گروه جهاد و مقاومت مشرق: در عملیات کربلای ۸ بود که به اسارت نیروهای بعثی درآمدم. بعد از ضرب و شتم در همان لحظات اول اسارت، جیب هایمان را خالی کردند، ساعت، پول، کارت شناسایی، انگشتر و بعضی عکس های خانوادگی را به یغما بردند.
در طول چند سال اسارت ـ بدون اینکه صلیب سرخ یا سازمان ملل مطلع باشند ـ شبانه روز ما را شکنجه می کردند. از هیچ فشار روحی و جسمی در حق ما دریغ نکردند. ماه ها بدون لباس، برهنه بدون پتو روی سیمان های کف زندان ها، شب ها را به صبح رساندیم. هر روز در چند نوبت، ما را با کابل و چوب می زدند. انگار بویی از انسانیت نبرده بودند!
در طول دوران اسارت ـ حتی برای یک بار هم که شده ـ به ما غذای سیر ندادند. هر شب در حالی که گرسنه بودیم و تشنه، می خوابیدیم و در همان حال هم از خواب بر می خاستیم. کسانی که در ایران بودند، آرزوی بهشت را داشتند و ما در اسارت آرزوی بازگشت به وطن را. ایران بهشت ما بود. سال ها اسارت، رنج، محنت و سختی را تحمل کردیم تا به بهشت مان ـ ایران ـ بازگردیم؛ بهشتی که رهبر و مولایی چون امام عزیز داشت. ما رنج ها و سختی ها را به جان می خریدیم. چرا که می دانستیم همه آن آزار ها و اذیت ها را به خاطر اسلام، انقلاب و آزادی می کشیم. می دانستیم ملت و امامی داریم که حتی برای یک لحظه ما را و خون شهیدان ما را فراموش نمی کنند و این برای ما پشتگرمی خوبی بود.
ضربات مهلک کابل، اتو کشیدن روی بدن، کشتار اسرا، توهین به مقدسات و آرمان ها، دوری از خانواده و ... همه و همه را تحمل می کردیم، به امید روزی که با دیدن چهره نورانی و بشاش امام و شنیدن نواح روح بخشش، روحی دیگر بر کالبد رنجور ما دمیده شود و همه خستگی های دوران اسارت را از تن ما به در برد، اما صد افسوس!
قبل از بازگشت، کمرمان خمید. با شنیدن خبر جانسوز فوت حضرت امام، با وجود کنترل شدید نیروهای عراقی و با علم به وجود شکنجه، لباس تیره به تن کردیم. همه یکرنگ و یک نوا در سوگ رهبر دلبندمان گریستیم. یک هفته عزای عمومی اعلام کردیم و عزاداری به پا داشتیم. بر سر و سینه کوفتیم و گریستیم و با ملت ایران و مسلمین جهان، اظهار همدردی کردیم.
بعد از آن، عراقی ها به زور لباس عزا را از تن ما درآوردند و تا چهار هفته متوالی، با کتک خوردن و حبس شدن، بهای یک هفته عزاداری را می پرداختیم.
در کوتاه ترین زمان ممکن، در میان چشمان حیرت زده جهانیان، شاگرد ممتاز امام راحل، آیت الله خامنه ای به سمت رهبری انتخاب شدند. در همان اسارتگاه با رهبر خویش پیمان بستیم تا آخرین قطره خون ـ همچنان که با دست خالی در چنگال مزدوران حزب بعث، لحظه ای از وظیفه خود عدول نکردیم ـ در تداوم راه و آرمان انقلاب اسلامی بکوشیم.
بعد از چند ماه، خبر آزادی و مبادله اسرا بین همه پخش شد. آن روز در حضور افسران عالی رتبه عراق، نیروهای صلیب سرخ پس از سال ها اسارت، ما را ثبت نام کردند. همان روز، ظهر، نماز را به جماعت خواندیم، آن هم در محوطه اردوگاه. هر چه سربازان عراقی سوت آمار زدند، توجهی نکردیم و نماز جماعت با شکوه تمام در حضور افسران عراقی وو نیروهای صلیب سرخ بر پا شد. بعد از نماز، همه با هم دعای فرج خواندیم و بعد، سوار اتوبوس ها شدیم. آن روز، بدون اینکه به ما آب یا غذایی بدهند، ما را راهی مرز ایران و عراق کردند. در بین راه، با شعارها و سرودهای اسلامی شادی می کردیم، برخلاف انتظار عراقی ها که منتظر بودند ما به سبک خودشان بزنیم و برقصیم. پیشانی بند و پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی را ـ که از قبل آماده کرده بودیم ـ مخفیانه بین بچه ها توزیع کردیم. لب مرز، پیشانی بندها را بستیم و پرچم جمهوری اسلامی را به دست گرفتیم و پا به خاک میهن اسلامی گذاشتیم.
راوی: آزاده طاهر ایزدی ـ ممسنی
*سایت جامع آزادگان
کد خبر 317122
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۲:۱۹
- ۰ نظر
- چاپ
ضربات مهلک کابل، اتو کشیدن روی بدن، کشتار اسرا، توهین به مقدسات و آرمان ها، دوری از خانواده و ... همه و همه را تحمل می کردیم، به امید روزی که با دیدن چهره نورانی و بشاش امام و شنیدن نواح روح بخشش، روحی دیگر بر کالبد رنجور ما دمیده شود و همه خستگی های دوران اسارت را از تن ما به در برد، اما صد افسوس!