کد خبر 239670
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۰:۳۰

غلامحسین ساعدی برای هزار تومان توی پاریس خودکشی کرد. داریوش مهرجویی، «گاو» ساعدی را ساخته بود. فرار کرد. اصلاً کسی با او کاری نداشت. حسین دولت آبادی که با بچه‌هایش در سوئد زندگی می‌کند و آنجا شوفر تاکسی شده بود.

 به گزارش سرویس فرهنگی مشرق، سال گذشته ماهنامه داستان در شماره سوم خود، گفت‌وگویی با سید محمود گلابدره‌ای منتشر کرده بود که روایت زندگی این نویسنده از زبان خودش است و ناگفته‌ها و ناشنیده‌های بسیاری دارد که به بازخوانی بخش‌هایی از این زندگی‌نامه در چند بخش می‌پردازیم:

1- راه سفر آمریکا/ رادیو بی بی سی گفت گلابدره‌ای به عنوان زندان سیاسی در بند است!

سال 1367 از بند قتلی‌های زندان قصر به اتهام واهی قتل پدرم، بعد3 سال زندان بیرون آمدم. زندان که بودم، چند نفر آمده بودند ملاقاتم، اکبر خلیلی، محسن مخملباف،محمود اسدی، یوسف میرشکاک. گفتند اینجا چه می کنی؟

فکر می‌کنید برای چه آمده بودند؟ توی بند قتلی‌های قصر، اعتصاب شده بود. سر این که شهربانی را از زندان‌ها جا‌به‌جا می‌کردند و آدم‌های جدیدی جای آنها می‌آوردند.

زندانی‌ها را جمع کرده بودند توی اتاق‌های محدود که اصلاً جای نشستن نبود. در بند قتلی‌های قصر، جایی بودم که یک قاتل به اسم «بیابانی» زندانی بود. می‌گفتند 27 نفر را در کردستان کشته است. چند نفر بقیه را تشویق کردند که اعتصاب کنیم. گفتم برای چه باید اعتصاب کنیم؟

قتل کردی، باید زندانش را هم بکشی. همه‌جای دنیا زندان دارد، قتل هم تاوان دارد. آدم کشتی، خوب حبسش را بکش. گفتند اعتصاب برای غذا، یک تکه نان برداشتم لب ایوان نشستم و گفتم برای من همین کافی است؛ نیستم.

شب رادیو بی‌بی‌سی می‌گوید محمود گلاب‌دره‌ای نویسنده، نه به اتهام قتل، به عنوان زندانی سیاسی و فعال علیه جمهوری اسلامی در زندان است و اعتصاب راه انداخته. این آدم‌ها برای همین آمده بودند ملاقاتم. بعد از 3 سال جلسه دادگاه تشکیل شد، برادرهایم آمدند و قصاص می‌خواستند، زن سوئدی من خبر نداشت. خبردار شد و آمد و پول آورد. وکیل گرفتیم. داداشم رییس کلانتری بود، توی کتاب «لحظه‌های انقلاب» اسمش هست. رییس کلانتری سه راه شاه(جامی) دادگاه رأی صادر کرد که من به اتهام بی احترامی به والدین به 6 ماه زندان محکوم شده‌ام.

** با پاسپورت قانونی از کشور رفتم

چون یک بار در دادگاه بلند شدم گفتم اصلاً بابای من کیه؟ خودم محمود گلاب‌دره‌ای هستم، نویسنده‌ام، زن سوئدی دارم، 2 تا پسر دارم.

به جای این 6 ماه هم که 3 سال کشیده بودم و روز بعد سید محمود قادری گلاب‌دره‌ای آزاد شد. به زن سوئدی‌ام جلو در زندان قصر گفتم تو برو . بعد از تهران رفتم استکهلم سود. با پاسپورت و قانونی از کشور خارج شدم. 3 سال با زن و بچه در سوئد بودم. بعد از 3 سال یک کار خوب برایم پیدا شد. سوئد کشوری است که اگر پناهندگی کسی را قبول کند، زندگی او را تا آخر عمرش تامین می کند. یعنی برای بچه‌ات سه چرخه می‌خرد. بلیت اتوبوس برای رفت و آمد تا کلاس زبان سوئد را هم می‌دهد. 3 سال می روی مثلاً پزشکی می‌خوانی، بعد می گویی خسته شدم، می‌خواهم چیز دیگری بخوانم. 750 هزار ایرانی از چریک فدایی تا راه کارگر در سوئد خوابیده اند و بعد از سی و چند سال هنوز دکتر و مهندس نشده‌اند و هنوز به شعر سعدی مشغولند که «زگهواره تا گور دانش بجوی» پول را از بانک می‌گیرند، می‌خورند و می‌خوابند.

2- کار جدید/ مسئول انتخاب کتاب برای ایرانی‌ها شدم

سوئد باید برای این مهاجرها و پناهنده‌ها غذای فکری هم آماده کند، در کنار نیازهای دیگری که دارند. در فرانسه این طور نیست. 3 ماه حمایت می‌کنند، بعد می‌گویند برو دنبال کارت. در آمریکا 6 ماه. در سوئد تا آخر عمر در پوشش تامین اجتماعی یا هر اسمی که رویش بگذارید.

قبلش در یک روزنامه سوئد، یک قصه به زبان سوئدی چاپ کردم. اسم قصه «ترس» بود. زن سوئدی‌ام آمد و گفت یک موسسه هست که کتاب و فیلم و این‌جور چیزهای برای مهاجرها و پناهنده‌های ایرانی فراهم می‌کند. پیشنهاد کرده‌اند مسئول انتخاب کتاب برای ایرانی‌ها باشی. احمد شاملو، محمد دولت آبادی، حسین دولت‌آبادی، ناصر موذن، نسیم خاکسار، هوشنگ گلشیری و خیلی‌های دیگر، کتاب‌های‌شان را می‌فرستادند تا انتخاب کنم که دولت سوئد چاپ کند و به این نویسنده‌ها پول بدهد.

هر شب تلفن می زدند، خودم برای محمود دولت‌آبادی به 120 تومان یک اتاق بالای یک بار در منطقه علی شاه عوض گرفتم. می‌خواهم بگویم با اینها دوست و آشنا بودم. همه زنگ می‌زدند که محمودجان، کتاب ما را انتخاب کن.

محسن مینو خرد، شوهر محترم، خواهر محمود دولت آبادی که الان سوئد است. حسین دولت آبادی که چهارتا بچه‌اش پاریس است، ... دیدم باید یکی از این کتاب‌ها را انتخاب کنم. از آن طرف هم زنم و آن موسسه فشار می‌آورند که زود باش کتاب برسان. کارشان است کتاب را چاپ می‌کنند و به خانه پناهنده‌ها می‌فرستند.

حالا این پناهنده بمب گذاشته رجایی و مطهری را کشته یا در ایران چه کاری می‌کرده، دولت کاری ندارد. کتاب را می‌دهد که بخوانند. از این طرف همه اینها رفیق‌های من هستند و دائم زنگ می‌زنند برای صنار سه شاهی.

**مرگ هزار تومانی نویسندگان ایرانی در غربت

غلامحسین ساعدی برای هزار تومان توی پاریس خودکشی کرد. داریوش مهرجویی، «گاو» ساعدی را ساخته بود. فرار کرد. اصلاً کسی با او کاری نداشت. یک فیلم فارسی به اسم «جواهر» ساخته بود و بعد «گاو» را ساخت و انتظامی هم نقش گاو را بازی کرد. جشنواره شیکاگو به گاو جایزه داد و مهرجویی معروف شد. مهرجویی بچه کوچه شهرداری است، دهاتی‌ها را از کجا بشناسد؟

به زنم و پیمان و پویان گفتم همه این 750 هزار پناهنده ایرانی در سوئد، از دولت پول می‌گیرند ولی زن سوئدی من با پیمان و پویان به کشورش رفته و چون از شوهر غیر سوئدی بچه دارد، دولت به این بچه‌ها تا 18 سالگی حقوق می‌دهد. چرا؟ چون 5 میلیون سوئدی، دوست دارند بشوند 5 میلیون و یک نفر، یک میلیون ترک فقط در کارخانه ولوو کار می‌کنند! به زنم گفتم ایوون، اگر قبول نکنم پولی نداریم. پناهنده که نشده بودم. زنم که فارسی خوب می‌داند، مترجم اداره‌ای شده بود که با ایرانی‌ها سر و کار دارد. دیدم اگر بمانم، مجبورم این کار را ادامه بدهم. برای زندگی پول می‌خواهیم. زن سوئدی که 33 سال با من در خیابان نواب زندگی کرده، بعدش بردمش گلاب‌دره، روی حرف من حرف نمی‌زند. ساعت 9 صبح روز بعد پشت سر 300 نفر دکتر و مهندس در صف سفارت آمریکا ایستادم.

**دولت آبادی در سوئد شوفر تاکسی بود

9 صبح رفتم دنبال ویزا، به زنم گفتم من نیستم. این تو، این هم دولت سوئد. خرج بچه‌ها را بگیر و خرج کن. حرف هم بزنی، پیمان و پویان را می‌فرستم ایران. حسین دولت آبادی که با بچه‌هایش در سوئد زندگی می‌کند و آنجا شوفر تاکسی شده بود، زنگ زد، کتابش را نپسندیدم. یک رمان فرستاده بود که سال‌ها بعد همان‌جا چاپ شد. یک معلم عضو یک گروه شده بود. 400 صفحه بود.

گفتم اینها چیست که نوشتی؟ انتخاب نکردم. گفتم دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم.. هم کتاب انتخاب کنم، هم بابت آن جواب بدهم؟ وقتی پول ها را به کرون می‌گرفتند، تازه می‌فهمیدند چه مزه‌ای دارد.

**ویزای شیطان بزرگ و تور دو روزه برای سان شاین استیت

9 صبح توی صف سفارت آمریکا در استکهلم ایستاده بودم. همه دکتر و مهندس و آدم‌های پول‌دار، می‌رفتند داخل، با اشک و ناله می‌آمدند بیرون که به من ویزا ندادند. گفتم خوب به من هم نمی‌دهند. رفتم یک آژانس مسافرتی، سوئدی‌ها به فلوریدا می‌گویند «ساین‌ شاین استیت» ، یعنی ایالت خورشید درخشان، در 10 سالی که آمریکا بودم، همه زمستان‌ها در فلوریدا بودم.

گفتم می خواهم بروم سان شاین استیت، برای 2 روز گفت 2 روزه نداریم. تور 2 هفته‌ای داریم. گفتم بده. ولی من می‌خواهم 2 روز بمانم. می‌خواهم بروم آفتاب بگیرم. ایرانی‌ام و سوئد سرد است. می‌خواهم برای آفتاب بروم فلوریدا. گفت به من چه ربطی دارد؟ این بلیت، این هم رزرو هتل و فلان پولش را دادم و آمدم.

رفتم سفارت، فرم پر کردم. گفت ایرانی هستی؟ بله. نویسنده‌ام. رمان می‌نویسم. گفت آمریکا چه کار داری ؟ گفتم آمریکا نمی‌خواهم بروم، «آمریکا ایز ا گرید سیطان». آمریکا شیطان بزرگ است. گفت درخواست ویزای آمریکا داده‌ای. گفتم نه. می‌خواهم بروم سان شاین استیت 2 روز آفتاب بگیرم و بیایم. گفت خوب فلوریدا هم در آمریکاست. گفتم پس نمی‌خواهم. بلیت‌ها را دید و 6 ماه ویزای آمریکا داد. نفهمید مسخره می‌کنم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس