به گزارش وبلاگستان مشرق، اميد حسيني در تازه ترين مطلب وبلاگ "آهستان" نوشت:
ما ايرانيها، آدمهاي خيلي عجولي هستيم و معمولا به صبر کردن عادت نداريم. اما چه بخواهيم چه نه، گاهي بايد صبر کنيم تا بعضي چيزها را با چشم خود ببينيم. مثلا سرنوشت بعضي افراد و چهرههاي سياسي را فقط با صبر ميشود ديد. حال ممکن است اين صبر کردن يک روز طول بکشد، يا دو روز، يک هفته، يک ماه، يک سال، ده سال و …
سال 76 بود قبل از انتخابات دوم خرداد. من و پدرم حامي ناطق نوري بوديم اما بقيهي اعضاي خانواده (مادربزرگ و عموها و عمهها و دايي ها و …) حامي خاتمي. آن روزها خيلي سعي ميکردم يک طوري نظر فاميل و بستگانم را عوض کنم.
من زمان جنگ، به خاطر بيماري و شرايط سخت، چند سالي را دور از پدر و مادرم زندگي کردم. آن سالها پدرم معلم بود و بايد در مناطق محروم و مرزي ايلام خدمت ميکرد و من گاهي با آنها و گاهي هم پيش مادربزرگ و پدربزرگم در گيلان زندگي ميکردم. اين مساله باعث شد که وابستگيهايم به فاميل و مخصوصا مادربزرگم، خيلي خيلي بيشتر از ديگران باشد.
يادم هست زمان انتخابات دوم خرداد، خيلي با مادربزرگ صحبت ميکردم. او را به خون شهدايش قسم ميدادم که از راي دادن به خاتمي منصرف شود اما نشد که نشد! دلائل جالبي براي حمايت از خاتمي داشت:«سيد است! فاميل خانواده امام است! ناطق نوري تکراري است! فلان است بهمان است و …»
خيلي حرص ميخوردم. حرف زدن با مادربزرگ با چنين ديدگاهي هيچ فايدهاي نداشت. متاسفانه راستيها هم بدجوري تبليغ ميکردند. به هر حال خاتمي رييس جمهور شد. کم کم اصلاح طلبان حاکم شدند و عناصر پشت پرده هم آمدند و شروع کردند به نوشتن و گفتن و تقسيم تاريخ به دو نيمه «قبل از دوم خرداد و بعد از دوم خرداد» و تظاهرات عليه خدا و گير دادن به امامت و ولايت و عصمت و … اما مگر همه مردم ايران اهل روزنامه و نشريه و جلسه پرسش پاسخ و مناظرات دانشگاهي بودند؟
مجبور بودم با مادربزرگم با همان ادبيات خودش صحبت کنم. به او ميگفتم که خاتمي به کنار، ولي آدمهايي زير سايه او به قدرت رسيدهاند که دارند به امام و انقلاب و اسلام و شهدا خيانت ميکنند، برايش سند از روزنامهها ميآوردم. مقالات اصلاحطلبان و ضدانقلابهاي تازه به قدرت رسيده را درباره امام و ولايت و شهيد و شهادت، با ادبياتي عوامانه برايش ميخواندم. اما مادربزرگ اهل روزنامه و اين حرفها نبود. او فقط عمامهي خاتمي را ميديد و صحبتهاي «سيد» را از تلويزيون ميشنيد و همانها را باور ميکرد.
گذشت و گذشت. رسيديم به سال 80، آن روزها، شايد سختترين و تلخترين روزهاي زندگي من باشد. چون عليرغم همه وابستگيهاي فاميلي، روابطم با بستگانم کمي سرد شده بود. احساس تنهايي ميکردم. راي مادربزرگ همچنان سيد محمد خاتمي بود و باز هم حرفهاي من هيچ فايدهاي نداشت. اصلاح طلبان هم، همه آن 22 ميليون را «مردم اصلاح طلب» ناميدند! و من مانده بودم که مادربزرگ سادهي من کي و کجا اصلاح طلب هست؟!
رسيديم به سال 84? ديگر حال و حوصله جر و بحث و دعواي با فاميل و اطرافيان را نداشتم. به خودم قول داده بودم که دنبال عوض کردن راي کسي نباشم. اما گويا اينبار نوبت مادربزرگم بود که نصيحتم کند و مرا به راي دادن به احمدي نژاد ترغيب کند! اينجا بود که فهميدم گاهي بايد صبر کرد. ياد روزهايي افتادم که حرص ميخوردم اما حرص خوردن من، فايدهاي نداشت! چرا که زندگي بايد روال طبيعياش را طي ميکرد…
رسيديم به سال 88? با زمزمه ورود خاتمي، با خودم گفتم نکند باز هم فاميل و بستگان ما، فيلشان ياد هندوستان کند و دوباره از احمدي نژاد برگردند و به خاتمي راي بدهند! باز هم رفتم سراغشان. اما مگر ميشد با آنها درباره کسي به جز احمدينژاد حرف زد؟!
تا اينکه خاتمي رفت و موسوي آمد. کدام موسوي؟ هماني که بعد از 20 سال غيبت، ناگهان پيدا شده بود! موسوي دهه 60? ميرحسين موسوي که مردم ايران هنوز هم خاطرات خوشي از او داشتند. ميترسيدم محبوبيت موسوي کارش را بکند. اما مادربزرگم ميگفت:«فرقي نميکند. موسوي هم مثل احمدينژاد. هر دو، حامي محرومان و مستضعفان! موسوي قبلا خدمت کرده، اين که جديدتره. بذاريم همين احمدينژاد که جوونتر و جديدتر و پرانرژيتر هست، برامون کار کنه…» ديگر نميگويم که امروز مادربزرگ با شنيدن اسم خاتمي و موسوي، چه ميگويد؟! اين چيزي است که با چشمان خود ديدم و احتمالا ديگران هم در ميان فک و فاميلشان با چنين صحنههايي برخورد کردهاند.
تحليل رفتار مردم ايران، کار سادهاي نيست. ميشود همه را متهم کرد به عوام بودن و نفهميدن و رنگ عوض کردن و قدر ندانستن و فراموش کردن و … اما نه، عقل و رفتار جمعي مردم را نميشود ناديده گرفت. وقتي عموم مردم ايران، برخلاف تبليغات رسمي، به خاتمي راي ميدهند، حتما حکمتي دارد و دقيقا به همين علت، وقتي عموم مردم ايران، برخلاف همه انتظارات و پيشبينيها، به احمدينژاد راي ميدهند، باز هم حتما حکمتي دارد.
عموم مردم ايران نه اصلاح طلب به مفهوم سياسي آن هستند و نه اصولگرا به معناي حزبي و جناحي آن. مردم ايران هم اصلاح طلب هستند و هم اصولگرا به مفهوم اجتماعي آن. گاهي از يکنواختي و محافظهکاري خسته ميشوند و دنبال تغيير فضا هستند مثل دوم خرداد، زماني ديگر از شعارهاي توخالي و فضاي سياستزده اصلاحات خسته ميشوند و دوباره به سمت تغيير ميروند. چون مردمي که به احمدينژاد راي دادند، همانهايي بودند که به خاتمي راي داده بودند.
رفتار مردم ايران بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و حضور آنها در انتخابات مختلف و آراي آنها به روساي جمهور مختلف از بني صدر گرفته تا هاشمي رفسنجاني و خاتمي و احمدينژاد، نشان ميدهد که هيچ شخصي نبايد خود را نمايندهي محبوب و دائم العمر مردم بداند.
شايد بني صدر با مشاهده آراي اکثريت قريب به اتفاق مردم و حتي حمايت بسياري از شخصيتها و روحانيون و مراجع بزرگ، هرگز فکر نميکرد که با کنار رفتنش، آب از آب تکان نخورد و همان رييس جمهور محبوب، به شخصيتي منفور تبديل شود، اما شد. سيد محمد خاتمي هم شايد هرگز فکر نميکرد که دو دوره تکيه زدن بر کرسي رياست جمهوري و آراي بيست ميليوني او با آمدن احمدينژاد به فراموشي سپرده شود، اما شد. طبعا اين قضيه براي احمدينژاد و اصولگراها هم صادق هست و آنها هم نبايد آينده را دربست متعلق به خودشان بدانند.
پس هيچکس نبايد به فکر محبوبيت دائمي نزد ملت ايران باشد. نه اينکه مردم، فراموشکارند و قدر مسئولين را نميدانند. نه، اتفاقا مردم قدرشناسي داريم، اما نکته اينجاست که مسئولين و شخصيتهاي سياسي نبايد توقع داشته باشند که تا قيام قيامت و به هر قيمتي مورد اقبال مردم باشند. البته معمولا آدمهاي سياسي مملکت اينها را نميفهمند و چون نميفهمند، رفتار مردم را هم نميتوانند پيش بيني و يا تحليل کنند. به همين علت بعد از دوم خرداد، تصور کردند که راي مردم به اصلاحات، يعني قبول گفتمان اصلاحات!
فراموش نکنيم که گفتمان اصلاحات، يعني پشيماني ضمني و تلويحي و گاهي صريح و علني از آرمانهاي اصلي انقلاب و امام. اگر راي مردم به اصلاحطلبان، واقعا پذيرش اين شعارها بود، پس نبايد به گفتمان «انقلاب و امام» که شعار اصلي اصولگرايان بود، راي ميدادند! اما در سال 84 ديديم که عليرغم حضور اصلاح طلبان تندرو مثل دکتر معين با آنهمه شعارهاي عجيب و غريب و يا وعدههاي 50 هزار توماني کروبي و يا پشتيباني همه جانبه و البته خندهدار اصلاحطلبان از هاشمي رفسنجاني، مردم به شعارهاي انقلابي راي دادند.
از سويي اين يک امتياز براي نظام است که عليرغم همه جابجاييها و تغيير آدمها، مردم به نظام سياسي کشور اطمينان دارند. به عبارت بهتر، اين چهرههاي سياسي نيستند که باعث اطمينان مردم به نظام ميشوند، اين اعتبار جمهوري اسلامي است که باعث اطمينان مردم به افراد ميشود و چهرهها را در برابر چشم مردم و قضاوت آنها قرار ميدهد.
پس مردم مقصر نيستند. نميشود به آنها اعتراض کرد که چرا بنيصدر را نشناختيد و يا چرا به سيد محمد خاتمي و يا محمود احمدينژاد راي داديد؟ اين به خاطر مقضيات زمان و روال طبيعي چرخش قدرت در کشور است و مردم اگر در تصميم و انتخاب خود اشتباه هم بکنند، گذشت زمان آنها را متوجه اشتباهشان ميکند! همچنان که با گذشت زمان بنيصدر، منفور شد و خاتمي و موسوي هم امروز وضعيت بهتري ندارند!
البته همه چيز را نميشود با حساب و کتاب مادي توجيه و تفسير کرد. چه بخواهيم و چه نه، سوءاستفاده از دين و ديانت و بازي با اعتقادات مردم، بالاخره تاثيرش را خواهد گذاشت و بلايي بر سر آدم ميآورد که خدا بر سر هيچ بنيبشري نياورد. سيد محمد خاتمي حواسش نيست که اين بلاها از کجا به جانش و ميراث اصلاحاتش افتاده است. روزي که در سايه دولت اصلاحات وي، روزنامه و شبنامه به بهانه آزادي بيان و آزادي انديشه، ديانت و اعتقادات مردم را هدف قرار داده بودند، بايد منتظر چنين روزي ميشد. (چه مردم روزنامه بخوانند چه نخوانند)
پس جناب آقاي سيد محمد خاتمي! از ما به شما نصيحت. مردم را از طريق حزب و جناح و روزنامه و سايت و وبلاگ و بنياد باران نشناسيم. مردم را در کوچه و خيابان و بازار و مسجد و شهر و روستا و دور و نزديک کشور بشناسيم.