گروه جهاد و مقاومت مشرق - خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سیدمحسن یحیوی از یاران شهید تندگویان است:
ابتدا لباس های ما را پاره کردند و با آن دست ها و چشم هایمان را بستند. در این هنگام، صدای رگبار مسلسلی را شنیدیم. تصور ما بر این بود که قتل عامی آغاز شده است. لذا شهادتین را بر زبان جاری کردیم. در این لحظه آقای تندگویان، با تصور این که در صورت معرفی خود جلو این کشتار را خواهد گرفت، با صدای بلند گفت: "نکشید! من وزیر نفت هستم." آنها به محض شنیدن صدای او رگبار مسلسل را قطع کردند و همزمان با این معرفی دیگر صدای رگبار مسلسل را نشنیدیم. چه اتفاقی افتاده بود ما دقیقاً نمی دانستیم.
تندگویان را از ما جدا کردند و با وسیله ای به جای نامعلومی منتقل کردند و همگی ما را هم گروه، گروه بعد از مدتی معطلی در آن محل، برای انتقال به پشت جبهه سوار وسایل مختلف کردند. من و مهندس بوشهری و محافظین همراهمان و چند نفر دیگر را بر روی کامیونی که مملو از کیسه های ماسه برای سنگرسازی بود سوار کردند، جسدی هم بر روی کیسه ها مشاهده می شد، بعد فهمیدیم که این جسد یک سرباز مصری بوده است که نشانگر این بود که از همان روزهای اول تجاوز بعثی ها، تمامی دشمنان اسلام، صدام را در جنگ علیه انقلاب اسلامی یاری می کردند:
در میان کسانی که در بالای کیسه های ماسه بودند، یک نفر بود که عربی صحبت می کرد. نگهبانی که آن بالا ایستاده بود به محض این که فهمید او عرب است، او را زیر لگدهای خود گرفت. یک نفر که با من روی کامیون نشسته بود و چشمانش قبلاً باز شده بود، چشمان من را هم باز کرد. یک عرب دیگر توی کامیون بود؛ او مرتب التماس می کرد: "به جان صدام مرا آزاد کنید." قسم می داد، برای آزاد شدنش. با او با خشونت رفتار می کردند. من آنها را دلداری دادم و گفتم: "ما با احتمال شهادت به منطقه آمده ایم؛ اسارت که چیزی نیست."
در این هنگام جوانی که چشمان مرا گشوده بود و شاید از قبل مرا شناخته بود، به سخن در آمد و گفت: "مرا با خودتان ببرید و هر کجا که رفتید بگویید که من با شما هستم." به او گفتم: "بهتر است در این حالی که با هم هستیم، آشنایی بروز ندهیم، تا چنانچه یکی از ما به اشکال برخورد کرد دیگری خبر اسارت او را به وطن ببرد."
پس از طی قسمتی از جاده آبادان- اهواز جلو کامیون ما را گرفتند ماموری بالا آمد و گفت: "معاونین وزیر بیایند پایین!" نشان دهنده این بود که آقای تندگویان بنا به مصالحی که اندیشده، در ملاقات با فرماندهان ارتش عراق، ما را نیز معرفی کرده است. من و مهندس بوشهری را پیاده کردند و از آن لحظه به بعد ما از بقیه اسرا جدا شدیم.
* سایت جامع آزادگان
کد خبر 307689
تاریخ انتشار: ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳ - ۱۳:۰۲
- ۱ نظر
- چاپ
او مرتب التماس می کرد: "به جان صدام مرا آزاد کنید." قسم می داد، برای آزاد شدنش. با او با خشونت رفتار می کردند. من آنها را دلداری دادم و گفتم: "ما با احتمال شهادت به منطقه آمده ایم؛ اسارت که چیزی نیست."