گروه فرهنگی مشرق، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید گوشه ای است از خاطرات آزاده اسماعیل حاجی بیگی میگوید:
هوا که کاملاً تاریک شد. ماشینی آمد که اتاقک فلزی داشت و درش رو به عقب باز می شد. گروهی از اسرا را دست بسته و نیمه عریان سوار کردند. مدتی بعد نوبت به من رسید. روی کف سرد و آهنی ماشین نشستیم. تازه متوجه شده بودم به بازجویی می رویم ـ بازجویی امروز کتک بود و مشت و لگد؛ بعضی از بچه ها را هم بردند که بعدها فهمیدیم شهید شده اند. ـ رسیدیم. اتاق بازجویی متوسط بود. پشت میز، بازجوی چاق و سرخ رویی نشسته بود. لباس نظامی به تن داشت و نگاهش خشک و شق و رق بود. موهای بوری داشت و با آن صورت خشن و گوشتی و بی رحم و عصبی به نظر می آمد.
بازجویی شروع شد:
ـ چکاره ای؟
ـ سرباز منقضی ۵۶٫
ـ کجا دوره دیدی؟
ـ افسریه.... همین لشکری که حالا شده ۲۱ حمزه...جزء نیروی پیاده بودم.
گروه ما تقریباً همه همین حرف را زدند. اگر می گفتیم پاسدار کمیته هستیم و از طرف کمیته اعزام شده ایم کارمان زار بود. هنگام بازجویی، طرف، چند بار با عصبانیت روی میز کوبید، اما مثل اینکه قانع شده بود.
درد اسارت را زیر استخوان ها فرستادیم و دندان به جگر فشردیم تا چند روز گذشت، در طی این چند روز وضع غذا به شدت بد بود؛ نان خشک و پس مانده غذای سربازان دشمن و یک سطل کوچک آب و شصت اسیر تشنه و جدالی برای ماندن. از همان روز اول بچه ها روحیه الهی خود را به نمایش گذاردند. سهم آب خویش را به تشنه ترها می دادند.
وقت به شمارش کند ثانیه ها می گذشت. روزهای پر اضطراب بازجویی سپری شد. بچه ها با تمام اندوهی که داشتند، شیرین کاری می کردند. اسم سرهنگ بازجو را «سرکار» گذاشته بودند. واقعاً هم بچه ها با جواب هایشان او را سرکار گذاشته بودند. می پرسید:
چکاره ای؟
ـ تدارکاتچی هستم.
نوبت نفر جلویی رسید:
ـ تو چکاره ای؟
ـ تدارکاتچی هستم.
از نفر بعدی :
ـ آشپز هستم...
حرفش تمام نشده بود، سیلی محکم بازجو صورتش را گل انداخت.
....از هرکس سوال می کنم می گه آشپزم، راننده ام، تدارکاتی ام!
پس کی با ارتش ما می جنگه!؟
و بعد نوبت که به من رسید، از دفعات قبل راحت تر جواب دادم؛ همان جوابهای بازجویی قبل را.
ـ جبهه ات کجا بود؟
ـ آبادان و اطراف شهر.
ـ نیروهاتون چقدر بود؟
فکری به سرم زد:
ـ خیلی زیاد!
ـ از چه تجهیزاتی استفاده می کردید؟
صورت بازجو سرخ تر شده بود و جواب ها را با تمام وجود می بلعید. گفتم:
ـ چلچله!
ـ چند تا؟
ـ دقیق نمی دانم، ولی خیلی زیاد بودند.
سرهنگ از جا برخاست و با هیجان روی میز کوبید!
ـ کاتیوشا! کاتیوشا چی؟
ـ بله قربان! خیلی زیاد.
ـ تانک چی؟
ـ اون طرف آب پر از تانک بود. توی نخل ها هم تانک هست...
بله ضد هوایی هم کار گذاشتن....نیرو هم فراوانه.
سرهنگ مثل اینکه شک کرده بود. چشمانش را ریز کرد و پرسید:
ـ جبهه تان کجا بود؟
ـ دژ خرمشهر.
ـ دژ، این طرف آب هست یا اون طرف؟
ـ این طرف آب؛ این طرف پل خرمشهر.
بازجو سری تکان داد. زیر لب چیزی گفت و مرا مرخص کرد.
راوی: آزاده اسماعیل حاجی بیگی
هوا که کاملاً تاریک شد. ماشینی آمد که اتاقک فلزی داشت و درش رو به عقب باز می شد. گروهی از اسرا را دست بسته و نیمه عریان سوار کردند. مدتی بعد نوبت به من رسید. روی کف سرد و آهنی ماشین نشستیم. تازه متوجه شده بودم به بازجویی می رویم ـ بازجویی امروز کتک بود و مشت و لگد؛ بعضی از بچه ها را هم بردند که بعدها فهمیدیم شهید شده اند. ـ رسیدیم. اتاق بازجویی متوسط بود. پشت میز، بازجوی چاق و سرخ رویی نشسته بود. لباس نظامی به تن داشت و نگاهش خشک و شق و رق بود. موهای بوری داشت و با آن صورت خشن و گوشتی و بی رحم و عصبی به نظر می آمد.
بازجویی شروع شد:
ـ چکاره ای؟
ـ سرباز منقضی ۵۶٫
ـ کجا دوره دیدی؟
ـ افسریه.... همین لشکری که حالا شده ۲۱ حمزه...جزء نیروی پیاده بودم.
گروه ما تقریباً همه همین حرف را زدند. اگر می گفتیم پاسدار کمیته هستیم و از طرف کمیته اعزام شده ایم کارمان زار بود. هنگام بازجویی، طرف، چند بار با عصبانیت روی میز کوبید، اما مثل اینکه قانع شده بود.
درد اسارت را زیر استخوان ها فرستادیم و دندان به جگر فشردیم تا چند روز گذشت، در طی این چند روز وضع غذا به شدت بد بود؛ نان خشک و پس مانده غذای سربازان دشمن و یک سطل کوچک آب و شصت اسیر تشنه و جدالی برای ماندن. از همان روز اول بچه ها روحیه الهی خود را به نمایش گذاردند. سهم آب خویش را به تشنه ترها می دادند.
وقت به شمارش کند ثانیه ها می گذشت. روزهای پر اضطراب بازجویی سپری شد. بچه ها با تمام اندوهی که داشتند، شیرین کاری می کردند. اسم سرهنگ بازجو را «سرکار» گذاشته بودند. واقعاً هم بچه ها با جواب هایشان او را سرکار گذاشته بودند. می پرسید:
چکاره ای؟
ـ تدارکاتچی هستم.
نوبت نفر جلویی رسید:
ـ تو چکاره ای؟
ـ تدارکاتچی هستم.
از نفر بعدی :
ـ آشپز هستم...
حرفش تمام نشده بود، سیلی محکم بازجو صورتش را گل انداخت.
....از هرکس سوال می کنم می گه آشپزم، راننده ام، تدارکاتی ام!
پس کی با ارتش ما می جنگه!؟
و بعد نوبت که به من رسید، از دفعات قبل راحت تر جواب دادم؛ همان جوابهای بازجویی قبل را.
ـ جبهه ات کجا بود؟
ـ آبادان و اطراف شهر.
ـ نیروهاتون چقدر بود؟
فکری به سرم زد:
ـ خیلی زیاد!
ـ از چه تجهیزاتی استفاده می کردید؟
صورت بازجو سرخ تر شده بود و جواب ها را با تمام وجود می بلعید. گفتم:
ـ چلچله!
ـ چند تا؟
ـ دقیق نمی دانم، ولی خیلی زیاد بودند.
سرهنگ از جا برخاست و با هیجان روی میز کوبید!
ـ کاتیوشا! کاتیوشا چی؟
ـ بله قربان! خیلی زیاد.
ـ تانک چی؟
ـ اون طرف آب پر از تانک بود. توی نخل ها هم تانک هست...
بله ضد هوایی هم کار گذاشتن....نیرو هم فراوانه.
سرهنگ مثل اینکه شک کرده بود. چشمانش را ریز کرد و پرسید:
ـ جبهه تان کجا بود؟
ـ دژ خرمشهر.
ـ دژ، این طرف آب هست یا اون طرف؟
ـ این طرف آب؛ این طرف پل خرمشهر.
بازجو سری تکان داد. زیر لب چیزی گفت و مرا مرخص کرد.
راوی: آزاده اسماعیل حاجی بیگی