به گزارش گروه فرهنگی مشرق- چگونه میتوان آلام و دردها فریادها را به تصویر کشید و گفت و نوشت؟ راه حسین(ع)، زینب(س) میخواهد و صبر ایوب(ع)؛ اسارت دارد و تازیانه، سیلی خوردن و صورت نیلگون شدن؛ آن صورت های کوچک با دست های بزرگ، سجاده می خواهد راز و نیاز شبانه و گریه های آتشین و خطبه های انسان ساز. قرآن خواندن بر سر نیزه با سر بی تن. می شود به تصویر کشید که بر سر فرزندان امام چه آوردند؟
می شود به تصویر کشید، نالههای حزین و ملتمسانه از ائمه اطهار(ع)، مهدی احسانیان را که در اردوگاه تکریت ۱۱ مظلومانه در زیر شکنجه های دژخیمان بعثی به شهادت رسید؛ جسم مطهر و چاک چاکش را با لباس های تکه پاره اش در صحن اردوگاه که جرمش فقط گفتن مرگ بر منافق و پاره کردن نشریه منافقین بود. ناله های جانسوز شمس الله را در زیر آفتاب داغ و سوزان بر روی سنگ های داغ می توان دید که تن عریانش بلال گونه با کابل های برقی نوازش می شد. می توان گفت زمزمه های آخرین لحظات شهادت غریبانه محمد مشهدی را و یا لبان خشکیده بیت اله را در آخرین ثانیه ها و نفس ها. چون حنجرش با ترکش سوراخ شده بود، آب از گلویش به بیرون می ریخت و روی سینه اش جاری می شد.
فریاد یا «زهرا»ی آقا رضا را که بر تن نیمه جانش یورش می آوردند و وحشیانه با نعره های شیطانی در زیر چکمه های دژخیمان خونین شد، می توان دید؛ می توان شنید.
سیدمهدی را دیدم از پشت میله های زندان با رضا همدردی می کرد و با چشمان پراشک و صدای لرزان، سرگردان در اتاق قدم می زد، دست بر سرکوبان می گفت: مادرم! یا زهرا رضا را دریاب! سخت تر از هر چیز، لحظه ای است که دستانت را از پشت ببندند و دوستت را شکنجه کنند تو بیچاره می شوی و جز اشک و آه، چه می توانی بکنی.
محمدحسین زمزمه ای داشت دائمی. پاسداری بود که توسط منافقان خائن، مزد پاسداری اش را می گرفت. هر لحظه آروزی شهادت می کرد و شهادتین می خواند. و چه زیبا با هر ضربه کابلی که بر تنش می کوبیدند زمزمه الله اکبر، و له الحمد می گفت. محمدحسین نه تنها به زانو در نیامد، بلکه با صبر و استقامتش دشمن را خسته و مأیوس کرد و کابل های شرمنده بر پشتش تکه و پاره شدند. آیا باور کردنی است؟
مهدی، نوجوان شانزده ساله ای بود که جرمش خیلی سنگین تر بود. چون دو برادر پاسدارش در جبهه شهید شده بودند. هر روز باید شکنجه می شد. نغمه هایی داشت. از او پرسیدم چرا وقتی که شکنجه می شوی، اعتراض نداری و ناله و فریاد نمی زنی؟ گفت: با چندتای اولی احساس درد دارم، اما وقتی که نام زهرای اطهر(س) را می آورم دیگر احساسی ندارم و فقط بالا و پایین رفتن دست ها و کابل ها را می بینم.
چهره زیبا و نورانی عمو حسن که اثابت ترکش کمرش را خم کرده بود و با ذکرهای دائمی و حرکت لب هایش دیدنی می شد، همیشه انسان را به یاد خدا می انداخت.
زیباتر، ذکر دعای کمیل بچه ها در زیر پتو و نمایان شدن بدن لرزان آن ها بود که حکایت از شدت گریه شان داشت.
عبدالعظیم که در زیر شکنجه لبخند شیرینی بر لب داشت با تعجب به من نگریست و با لهجه شیرین محلی اش گفت: مرا می زدند و می گفتند: هذا ابن خمینی! چوب ابن خمینی خوردن شیرین است.
محمدامین با تن عریان که در زیر شکنجه تنش خونین و رنجور شده بود با اشک هایش صورت کبودش را خیس کرد و زیر نور آفتاب می درخشید. تنش می لرزید و گریه می کرد. بغضش ترکید و صدای هق هق گریه اش همه را متعجب کرده بود و با همان صدای گریه گفت: خدایا، تو را شاکرم و از عذاب آخرت رهایی یابم. اشک هایم، اشک های شوق است.
حاج عباس که سن و سالی از او گذشته بود با هر سیلی که به صورت چروکیده اش می خورد، پوستش ترک می خورد و خونی می شد. به گریه افتاد. خودم را با زیرکی به او رساندم و گفتم: حاج عباس! از شما بعید است گریه کردن. چیزی گفت که دل را آتش زد. گفت: با هر سیلی که به صورتم می خورَد به یاد سیلی خوردن صورت کوچک و معصوم رقیه امام حسین(ع) در صحرای کربلا می افتم و بی اختیار گریه ام می گیرد.
نمی دانم چه بگویم؛ از شهدای اسارت، شهید حسین پیراینده، شهید رضایی و شهدای دیگر یا از دست های شکسته، پاهای شکسته شده، سرهای شکسته و صورت های کبود شده؟ ولی حاج علی(فرمانده گردان) را باید گفت که دشمن بعد از یک سال شکنجه و انفرادی و اذیت و آزار نتوانست صبر و استقامتش را بشکند. خودش به زانو درآمد
این ها ذره ای از دریای گذشت و ایثار و مقاومت است که هرکدام پیامی دارد و حرفی، اما دل می خواهد، نه خواندن و نوشتن و...
از او پرسیدم چرا وقتی که شکنجه می شوی، اعتراض نداری و ناله و فریاد نمی زنی؟ گفت: با چندتای اولی احساس درد دارم، اما وقتی که نام زهرای اطهر(س) را می آورم دیگر احساسی ندارم و فقط بالا و پایین رفتن دست ها و کابل ها را می بینم.
منبع: سایت جامع آزادگان؛ عظیم حقی
می شود به تصویر کشید، نالههای حزین و ملتمسانه از ائمه اطهار(ع)، مهدی احسانیان را که در اردوگاه تکریت ۱۱ مظلومانه در زیر شکنجه های دژخیمان بعثی به شهادت رسید؛ جسم مطهر و چاک چاکش را با لباس های تکه پاره اش در صحن اردوگاه که جرمش فقط گفتن مرگ بر منافق و پاره کردن نشریه منافقین بود. ناله های جانسوز شمس الله را در زیر آفتاب داغ و سوزان بر روی سنگ های داغ می توان دید که تن عریانش بلال گونه با کابل های برقی نوازش می شد. می توان گفت زمزمه های آخرین لحظات شهادت غریبانه محمد مشهدی را و یا لبان خشکیده بیت اله را در آخرین ثانیه ها و نفس ها. چون حنجرش با ترکش سوراخ شده بود، آب از گلویش به بیرون می ریخت و روی سینه اش جاری می شد.
فریاد یا «زهرا»ی آقا رضا را که بر تن نیمه جانش یورش می آوردند و وحشیانه با نعره های شیطانی در زیر چکمه های دژخیمان خونین شد، می توان دید؛ می توان شنید.
سیدمهدی را دیدم از پشت میله های زندان با رضا همدردی می کرد و با چشمان پراشک و صدای لرزان، سرگردان در اتاق قدم می زد، دست بر سرکوبان می گفت: مادرم! یا زهرا رضا را دریاب! سخت تر از هر چیز، لحظه ای است که دستانت را از پشت ببندند و دوستت را شکنجه کنند تو بیچاره می شوی و جز اشک و آه، چه می توانی بکنی.
محمدحسین زمزمه ای داشت دائمی. پاسداری بود که توسط منافقان خائن، مزد پاسداری اش را می گرفت. هر لحظه آروزی شهادت می کرد و شهادتین می خواند. و چه زیبا با هر ضربه کابلی که بر تنش می کوبیدند زمزمه الله اکبر، و له الحمد می گفت. محمدحسین نه تنها به زانو در نیامد، بلکه با صبر و استقامتش دشمن را خسته و مأیوس کرد و کابل های شرمنده بر پشتش تکه و پاره شدند. آیا باور کردنی است؟
مهدی، نوجوان شانزده ساله ای بود که جرمش خیلی سنگین تر بود. چون دو برادر پاسدارش در جبهه شهید شده بودند. هر روز باید شکنجه می شد. نغمه هایی داشت. از او پرسیدم چرا وقتی که شکنجه می شوی، اعتراض نداری و ناله و فریاد نمی زنی؟ گفت: با چندتای اولی احساس درد دارم، اما وقتی که نام زهرای اطهر(س) را می آورم دیگر احساسی ندارم و فقط بالا و پایین رفتن دست ها و کابل ها را می بینم.
چهره زیبا و نورانی عمو حسن که اثابت ترکش کمرش را خم کرده بود و با ذکرهای دائمی و حرکت لب هایش دیدنی می شد، همیشه انسان را به یاد خدا می انداخت.
زیباتر، ذکر دعای کمیل بچه ها در زیر پتو و نمایان شدن بدن لرزان آن ها بود که حکایت از شدت گریه شان داشت.
عبدالعظیم که در زیر شکنجه لبخند شیرینی بر لب داشت با تعجب به من نگریست و با لهجه شیرین محلی اش گفت: مرا می زدند و می گفتند: هذا ابن خمینی! چوب ابن خمینی خوردن شیرین است.
محمدامین با تن عریان که در زیر شکنجه تنش خونین و رنجور شده بود با اشک هایش صورت کبودش را خیس کرد و زیر نور آفتاب می درخشید. تنش می لرزید و گریه می کرد. بغضش ترکید و صدای هق هق گریه اش همه را متعجب کرده بود و با همان صدای گریه گفت: خدایا، تو را شاکرم و از عذاب آخرت رهایی یابم. اشک هایم، اشک های شوق است.
حاج عباس که سن و سالی از او گذشته بود با هر سیلی که به صورت چروکیده اش می خورد، پوستش ترک می خورد و خونی می شد. به گریه افتاد. خودم را با زیرکی به او رساندم و گفتم: حاج عباس! از شما بعید است گریه کردن. چیزی گفت که دل را آتش زد. گفت: با هر سیلی که به صورتم می خورَد به یاد سیلی خوردن صورت کوچک و معصوم رقیه امام حسین(ع) در صحرای کربلا می افتم و بی اختیار گریه ام می گیرد.
نمی دانم چه بگویم؛ از شهدای اسارت، شهید حسین پیراینده، شهید رضایی و شهدای دیگر یا از دست های شکسته، پاهای شکسته شده، سرهای شکسته و صورت های کبود شده؟ ولی حاج علی(فرمانده گردان) را باید گفت که دشمن بعد از یک سال شکنجه و انفرادی و اذیت و آزار نتوانست صبر و استقامتش را بشکند. خودش به زانو درآمد
این ها ذره ای از دریای گذشت و ایثار و مقاومت است که هرکدام پیامی دارد و حرفی، اما دل می خواهد، نه خواندن و نوشتن و...
از او پرسیدم چرا وقتی که شکنجه می شوی، اعتراض نداری و ناله و فریاد نمی زنی؟ گفت: با چندتای اولی احساس درد دارم، اما وقتی که نام زهرای اطهر(س) را می آورم دیگر احساسی ندارم و فقط بالا و پایین رفتن دست ها و کابل ها را می بینم.
منبع: سایت جامع آزادگان؛ عظیم حقی