کد خبر 288784
تاریخ انتشار: ۷ اسفند ۱۳۹۲ - ۰۹:۵۳

مشعل به اسرا سیلی می زد و آنها زمین می خوردند! او با همین ضربه ها پرده ی گوش یکی از بچه ها را پاره کرد. در قطع آب؛ کتک زدن با کابل، زندانی کردن و ... کوتاهی نمی کردند و کینه ی خود را نشان می دادند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق به نقل از سایت جامع آزادگان - خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمدعلی زردبانی است:
 
ساواکی های اردوگاه ما دو نفر بودند به نام های عثمان و مشعل. مشعل مردی خوک صفت، بسیار کثیف، چاق و کوتاه قد و عثمان، کینه ورز، لاغر، بد اخلاق و عبوس نسبت به ایرانی ها بود.
 
در صف بچه ها با بی رحمی لگدی به یکی از اسرا می زد و بعد کفشش را پاک می کرد، یعنی: آلوده شده است! فرزند او و برادر مشعل اسیر ایرانی ها شده بودند و مشعل همیشه از زنش شکایت می کرد، گویی خداوند آزار دهنده ای برای او در خانه اش قرار داده بود که محیط نظامی را به خانه ترجیح می داد. ما از روی ادب، موقع غذا خوردن به آنها تعارف می کردیم، یک بار عثمان گفت:
 
من بیایم با شما غذا ذبخورم؟ شما دشمن هستید!
 
اینم حرف از کینه ی او بود. مشعل به اسرا سیلی می زد و آنها زمین می خوردند! او با همین ضربه ها پرده ی گوش یکی از بچه ها را پاره کرد. در قطع آب؛ کتک زدن با کابل، زندانی کردن و ... کوتاهی نمی کردند و کینه ی خود را نشان می دادند.
 
دو ساواکی دیگر هم در اردوگاه بودند به نام های مقداد و نظیر. مقداد درشت اندام و ورزشکار بود و نظیر، چاق و خوک مانند! بچه ها به نظیر خوک می گفتند. این دو تحت فرمان مشعل و عثمان بودند. وقتی مشعل و عثمان از اردوگاه رفتند، بلاهایی به سر بچه ها آوردند که معلوم شد از مشعل و عثمان یاد گرفته بودند.
 
یکی روز همه را جمع کردند و نشاندند، مشعل، عثمان و نظیر آمدند و گروهی از اسرا را به پشت اردوگاه بردند. ظهر نشد نیامدند. سرهنگی آمد و تعدادی دیگر را برد، سرهنگ به من گفت تو هم بیا. رفتم و دیدم بچه ها در اتاقی نشسته اند و ساواکی جدیدی به نام موید  بیرون اتاق نشسته است. او هر شب بچه ها را صدا می زد. اسرا را می خواباند روی زمین و ابر توی دهانشان می کرد و پا به دهان بچه ها می کوفت تا صدایی شنیده نشود!

موید می گفت: در این اتاق سرتان را می برند! نمی ترسی؟ گفتم: نه. پس از ورود به اتاق دیدم سرهنگی کنار نقشه ایران نشسته است. او با آه و ناله دروغی گفت: چند تا سوال دارم. از من پرسید؟ شغل تو چیست؟ از وضع اقتصادی ایران چه می دانی؟ مراکز مهم اقتصادی ایران چیست؟ گفتم: من در آبادان بودم .. حرف مرا برید و گفت: از آبادان صحبت نکن، چون در آبادان چیزی نمانده! پرسید: تهران رفته ای؟ گفتم: بله! یک بار رفتم. باز پرسید: مراکز مهم در تهران ندیده ای؟ از کارگاه های صنعتی در تهران خبر نداری؟ بعد گفت: از قیافه ات پیداست آدم باسوادی هستی! گفتم: نه، این طور نیست، من حتی نام خانوادگی ام را فراموش کرده ام! و ادامه دادم: شما در سن ۲۸ سالگی بلایی بر سر من آورده اید که ریشم سفید شده و موهایم ریخته است. با این بلاها که در عراق به سر من آورده اید انتظار دارید من جایی را بلد باشم؟
 
وقتی سرهنگ جواب های سر بالای مرا شنید گفت: برو نمی خواهد! بچه های دیگر هم به سوالات او جواب سر بالا دادند.
 
یکی گفت: نزدیک بهبهان چاهی هست که خیلی مهم است و آن چاه ماست است! یکی از صنایع مهم عظیم ما سوهان است که بزرگترین صنایع قم است.
 
بعد از این که عثمان و مشعل از اردوگاه رفتند که فرمانده اردوگاه از ساواکی بی نیاز شد! خودشان کار ساواکی ها  را می کردند ، اسرا را بیرون می بردند و با ترس یا وعده می خواستند حرفی از آنان بشنوند.
 
یکی از بچه ها به دست مقداد کور شد! روزی که مقداد می خواست از اردوگاه برود ، به او گفت: مرا، حلال کن! و جواب شنید که: حلال نمی کنم و سر پل صراط جلویت را می گیرم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس