از حاجی جدا شدم تا آقا محمود رو پیدا کنم. می دونستم ایشون حرفای جالبی برای شنیدن داره. بالاخره پیداش کردم. یه گوشه نشسته بود و داشت با خاک حرف می زد. جرأت نکردم برم جلو و خلوتش رو به هم بزنم. رفتم پیش رفقا ولی هوش و حواسم پیش اون بنده خدا بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق- اتوبوس قدیمی و از نفس افتادۀ حاج ناصر توی آفتاب بهاری خوزستان رمق بچه ها را گرفته بود. من مثل همیشه روی آخرین صندلی سمت راست نشسته بودم و سعی می کردم با خواندن کتاب خودم را سرگرم کنم ولی سنگینی و لختی بعد از ناهار و کم خوابی معمول در سفرهای راهیان نور مانع از این کار می شد. با بی حوصلگی پردۀ قرمز و خوش ریخت آویزان شده بر روی پنجره را کنار زدم. خورشید روز دوم فروردین بی رحمانه به چشمان خواب آلوده ام حمله کرد و من از جهت تابش خورشید متوجه این نکته شدم که ما در حال حرکت از شمال به سمت جنوب هستیم.

بیشتر بچه ها روی صندلی خودشون خواب بودند و عده کمی هم در حال گپ و گفت. با خودم گفتم برم پیش حاج ناصر تا هم یک خسته نباشید بهش بگم و هم ازش بپرسم کجای استان هستیم و مقصدمان کجاست که راوی کاروان سیستم صوتی شارژی خودش رو روشن کرد و با صدای گرمش گفت: « اونایی که بیدارن برای سلامتی کسایی که خوابن صلوات بفرستن ». کم کم همۀ بچه ها بیدار شدند ولی هوشیاری بعد از چرت نیمروزی تو هوای گرم و دم کردۀ داخل اتوبوس به زمان بیشتری نیاز داشت. یکی از بچه ها چند آیه ای از قرآن مجید را  تلاوت کرد و بعد از آن راوی خیلی سریع میکروفن رو گرفت و پس از کمی شوخی برای عوض شدن حال و هوای ما یک راست رفت سر اصل مطلب و با شور و هیجان خاصی گفت: « رفقا! چند کیلومتری یادمان فکه هستیـم ... ». وقتی اسم فکه به گوشم خورد بی اختیار به یاد شهیـد سید مرتضی آوینی افتادم. چند دقیقه حواسم پرت شد و رفتم تو حال و هوای آقا سید ولی خیلی زود با صدای راوی که گفت: « اینجا سرزمین عملیات های والفجر مقدماتی و والفجر یک هستش ... » به خودم آمدم.

   راوی از بچه ها خواست که با کنار زدن پرده ها ادامۀ حرفها رو به قول خودش تصویری گوش کنن! اطرافمون چیز زیادی برای دیدن نبود به جز خاک و آفتاب. لباس نظامی راوی و حرفای قشنگش برای جمع ما که اغلب بسیجی بودند و لباس خاکی به تن داشتند حال و هوای اعزام به عملیات رو زنده می کرد. از همۀ اینها که بگذریم به قول رفقا اتوبوس حاج ناصر خودش برگی از تاریخ ایران بود و ما برای دلخوشی خودمون می گفتیم تو این ماشین میشه حال و هوای جبهه ها رو فهمیـد!

   از صحبتهای راوی فهمیدم که نزدیکی های پاسگاه فکه هستیم. پاسگاهی که برای خودش حکایتها داشت و تا آخرین روز جنگ طعم آزادی رو نچشیـده بود. راوی می گفت عراقی ها قبل از شروع رسمی جنگ هم به این پاسگاه حمله کرده بودند. بدون تعارف باید بگم فهمیدن اینکه پاسگاه فکۀ ما در منتهی الیه جنوبغربی استان ایلام درست روبروی پاسگاه الفکه عراق ساخته شده و جادۀ استراتژیک فکه - چنانه در شرق پاسگاه تو همون روز اول جنگ برای رسیدن به شهر شوش و در نهایت اشغال اهواز مورد تجاوز عراق قرار گرفته بود، خیلی هیجان نداشت ولی یک جملۀ راوی که گفت از اینجا به بعد تمام این خاک بوی تفحص میده دنیا رو روی سرم خراب کرد.

 با اینکه خورشید یک لحظه هم کوتاه نمی آمد و درجۀ حرارت داخل اتوبوس از بیرون بیشتر شده بود ولی با شنیدن حرفهای راوی دربارۀ تفحص تمام بدنم برای یک لحظه یخ کرد. از منطقۀ اصلی عملیات والفجر یک رد شده بودیم و هنوز به منطقۀ عملیات والفجر مقدماتی نرسیـده بودیم. یکی از بچه ها از راوی دربارۀ اهداف عملیاتهای والفجر مقدماتی و والفجر یک پرسیـد. پیش از اینکه راوی شروع به صحبت کنه از ایشون پرسیـدم حالا چه ارزشی داره که ما بدونیم عملیات ها کی و کجا و چه جوری طراحی و اجرا شدند؟

راوی کاروان که اسمش احمد رحمانی بود ولی دوست داشت به اسم راوی صداش بزنیم با یک لبخنـد پر از معنا رو کرد به من و گفت: « مشدی! این حرف از شما بعیـد بود. اگر ما غفلت کنیـم و تاریخ دفاع مقدس فراموش بشه امکان تحریف و دروغ پردازی برای دشمن فراهم میشه. ما نباید نسبت به تاریخ انقلاب بی تفاوت باشیـم. درک تقدس دفاع بدون تکیه بر چرایی و چگونگی اوضاع اجتماعی، سیاسی و حتی اقتصادی سال های جنگ امکان نداره. به عنوان مثال، شما باید از نظر جغرافیایی منطقه رو بشناسیـد تا رمز تشنگی فکه براتون مفهوم پیـدا بکنه ».

اتوبوس همچنان در مسیر رسیدن به یادمان فکه بود و حاج احمد مشغول روایتگری. حاجی برای ما گفت که بعد از آزادسازی خرمشهر مستشاران نظامی شرق و غرب به کمک صدام آمدند تا بغداد سقوط نکنه. در همین رابطه یکی از مقامات نظامی پنتاگون بنام هاوارد تیچر گفته که: « ما به عراق هر چیزی که لازم داشت تا از ایران شکست نخورد را دادیم ».

راوی حرفهاش رو با حرارت بیشتری ادامه داد تا رسیـد به بهمن ماه سال 1361 که ایران با هدف تهدید امنیت شهر العمارۀ عراق و تحت تأثیر قرار دادن کنفرانس غیر متعهدها در بغداد و نیز رسیـدن به شرایط برتری در جنگ، عملیات « والفجر » رو طراحی و اجرا می کنه. علت نام گذاری عملیات هم دهۀ فجر بوده و پسوند مقدماتی را بعد از نرسیـدن به اهداف پیش بینی شده به نام عملیات الصاق کردند.

با شیطنت خاصی از حاجی پرسیـدم نرسیـدن به اهداف پیش بینی شده یعنی همون شکست دیگه؟! صدای خنـدۀ راوی و بچه ها برای چند لحظه  فضای سنگین داخل اتوبوس رو تغییر داد. حاجی گفت که والفجر مقدماتی در روز هفدهم بهمن ماه سال 1361 در منطقۀ شمال غربی بستان مجاور فکه اجرا شد که این منطقه از شمال به کوههای جبل فوقی و رودخانۀ دویرج و از جنوب به هورالعظیم محدود میشه.

 راوی در حال ارائۀ توضیحات بود که صدای گریۀ یکی از زائرین همراه ما، توی اتوبوس پیچید. ردّ صدا رو دنبال کردم. صدای تنها مسافر سنّ و سال دار اتوبوس بود. یکی از بچه های جنگ که از ابتدای سفر خیلی آرام و ساکت روی صندلی پشت راننده نشسته بود. حاج احمد رفت کنار اون بندۀ خدا و ازش خواست که برای ما از عملیات والفجر مقدماتی حرف بزنه. به سختی قبول کرد. سکوت عجیبی توی اتوبوس حاکم شده بود. از مجید رحمانی مسئول کاروان که روی صندلی جلویی من نشسته بود پرسیـدم اسم این آقا چیـه؟ به فهرست اسامی نگاه کرد و گفت: « محمود خانـزاده ».

آقا محمود میکروفون رو گرفت و با چشمهای خیس و صدای گرفتـه اش شروع به صحبت کرد: « حرکت کردن توی رمل خیلی سخت بود. با توکل به خدا و اهل بیت با دشواری پیشروی کردیم ولی ... » نمی دونم چی می خواست بگه که بغض امانش نداد و بعد از چند ثانیه مکث گفت: « ولی دشمن خیلی آماده تر از این حرفها بود. عراقی ها بعد از عملیات فتح المبین حسابی روی منطقه کار کرده بودند. بعد از پیشروی ما رسیـدیم به موانع دشمن. از کانالهای عریض و پر از آب گرفته تا میدون مین و سنگرهای کمین و بشکه های پر از مواد آتش زا و سیم های خار دار. وقتی رفتیم جلو یکی دو تا پاسگاه رو آزاد کردیم ولی آتیش دشمن اونقدر سنگین شد که مجبور به عقب نشینی شدیم. خیلی از رفقای ما اون شب شهیـد شدند و ما نتونستیم پیکرشون رو بیاریم عقب ».

آقا محمود دیگه قادر به حرف زدن نبود و راوی هم چیزی نمی گفت. دلها حسابی آماده شده بود و من از فرصت استفاده کردم. دیگه تقریباً رسیـده بودیم به یادمان که دم گرفتم: کجایید ای شهیـدان خدایی و بغض بچه ترکید.

 چند دقیقه ای گذشت و با اینکه رسیده بودیم کسی از جاش تکون نمی خورد. به هر حال و روز از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم برای تجدید وضو.

   وارد یادمان که شدیم دیگه نه روایتگری لازم بود و نه روضه. راوی بچه ها رو یه گوشه جمع کرد تا از تفحص شهدا و شهیـد محمودوند برای ما حرف بزنه. حاجی شروع کرده بود ولی من با نگاهم دنبال آقا محمود می گشتم. خبری از ایشون نبود. با خودم گفتم حتماً یه گوشه ای رفته تو حال خودش. راوی از شهید محمودوند حرف زد و گفت که: « علی آقای محمودوند خودش تو عملیات والفجر مقدماتی حضور داشت و بعد از سالها اومد تو این منطقه تا رفقای جا مونده اش رو پیدا کنه. حاج علی و بچه های تفحص اینجا 120 شهید رو پیدا کردند. شهدایی که در نهایت مظلومیت اینجا دفن شده بودند. حاجی می گفت یک تکه کاغذ کنار یکی از شهدا پیدا کردیم که روش نوشته شده بود امروز روز پنجم است که در محاصره هستيم. آب را جيره‌بندي کرده‌ايم. نان را جيره‌بندي کرده‌ايم. عطش همه را هلاک کرده، همه را جز شهدا که حالا کنار هم در انتهاي کانال خوابيده‌اند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنه‌ات پسر فاطمه (س) ».

بعد از صحبتهای حاجی بچه ها رفتند تا از فضای یادمان استفاده کنند ولی من نمی تونستم به همین سادگی از خیر اطلاعات راوی بگذرم. رفتم پیش حاج احمد و از ایشون خواستم تا دربارۀ والفجر یک حرف بزنه. حاجی گفت که: « بعد از عملیات والفجر مقدماتی از یک طرف روحیۀ رزمنده ها به شدت خراب شده بود و از طرف دیگه دستگاههای تبلیغاتی دشمن دنیا رو قانع کرده بودند که ایران بعد از پیروزی های قبلی دیگه توان نبرد نداره. طراحان جنگ مشغول برنامه ریزی برای عملیات دیگری شدند که در نهایت قرار شد والفجر یک در منطقـۀ شمال فکه اجرا بشه. 21 فروردین 1362 بچه ها زدند به خط. درسته که از نظر آزادسازی مناطق اشغالی و شکستن خطوط دشمن نتایج خوبی به دست آمد ولی باز هم نمیشه گفت که صد در صد به اهداف پیش بینی شده رسیـدیم ».

این جملۀ حاجی باعث شد که هر دو بزنیم زیر خنـده و حال و هوامون عوض بشه. پیش از جدا شدن، از راوی پرسیـدم که رمز عملیاتها چی بوده و شهدای شاخص این منطقه چه کسانی هستند. رزمندۀ جانباز حاج احمد رحمانی با یک حالت قشنگی نگاهم کرد و گفت: « پسر خوب شهدا همشون شاخص هستند ولی اگه دنبال اسمهای معروف هستی باید به اسم بزرگ حسن باقری اشاره کنم که تو مراحل شناسایی والفجر مقدماتی به همراه بقایی و چند نفر دیگه تو این منطقه شهیـد شدند. البته خود علی آقا محمودوند و همرزمش آقا مجید پازوکی و آقا سید مرتضی آوینی هم بعد از جنگ اینجا شهیـد شدند. رمز هر دو عملیات هم ( یا الله ) بوده ».

   از حاجی جدا شدم تا آقا محمود رو پیدا کنم. می دونستم ایشون حرفای جالبی برای شنیدن داره. بالاخره پیداش کردم. یه گوشه نشسته بود و داشت با خاک حرف می زد. جرأت نکردم برم جلو و خلوتش رو به هم بزنم. رفتم پیش رفقا ولی هوش و حواسم پیش اون بنده خدا بود. دلم رو زدم به دریا و برگشتم به سمت آقا محمود. وقتی رسیـدم اونجا نبود. به اطراف نگاه کردم. داشت از یادمان خارج می شد. هنوز راه نیفتاده بودم که یک نوشته روی خاک هوش از سرم گرفت. آقای خانزاده روی خاکهای پر از خاطرۀ شهدا نوشته بود: خدایا نوبتم کی خواهد آمد ...

* حمید بنا

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس