيدم كه هيچ نام و نشاني از آن نمي‌دانستم. اين گنبد و زيارتگاه در دل جاده‌اي خلوت قرار داشت و من نمي‌دانستم شهدايش اهل كدام ديار و سرزمينند يا از حماسه سرايان كدام عملياتند.  زيارت آن روز با دو ركعت نماز در مزار سادات خمسه شهيد به جانمان صفايي داد و مجهولاتم در خصوص اين شهدا ادامه داشت تا اينكه مدتي بعد با حميد رحيميان جانباز دوران دفاع مقدس آشنا شدم. جانبازي كه بغض‌هاي ترك خورده‌اش حكايت زيبايي از آن زيارتگاه را برايمان روايت كرد. شهدايي كه چهار نفرشان طباطبايي بودند يعني هم مادر و هم پدرشان از سادات بودند.
          
 رحيميان كه آشنايي ديريني با اين شهدا داشت در خصوص دوستان شهيدش مي‌گفت كه اگر آدم بودم من هم با رفقايم مي‌رفتم! سپس از پنج سيد شهيد و شهادتشان و حكايت روزهاي رفاقت با آنها در ايام تلخ پذيرش قطعنامه گفت: سيد عليرضا جوزي، سيد صاحب محمدي، سيد داود طباطبايي، سيد مهدي موسوي و سيد حسين حسيني، پنج سيد از تبار ابا عبدالله الحسين(ع) بودند كه در اول مرداد سال 1367 مصادف با عيد قربان در جاده اهواز ـ خرمشهر به شهادت رسيدند. اين پنج شهيد جزو اولين شهداي بعد از قبول قطعنامه هستند كه شيوه شهادتشان نشان از نامردي و خصم دشمن زبون دارد.

جانباز حميد رحيميان با صلابت ادامه داد: بعد از گذشت يك ماه از عمليات بيت‌المقدس 7، يك روز بعد از ظهر به همرا‌ه سيد عليرضا جوزي، سيد صاحب محمدي، سيد داود طباطبايي، سيد مهدي موسوي و سيد حسين حسيني از اردوگاه بيرون رفتيم تا گشتي در دزفول بزنيم. در راه بازگشت از دزفول، در اتوبوس بودم كه متوجه شدم سيد عليرضا جوزي يك قالب صابون سبز رنگ كوچك خريده، به شوخي به عليرضا گفتم: «برادر ما براي خريد هندوانه پول كم داشتيم، آن وقت شما پول دادي و صابون خريدي؟!»

عليرضا با همان تبسم و ملاطفت هميشگي‌اش پاسخ داد: «من قبل از خريد هندوانه آن را خريده بودم. خريدم براي غسل شهادت» من هم زدم روي شانه‌اش و گفتم: «پس من هم استفاده مي‌كنم» اما عليرضا انگار كه از آينده خبر داشته باشد با خنده گفت: «قراره من شهيد شوم نه تو‌! اين صابون را مي‌دهم به بچه‌هايي كه مي‌دانم.»

  پيامي كه كاممان را تلخ كرد

فرداي روزي كه به دزفول رفتيم، يعني 27 تير ماه 1367بچه‌ها در اردوگاه مشغول استراحت بودند كه راديوي واحد تبليغات كه به بلند‌گوهاي سد دز متصل بود به يكباره اعلام كرد: در سالروز مراسم برائت از مشركين و كشتار زائران خانه خدا توسط آل سعود و همچنين قبول قطعنامه 598 از طرف ايران، حضرت امام خميني پيام مهمي خطاب به ملت ايران فرستادند!

پادگان براي لحظاتي در بهت خبري كه از راديو پخش شد فرورفت. همه با خود مي‌گفتند پس تكليف مبارزه چه مي‌شود، تكليف ما چه مي‌شود؟ بعد پيام امام پخش شد: ما مي‌گوييم تا شرك و كفر هست مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستيم... اردوگاه غرق در بهت و ماتم شده بود. بچه‌ها گريه مي‌كردند انگار عزيزانشان را از دست داده باشند شايد هم بدتر از آن.

نگاهي به سادات انداختم، سيدعليرضا، سيد صاحب، سيد داود، سيد مهدي و سيد حسين حسرت حضور در فضاي معنوي جبهه‌ها را مي‌خوردند كه تمام شده بود و شهادتي كه شايد ديگر نصيبشان نمي‌شد. مي‌دانستم بي‌تابي‌شان را تاب نمي‌آورم، اما از آنچه كه از آنها در اين مدت ديده بودم يقين پيدا كردم كه شهيد خواهند شد.

به هر حال گريه و شيون تنها صدايي بود كه در تمام اردوگاه به گوش مي‌رسيد آن هم در تلخكامي جام زهري كه امام آن را به تنهايي سر كشيده بود.

  گذشت ايام...

چند روزي پس از قبول قطعنامه يعني 31 تيرماه 1367 متوجه شديم كه عراق در جبهه وسيعي، با وجود پذيرش قطعنامه، عمليات سراسري را به صورت دفاع متحرك از سر گرفته و قصد تصرف دوباره خرمشهر را دارد. صداي مارش عمليات و نواي حاج صادق آهنگران چنان شوري در دل بچه‌ها انداخت كه به سرعت آماده عمليات شديم.

پس از توجيهات آقاي خاكپور فرمانده گروهانمان (گروهان الحديد) متوجه شديم كه ما براي عمليات ايذايي مي‌رويم و بايد تحركات دشمن را برهم بزنيم تا گروه بعدي بتواند عمل كند. به دستور فرمانده تيپ الزهرا يك دسته ويژه از تيپ هم به جمع ما پيوست كه جمعمان به 25 نفر رسيد.

5 كيلومتري اهواز ـ خرمشهر حدود ساعت 9 به اردوگاه كوثر رسيديم. همه بچه‌ها در حسينيه جمع شده بودند و فرماندهان توصيه‌هاي آخر را مي‌كردند. شب عمليات بود و مراسم خاص شب وداع نظير حلاليت طلبيدن بچه‌ها، وعده وعيد‌ها و قرار و مدار شفاعت كردن و... انجام مي‌گرفت.
رفتم سراغ سيد عليرضا جوزي كه به آسمان خيره شده بود. به شوخي گفتم: سيد عليرضا ترسيدي داداش‌؟! خنديد وگفت: چيزي كه به من نشان دادند، سال‌هاست آرزويش را داشتم. بعدها كه دفتر خاطراتش را خوانديم، متوجه شدم آن شب جايش را در بهشت به او نشان داده بودند.

  قربانيان عيد قربان

فردايش عيد قربان بود. ما نيمه‌هاي شب سوار كاميون‌هايي شديم كه منتظر ما بودند. حين سوار شدن به كاميون‌ها سيد داود از ماشين پياده شد و به سرعت از كاميون دور شد به دنبالش رفتم با تعجب ديدم با ظرفي در حال غسل شهادت كردن است، از روي لباس غسل مي‌كرد. زمان حركت كه رسيد همه سوار كاميون‌ها شديم. وارد جاده اهواز ـ خرمشهر شديم و 65 كيلومتري به سه راه كوشك رسيديم. مدتي بعد متوجه شديم در دل دشمن هستيم.

عراقي‌ها متوجه ما شده بودند و از دو طرف جاده تانك‌هاي t72 به موازات ما در جاده حركت مي‌كردند و مي‌خواستند ما را قيچي كنند. دوشكاچي عراقي بچه‌ها را در داخل كاميون به رگبار بسته بود. همه كف خاور دراز كشيده بودند. سيد داود و چند تا از بچه‌ها از داخل كاميون دوشكا را سر هم كردند، پايه دوشكا شانه يكي از بچه‌ها بود. تيربارچي دشمن را زدند اما آن دلاوري كه شانه‌اش شده بود پايه تيربار، تمام استخوان‌هاي كتف و شانه‌اش خرد شده بود و خونريزي شديدي داشت.

هوا كه روشن شد ما تقريباً به سه راه كوشك رسيده بوديم. بدون معطلي پياده شديم و باورش برايمان سخت بود كه چطور عراقي‌ها تا جاده اهواز - خرمشهر آمده بودند. تا چشم كار مي‌كرد بيابان بود و تانك عراقي.  از همه طرف گلوله مي‌باريد. برادر رضوي مسئول دسته ما خمپاره چريكي را جلوي پايش گذاشت و گلوله را شليك كرد، ته قبضه خمپاره محكم خورد به زانويش و بافت ماهيچه‌اش تركيد. از شدت درد از هوش رفت، پايش را بستم. فرمانده دستور داد تا همه سوار كاميون شويم تا حلقه محاصره تنگ‌تر از اين نشود.

هر كس سالم بود سوار كاميون شد. يك تانك هم به موازات ما در حركت بود و دائم به ما شليك مي‌كرد. گلوله‌اي از بار كاميون وارد شد و از طرف‌ ديگرش خارج شد. موج اصابت گلوله مهمات را منفجر كرد. در يك لحظه تمام سر و صورتم آغشته به خون شد و از كاميون به بيرون پرتاب شدم.
نمي‌دانستم پاره‌هاي گوشت روي زمين و هوا براي كدام يك از دوستانم است، همين لحظه بود كه هواپيماهاي عراقي هم سر و كله‌شان پيدا شد. موتور كاميون سالم بود، دوباره حركت كرد.

يكي از بچه‌ها به نام محسن اسحاقي صدايم مي‌كرد، زخمي شده بود، محسن را روي دوشم انداختم و به دنبال كاميون شروع به دويدن كردم.

با هزار زحمت سوار كاميون شدم. تيربار گرينف را كف آن علم كرده و به دشمن شليك كرديم. نزديك پادگان حميد با آتش بچه‌هاي خودي هواپيما‌ها دور شدند.  هيچ‌كس نمي‌دانست چند نفر شهيد شده است، به اردوگاه كه رسيديم مشغول مداواي بچه‌ها شديم. در اردوگاه به اين فكر مي‌كردم كه ديروز اينجا پر بود از بچه‌هايي كه سر و صدايشان، هياهوي عظيمي به راه انداخته بود و حال نمي‌دانستم كدامشان هستند و كدامشان به شهادت رسيده‌اند.

در همين حال بودم كه دوستم محمد رشوند دست روي شانه‌ام گذاشت و گفت: از كاميون شما سيد عليرضا جوزي، سيد صاحب محمدي، سيد داود طباطبايي، سيد مهدي موسوي و سيد حسين حسيني، به شهادت رسيده‌اند. از 25 نفري كه در كاميون بودند، پنج سادات شهيد شدند. دوستان ساداتم اربا اربا شده بودند....

 خمسه كوثر: شهيد سيد عليرضا جوزي

سيد عليرضا جوزي متولد 1354 بود، فهميده گروه ما بود. جوان‌ترين سيد‌ها، 13 سال بيشتر نداشت. در شناسنامه‌اش دست برده و سنش را زياد كرده بود. رفته بود شميرانات تا از آنجا اعزام شود. مي‌گفت ديگر  نمي‌توانم بمانم، بايد بروم جبهه!

 سپاه ناحيه شمال تهران پايگاه شميرانات گفته بود بايد پدر و مادرت را بياوري. فرداي آن روز من كه از عمليات بيت المقدس 6 به مرخصي آمده بودم، رفتم با بچه‌هاي پايگاه حرف زدم تا آخر راضي شدند كه عليرضا به جبهه اعزام شود. اينگونه شد كه عليرضا هم آمد منطقه. خيلي از بچه محله‌ها و پسر عمه‌ام در آن مقطع شهيد شدند. ما در منطقه با عليرضا حال و هوايي داشتيم، بيشتر از سنش مي‌فهميد. دفترچه خاطراتش را كه بخوانيد تازه متوجه عرفان عليرضا مي‌شويد. يك برادرش هم سال 1364 شهيد شده بود.

ساك عليرضا را كه گشتند دفتري پيدا كردند كه باورش مشكل بود، انگار يك روحاني عالم كه سال‌ها در حوزه درس خوانده باشد، وصيتنامه نوشته بود: «هنگامي كه شيپور جنگ به صدا در مي‌آيد، مرد از نامرد مشخص مي‌شود. پس بنواز‌ اي شيپورچي. عزيزان بدانيد هيچ چيزي از قطره خوني كه در راه خدا ريخته شود بهتر نيست. من مي‌خواهم با نثار اين قطره خون به معشوقم برسم، به معشوقي كه سال‌هاست در انتظار ديدن اويم، به معشوقي كه به انسان هستي داد و آنان را خلق كرد. مرگ دست خداست پس از جبهه و جهاد رفتن ممانعت نكنيد. شهادت بالاترين درجه است و بالاترين آرزوي من...تا خدا اراده نكند اتفاقي نمي‌افتد.» عليرضا هنوز به سن تكليف نرسيده بود كه شهيد شد. سيد جوزي در گلزار شهداي چيذر دفن است.

  خمسه كوثر: شهيد سيد داود طباطبايي

داود متولد 1336 بود، پيشنماز ما بود و كارمند پليس قضايي بود. قطعنامه كه قبول شد گفت: ما مانديم با دنياي وانفسا كه بايد با آن بجنگيم. راست مي‌گفت. او پس از شهادت در قطعه 29 رديف 137 شماره4 به خاك سپرده شد. يك بار با دوستم به مزارش سر زدم. عده‌اي زن نشسته بودند و گريه مي‌كردند. از يكي از آنها پرسيدم شما مادر شهيد هستيد ؟! گفتند: «نه. بچه‌هايم در رديف بالا دفن هستند، ما همه مشكلاتي داشتيم و بچه‌هايمان آمدند به خوابمان كه مادر جان به شهيد سيد داود متوسل شويد.»

آنها هر كدامشان به نحوي شفا گرفته سيد داود بودند. بحق گفته‌اند كه شهدا امامزادگان عشقند.

  خمسه كوثر: شهيد سيد صاحب محمدي

سيد صاحب متولد 15 تير ماه 1351 بود، نام پدرش جلال و متولد كربلا بود. ابتدا آنجا زندگي مي‌كردند و برادرش سيد مهدي هم در آنجا به دنيا آمده بود.

يكبار كه به مزارش رفته بودم، ما‌درش را آنجا زيارت كردم. ايشان ما ر‌ا به خانه‌شان دعوت كرد.
اول مرداد 1367 سيد صاحب شهيد شد و در مراسم روز هفتمش، خبر شهادت برادرش سيد مهدي را هم آوردند، ايشان هم در مرصاد شهيد شده بودند. هر دو از سادات معابدين بودند. بدن‌هاي هر دو برادر هم تكه تكه شده بود. سيد صاحب در وصيتنامه‌اش نوشته بود:

 من بر‌نمي‌گردم و تسويه حساب نمي‌كنم، فكر نكنيد صلح شده است. جنگ جنگ تا رفع كل فتنه ادامه دارد. من اگر برگردم طوري برمي‌گردم كه من را نمي‌شناسند، به مانند شهداي بي‌سر و بي‌دست. مزار سيد صاحب محمدي در قطعه 40 رديف 21 شماره 11 بهشت زهرا تهران است.

  خمسه كوثر: شهيد سيد مهدي موسوي

سيد مهدي بسيار ساكت و مظلوم بود. شهردار كه مي‌شد همه كارهاي بچه‌ها را انجام مي‌داد. ما كه از شيطنت‌هايش چيزي نديديم اما انگار در خانه خيلي شيطان بود.

سال‌ها دنبال قبر سيد مهدي بودم كه بعد از 20 سال خوابش را ديديم. خواب ديدم كه سيد مهدي آمد و گفت: «من دنبال شما هستم، شما كجاييد‌؟»

آدرس مزارش را در خواب به من داد و فرداي همان روز به همراه يكي از دوستانم راه افتادم و به دنبال آدرسي رفتم كه خود سيد مهدي به من داده بود.

مزارش در گلزار شهداي رباط كريم بود. رفتيم هم مزارش را پيدا كرديم و هم خانواده‌اش را. بحق فرموده‌اند كه: «شهدا عند ربهم يرزقونند»

  خمسه كوثر: شهيد سيد حسين حسيني

حسين يكي ديگر از همان سادات بود كه قلبش را در گرو ياد ابا عبدالله الحسين نهاده بود. سيدي كه 15 ـ 14 سال بيشتر نداشت. من هنوز هم به دنبال خانواده و مزار او هستم و از همين‌جا در‌خواست دارم اگر كسي او و خانواده‌اش و مزارش را مي‌شناسد به من اطلاع دهد.

  بناي يادبود شهدا

سال 1375 براي ياد بود پنج تن از رفقاي ساداتم در محل شهادتشان بناي اوليه را ساختم. بعدها  يك بناي پنج ضلعي با گنبد و بارگاه ساخته شد كه بر روي آن نوشتيم: «خمسه كوثر».

در زمان ساخت يادمان شهدايي چون شهيد پازوكي و شهيد محمودوند به آنجا آمدند. بنايي كه هر كه به آن متوسل مي‌شود، حاجت قلبي‌اش را مي‌گيرد. بنايي كه همچنان غريب و گمنام است. من اين بنا را در مدت 25 روز به لطف شهدا و دوستان ساداتم ساختم. به تعداد همان رزمندگاني كه در كاميون بود. پنج سيد، شهيد خمس گروه 25 نفره ما شدند.

زماني كه شروع به ساخت يادمان كردم را خوب به ياد دارم همه حرف‌هاي بچه‌ها در ذهنم مرور مي‌شد. آنها مي‌گفتند: ما مانند جدمان تكه تكه مي‌شويم و كسي ما را نمي‌شناسد. چند روز مانده به شهادتشان حال و احوالشان عوض شده بود و من كه 16 سال بيشتر نداشتم نمي‌فهميدم چه مي‌گويند و چه حالي دارند. بارها خوابشان را ديده‌ام كه زمان شهادت راهي بهشت شده بودند و همه به احترام سادات بودنشان و ارج و قربشان، بلند مي‌شدند و احترام مي‌گذاشتند.

* صغري خيل فرهنگ / روزنامه جوان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 8
  • در انتظار بررسی: 1
  • غیر قابل انتشار: 1
  • ۰۷:۵۰ - ۱۳۹۳/۰۶/۱۶
    0 0
    جاده شهادت از کوی عشق میگذرد
  • ۰۷:۵۱ - ۱۳۹۳/۰۶/۱۶
    0 0
    عجب. دنیای مردان خدا چگونه است و دنیای ما....
  • ۰۸:۱۶ - ۱۳۹۳/۰۶/۱۶
    0 0
    شهدا مانده اند و ما رفته ایم بیچاره ما
  • دلتنگ ۰۸:۴۸ - ۱۳۹۳/۰۶/۱۶
    0 0
    سلام من هم عید سال 90 به آنجا رفتم راننده در مسیر نگه داشت و گفت من مشکلی داشتم از این 5 شهید حاجت گرفتم ما هم زیارت کردیم و دلم چقدر آروم شده بود سال 91 با همسرم که سادات طباطبایی هم هست ازدواج کردم و من این حس را هیچ وقت فراموش نمی کنم به خدا با فکر خدا و شهدا زندگی کردن ارامش هست دیگر چه برسد که خدایی باشی و سیره شهدا را داشته باشی یا زهرا
  • حقیقت ۰۹:۳۰ - ۱۳۹۳/۰۶/۱۶
    0 0
    باسلام. ناشناس 8:16 احتمالا خواب الود بوده که مطلب رو بر عکس نوشته.
  • ۰۹:۵۱ - ۱۳۹۳/۰۶/۱۶
    0 0
    سایت مشرق ! شما در گروه شهدا و مومنین نیستید - بلکه در گروه سوء استفاده کنندگان برای مفت خوری در دنیا هستید
  • ناشناس ۱۱:۰۷ - ۱۳۹۳/۰۶/۱۶
    0 0
    جز قلبی درناک و اشکی روان درسکوت مبهم چیزی نمی توانم بنویسم جز بگویم السلام علیک ایهاالشهدا و الصدیقین
  • یدالله دانش IR ۲۳:۳۹ - ۱۴۰۱/۰۳/۰۱
    0 0
    من به عنوان نیروی تعاون همراه گردان الحدید بودم. رحیمیان خودش بچه بود. یادم هست هلیکوپترهای زرهی عراق بالاسر تانکهاشون بودند. ما صبح زود دو بار از کنار تانک های عراقی کنار جاده عبور کرده بودیم. گلوله تانک نبود که به کامیون اصابت کرد. گلوله راکت از هلیکوپتر بود. وقتی وارد کامیون شدم که وضعیت شهدا و مجروحین را ثبت کنم، از یکی بچه ها فقط پاهاش مانده بود. پایین تنه اش رفته بود. یکی از بچه ها هم پاهاش رفته بود. یکی از بچه ها سر و صورتش پر از ترکش و چوب خورده بود و قلبش به واسطه شدت موج راکت از سینه زده بود بیرون. محمد رشوند با ما نبود. مسئول تعان بود. معاون خاکپور تا آنجا که یادم هست سرلک بود. چقدر دلم برای رحیمیان، رشوند و خاکپور تنگ شده. اگر از آنها کسی سراغی داره خبر بده...دوست دارم ببینمشان. محل کارم شمیران بود. خیلی فکر می کردم شاید یه روزی ببینمشان. پدر رشوند یادم هست یه نانوایی داشت. اگر کسی خبری داشته باشه ممنونم بعد از این همه سال ببینمشان. آن زمان من دانشجو بودم و از بسیج دانشجویی دانشگاه امیر کبیر اعزام شده بودم.

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس