به گزارش سرویس فرهنگی مشرق، کیانوش گرامی انگار درست یکی از همان شخصیتهای همیشگی و چهل ساله فیلمهای مسعود کیمیایی است که جان گرفته و از پرده نقرهای آمده باشد بیرون با همان رفیق بازی، با همان مرام و معرفت و... البته فقط بدون تیزی فیلمهای کیمیایی! کیانوش گرامی را میتوان یکی از شمایلهای بهادرها و نقش منفیهای دوستداشتنی و با کمی نمک(!) سینما و تلویزیون دانست با سابقه حضوری بیش از 30 سال.
گرامی که کارش را از «تدارکات» فیلمهای مسعود کیمیایی آغاز کرده، حالا برای خودش دفتر فیلمسازی دارد و آنچنان که خودش میگوید انگیزهاش از تاسیس این دفتر فیلمسازی ترسش از بیکس مردن و غریب مردن در سینمای بیرحم ایران است!
***
مکانی که در آن هستیم دفتر کار شماست؟
اختیار دارید اینجا دفتر شماست! اینجا موسسه کارگاه آزاد فیلمسازی هستی است.
نمی دانستم شما دفتر فیلسمازی هم دارید، شما مدیرعامل این موسسه هستید؟
بله.
چه مدتی است؟
حدود پنج سال.
کار موسسه، تربیت بازیگر یا چیزی شبیه این است؟
نه، ما فقط فیلم میسازیم. دو سه ماهی است که یک استودیو زدهایم برای خیلی از کارهایی که میشود در تلویزیون انجام داد. یک جور دکور که قابل جابهجایی است.
از کی به فکر ساختن چنین موسسهای افتادید؟
از وقتی که چند نفر از قدیمیهای سینما، خدابیامرزها ،فوت کردند من احساس خطر کردم. مثل آقای گرجی یا آقای ورشوچی.
یعنی از لحاظ مالی احساس خطر کردید؟
نه زیاد. یک جنبهاش مسائل مالی است. یک اصطلاح قدیمی در کشتی هست که میگوید پهلوان زنده را عشق است. تا هستی و رو پا هستی دوستت دارند. احساس خطر کردم که نکند مثل بعضی از هنرمندانمان که اواخر عمرشان کمرنگ میشوند و بیشتر از لحاظ روحی لطمه میخورند، شوم. خیلی از هنرپیشهها ـ حتی قبل از انقلابیها ـ تا کمکار شدند، از لحاظ روحی بیمار شدند. نه این که از مرگ بترسم، از بد مردن و بیکس مردن میترسم وگرنه بالاخره مردن حق است.
عامل دیگر این بود که آدم بالاخره خسته میشود، ما از پشت صحنه آمدیم جلوی دوربین. کار اصلی ما پشت دوربین بوده است. حالا اینجا پاتوقی شده برای من و چند تا از رفیقهای قدیمی مثل آقای قومی، آقای طبسی و همینطور برادرهایم که یکی مدیر تولید است، یکی فیلمبردار است، همسر یکی از برادرهایم خانم شهره فهیمی برنامهریز و دستیار است و بازیگر هم بوده. دورهم جمع شدیم تا با هم کار کنیم.
این دفتر را با سرمایهای که حاصل کارتان در سینماست تاسیس کردید یا اصلا ربطی ندارد؟
این دفتر اجارهای است، اما به هر صورت چرخاندن آن سخت است. همین که در این موقعیت بتوانیم کار کنیم خودش مهم است. الان دو سه ماه یکبار یک فیلم میسازیم، سالی 15، 20 فیلم هم بازی میکنم، خدا را شکر.
این درست است که شما یک زمانی راننده آقای کیمیایی بودید؟
نه، مدیر تولیدش بودم.
از همان اول؟
نه، اول تدارکاتچی بودم.
شغل تدارکاتچی در سینما یا تدارکات برای خیلیها هنوز مبهم است. دقیقا مسئول تدارکات چه میکند؟
تدارکات خیلی کارها را در بر میگیرد. یکی از کارهای مهمی است که در سینمای ما هنوز به جایگاه خودش نرسیده است. از آبدارچی و حمل و نقل و راننده گرفته تا خریدهای گروه، خورد و خوراک، پیدا کردن لوکیشنو... . آن سالها که تدارکاتچی بودم مثل ارتش که میگویند نه ندارد، در تدارکات هم میگفتند سریعتر، ارزانتر و بهتر. واقعا در سینما نداریم و نمیشود اصلا وجود ندارد.
البته الان هم تدارکاتچیها فرق کردهاند و هم مردم انگار زرنگ شدهاند. 25، 30 سال پیش اصلا برای گرفتن لوکیشن پول نمیدادیم. مردم خودشان محبت میکردند. الان رفتهام در یک جای فرهنگی فیلمبرداری کنم، آدمها را میشمارند، وسایل را میشمارند میگویند کتری را به برق زدید، اینقدر هزینه میشود، اما قدیم این حرفها نبود، مردم هنرمندان را دوست داشتند. البته الان هم دارند ولی دوست داشتن مردم الان با آن موقع خیلی فرق میکند.
فکر میکنید چرا این طور است؟
چون سینما خیلی ارزان شده. دمدستی شده. صد تا کانال ایرانی و خارجی هست که مردم میگویند این نشد آن را میبینم. آن موقع یکی دو کانال بود، ماهواره نبود، مردم هنرپیشهها را به عنوان اسطوره قبول داشتند.
قدیمها یک بار در یک لوکیشنی، خانم صاحبخانه پرسید چند نفر هستید؟ گفتم چرا؟ گفت برایتان غذا درست کنم، چه غذایی درست کنم بهتر است؟ الان به صاحبخانه میگوییم چند نفر هستید که برایتان غذا بگیریم، دو نفر هستند، اما میگویند هشت نفر. اینهاست که کیفیت را پایین میآورد چون هزینه بالا میرود.
از کسانی که در امور تدارکات همکار شما بودند، کسی هست که موفق شده باشد خودش را ارتقا دهد؟
بله، حسن نظم، رضا نوروزی، آقای نشاط و محسن شایانفر؛ اینها همکاران قدیمیمان هستند که در بخشهای دیگری در سینما مشغول هستند.
یعنی تدارکاتچیبودن این ظرفیت را ایجاد میکند که روزی مسئولش بتواند به کارگردان شدن یا تهیهکننده شدن فکر کند؟
حتما دارد که من این کار را کردهام. بالاخره با این آدمها زندگی میکنی، بازیگران، گروه کارگردانی، چیز یاد میگیری. حالا چون معمولا تدارکاتچیها از لحاظ سواد کمی پایینتر هستند، ممکن است مشکل داشته باشند، اما اگر باهوش باشند و بخواهند، میتوانند موفق شوند.
از کی کار با آقای کیمیایی را شروع کردید؟
اولین فیلم «سرب» بود. حدود سال 66 ـ 65. از فیلم «ضیافت» در خدمتشان بودم و حدود 20 سال شاگردیشان را کردم.
سینمای کیمیایی چه دارد که بقیه ندارند؟
اولا که آقای کیمیایی همیشه خودشان هستند. با زمان تغییر نکردند، البته شاید این همیشه خوب نبوده باشد، اما سینمایشان هویت دارد. همین الان فیلمهایی میبینم یا سناریوهایی میخوانم که میگویند این دیالوگها، دیالوگهای کیمیایی است، این یعنی هویت دارد. ما که به هر حال عاشق سینمای کیمیایی هستیم، تعدادمان هم کم نیست.
در هر صورت آقای کیمیایی جزو اسطورههای سینمای ایران است و به نظرم صددرصد آقای کیمیایی در موج نو تاثیر بسیار زیادی داشته است. کارگردانهایی که فقط یکیشان را اسم میبرم، مثل خدابیامرز رسول ملاقلیپور میگفت که من به عشق کیمیایی وارد سینما شدم. حالا ممکن است بعضیها هم شیطنتهایی بکنند، اما آقای کیمیایی عشق من است، همین الان بالای سرم عکس «گوزنها» است، در آن یکی اتاق عکسهای بیشتری از آقای کیمیایی دارم، دوستش دارم اساسی.
پس کارگردان مورد علاقه شما آقای کیمیایی است؟
بهترینشان اوست. نوع کارگردانی حسن فتحی را دوست دارم. زیاد هستند کارگردانهایی که دوستشان دارم و با آنها کار کردهام. کارگردانهایی هم هستند که دوست دارم با آنها کار کنم، اما هنوز موقعیتش پیش نیامده.
بگذارید خیلی صریح بپرسم از سینما نان درمیآید؟
آقا اگر بخواهی سوءاستفاده کنی، بله، نان دارد ولی اگر بخواهی عادی کار کنی نه. اگر هم بخواهم توضیح بدهم سوءاستفاده چیست یک کتاب میشود.
چند موردش را بگویید.
مثلا آقایی مرا به عنوان اسپانسر به شهرستان برد، بعد فهمیدم چه ماجراها پشت آن بوده، وام میخواسته، پول میخواسته بعد میگوید من کار فرهنگی میکنم. این سوءاستفاده است. از این موارد زیاد است. مثلا این که یک نفر همه را به کارخانهاش دعوت میکند بعد به فامیلهایش میگوید اینها رفیقهای من هستند، از این کارها زیاد میشود که فکر میکنم قشنگ نیست که زیاد بازش کنم.
جایی گفتید در فیلمهای کیمیایی راحت بازی نمیکنم، هر چقدر هم سعی میکنم، نمیشود. در فیلمهای حسن فتحی هم به این صورت است؟
قضیه خیلی فرق میکند. در کار آقای فتحی فقط بازی میکردم، مسئولیت دیگری نداشتم، اما در فیلم آقای کیمیایی مدیر تولید بودم. استرس این را داشتم که اتفاقی نیفتد، لوکیشن بعدی آماده باشد، بالاخره کار تولید بود. نصف ذهنم این بود که از لحاظ تولیدی به کار لطمه وارد نشود، اما به هر حال میگویم 50، 60 درصد آموختههایم را از آقای کیمیایی یاد گرفتم و واقعا مدیون او هستم. فقط از این نظر راحت نبودم. بعد هم سریال بازیگر را راه میاندازد و استعدادهای نهفته او را پیدا میکند. «میوه ممنوعه» هم به دلیل این که زمان زیادی مشغول آن بودم، این حالت را داشت.
تا به حال شده یک نقش منفی به شما پیشنهاد دهند، اما آنقدر نقش منفی بوده که آن را نپذیرید؟
بله. یادم هست نقش کسی پیشنهاد شد که یک مشت دختر را میبرد آنور آب، که من آن را قبول نکردم.
کی بود؟ نام فیلم چه بود؟
سه سال پیش. اجازه بدهید حالا اسمش را نگویم.
در زندگی واقعیتان چقدر شبیه نقشهایی هستید که بازی میکنید؟
یکسری آدمها میگویند شبیه نیستیم. لازم نیست وقتی من نقش منفی، یک آدمکش یا قاچاقچی را بازی میکنم، خودم آن آدم باشم، ممکن است یک همسایه داشته باشم که شبیه آن آدم باشد. لازم است شناختی از آن آدم داشته باشم. شاید هر آدمی بیشتر شناخت داشته باشد موفقتر شود.
شما چنین نمونههایی در اطرافتان سراغ دارید؟
ناخواسته بچه محلهایی داشتم که این طور بودند. در فیلمها هم دیده بودم و الگوبرداری کردم. به فیزیک هم ربط دارد. شاید من در نقش منفی آنقدر موفق نبودم که بعد که وارد کار طنز شدم موفق شدم. این را مدیون حسن فتحی هستم با سریال «میوه ممنوعه». یک جورهایی هم مدیون مرحوم خسرو شکیبایی هستم که روحششاد، جا دارد یک فاتحه برایش بخوانیم، در فیلمی به اسم «لژیون» با چاقو ایشان را میکشتم. یک بار که تمرین میکردیم، وقت چاقوزدن خندیدم، یکدفعه خدابیامرز گفت همین خنده موقع کشتن قشنگ است.
پس همان حرف آقای شکیبایی بود که تأثیر گذاشت؟
این در ذهن من ماند که یک جاهایی میتوانم از این خاصیت استفاده کنم. از آقای کیمیایی خیلی چیزها یاد گرفتم. من الان 500، 600 جلد کتاب دارم که 400 جلد را آقای کیمیایی برایم خریده.
چرا کیمیایی برای شما کتاب میخرید؟
ایشان سعی کرد مرا از جایی به جای دیگر برساند، حداقل چیزی که الان هستم. ببینید قبلا چه بودهام! او شروع کرد به این که مرا بشناسد تا ببیند چه کتابهایی باید بخوانم. چون من تا دو صفحه کتاب میخواندم یا خوابم میبرد یا خسته میشدم.
همین باعث شد به هم نزدیک شویم. شروع کرد به عوضکردن من. به هر حال یکی از آدمهایی است که روی من خیلی تاثیر گذاشت. اگر کمی موفق هستم، نصفش را مدیون آقای کیمیایی هستم.
شنیدم شما در زمان تدفین آقای شکیبایی رفته بودید توی قبر؟
بله، باعث افتخارم است که دو ساعت در قبر خسرو شکیبایی بودم. رفته بودم جنازه را بگیرم و در قبر بگذارم، اما آنقدر ازدحام مردم زیاد بود که هی جنازه را چرخاندند و دور میکردند تا مردم کمی آرام بگیرند و اینطور شد که دو ساعتی در قبر بودم.
عمیقترین و بهترین نقش منفی که به عهده داشتید چه بود؟
بتازگی برای آقای مسعود آبپرور نقشی را بازی کردم که منفی و خیلی تلخ و متفاوت بود. در فیلمهای آقای کیمیایی هم نقشی را که در «اعتراض» داشتم، دوست دارم.
«سلطان» چطور؟
فیلم را دوست دارم، اما از نقشی که آدمفروش رفیقش بوده زیاد خوشم نمیآید.
از «سنتوری» هم زیاد راضی نبودید؟
قرار نبود من آن نقش را بازی کنم. قرار بود نقش صاحبخانه را بازی کنم که بعد خیلی کمرنگ شد. به هر حال از آقای مهرجویی خیلی راضی هستم، از آقای شریفینیا هم تشکر میکنم، اما من این نقش را دوست نداشتم.
دلخوری بزرگتان از سینما؟
از رفقا. وقتی از کسی لطمه میخوری، مطمئن باش یکی از دوستان خودت است.
لطمه خوردید؟
اسم نمیبرم. از بعضی از کارگردانهای جوانی که سینما را با هم شروع کردیم، اما رفاقتی که من در حق آنها کردم، هیچوقت آنها نکردند. در شروع کارشان خیلی کارها برایشان کردم، اسپانسر آوردم، مجانی کار کردم، اما وقتی به یک جایی رسیدند، دریغا، دریغ...
کمی برایمان از این بگویید که چطور میشود بازیگر شد یا چطور میشود اسپانسر پیدا کرد؟
بعضی وقتها میگویند تهیهکنندهها بعضیها را سرکیسه میکنند، اما نمیگویند یک آدمی که کارهای نبوده را بازیگر کرده، یکدفعه کسی که درسی نخوانده، تحصیلات آکادمیک نداشته، یکشبه ره صد ساله میرود، اما اگر تهیهکننده از همان آقا مبلغی بگیرد و به فیلمش کمک کند، نه این که بگذارد جیبش در راه فرهنگ مملکت هزینه کند، واویلا.
در همین دو سه سال فیلمهایی ساختهام که میگویند اگر دلار یا آپارتمان به جایش میخریدم الان چند برابر شده بود، اما از آدمی که دستش توی جیبش میرود کمک میگیرم، سود کار هم دوطرفه است، همیشه میگویند گوشت را از ران ببر نه از دنده.
اینکه میگویند تهیهکنندهها به روابط و رفاقت و پول و این حرفها بازیگر را انتخاب میکنند، درست است؟ یعنی پشت پردهای هست که...
حتما پشت پرده دارد، اما من نمیتوانم راجع به بقیه آدمها صحبت کنم. راجع به خودم میگویم، پشت پرده این است که مثلا صد نفر میخواهند در یک فیلم بازی کنند، من ده نفر احتیاج دارم، همه هم رفیقهایمان هستند، روراست بگویم من هم خیلی رفیقبازم.
بالاخره مجبورم دوتایشان را راضی کنم، دو تا را برای فیلم بعدی بگذارم. البته این پشت پرده سینما محسوب نمیشود، سوال طوری است که نمیتوانم درست جواب بدهم. این مسائل در هر کار دیگری هم وجود دارد. وقتی یک کارخانهداری هم اول داداش و پسرخاله و برادرزنت را میگذاری.
در سینما هم همین است؟
بله.
عجیبترین پیشنهادی که در بازیگری به شما شده چه بوده؟
همین الان. دوستی زنگ زده، یک روز بازی دارد، کارگردانش مشهور نیست، پولی که میدهند هم آنقدر است که کاش میگفتند اصلا نمیدهیم، مجانی بیا!
در رابطه با مردم چطور؟
یک چیزهایی پیش میآید. مثلا یک نفر زنگ زده میگوید امشب عروسی پسر خالهام است، حتما باید بیایی! میگویم داداش فیلمبرداری دارم، میگوید نه حتما باید بیایی، کار را بپیچان! یا مثلا یک نفر میخواهد رستوران افتتاح کند، میگوید بیا. حالا گاهی هم کلک میزنند، آدم را سیاه میکنند.
مثلا چطوری؟
زیاد است دیگر. آخر اگر بخواهم حرفی بزنم مجبور میشوم رفیقهایم را بفروشم. مثلا میگویند عروسی است، میروی میبینی نیست. یا مثلا عکسی میگیرند که باعث دلخوری یا سوءتفاهم میشود وقتی هم که نخواهی عکس بگیری میگویند کلاس گذاشته. باید خیلی مواظب رفتارمان باشیم، اما بدیاش این است که اگر کمی از مردم دور شوی، تمام میشوی.
وقتی به شما نقشی پیشنهاد میشود، چه راهی را طی میکنید تا نسبت به آن شناخت پیدا کنید؟ اصلا بداههپردازی میکنید یا به نقش پایبندید؟
اول اینکه سناریو را چند بار میخوانم، بخصوص نقش خودم را. سعی میکنم خودم را جای آن آدم بگذارم. با خواندن سناریو به نقش میرسم. مثل اکثر بچههای هنرپیشه که بچههای جنوب شهر هستند، در جایی بزرگ شدم که همهجور صنف و آدمی در آن بودند.
بچه کجا هستید؟
خیابان پیروزی به دنیا آمدم، نبرد بزرگ شدم، الان هم چهارصد دستگاه زندگی میکنم.
هنوز هم همان پایین ماندهاید؟
هنوز هم هستم. پایین نیست. چرا پایین است؟! خیلی هم خوب است. رفیقهای ورزشکار خوبی دارم، از مربیان فوتبال و کشتی و رئیس فدراسیونهای مختلف دوستان خوبی دارم. اینها همه داشتههای من هستند، وقتی قرار است نقشی را بازی کنم، از این داشتهها استفاده میکنم. در نقش منفی هم سناریو مرا به سمتی میکشاند که آن بدذاتی را از نوشته دربیاورم.
آدم بدهای واقعی چطوری هستند؟
آدم بدها هم شرایط آنها را به این سمت کشانده است.
منظورم این است که در شخصیت آنها چه ویژگی یا خاصیتی نهفته است که شما آن را آشکار میکنید؟
این بحث طولانی است، من جامعهشناس آکادمیک نیستم، ولی تجربه دارم. مثلا رفیقی دارم که دعوا میکند. این از بچگی مشکل داشته، درس درست و حسابی نخوانده، پول درست و حسابی ندارد، فیزیک خوبی دارد، ورزش هم کرده و مناسب شده، حالا سعی میکند از این فیزیک منفی استفاده کند و خودش را اینطور به رخ دیگران بکشد و مطرح کند. آدم منفی هیچوقت منفی نبوده، شرایط است که او را به این شکل درآورده. همه کمبودهایش در او اثر گذاشته. دیگر فرقی ندارد در زندان باشد یا جای دیگر. وقتی به کسی و جایی وابستگی و دلبستگی ندارد، شرایط انحراف پیش میآید.
بیرحمانهترین کاری که در زندگیتان کردهاید چه بوده؟
زمانی حال کفترم خیلی خراب بود، مجبور شدم خلاصش کنم، سرش را کندم. اولیاش همین است، دوم این که به مادرم خیلی کم سر زدم تا این که پارسال فوت کرد و تازه فهمیدم چه نعمتی را از دست دادم. این بیرحمانهترین کارهایی بوده که میتوانستم انجام دهم.
از سینمای ایران خسته نشدهاید؟
یکی دو سالی است که احساس میکنم دارم خسته میشوم. شرایط خیلی بد شده.
یعنی ممکن است خداحافظی کنید؟
سر همین فیلمی که دارم میسازم به اسم «پیششرط ازدواج»، با خودم گفتم دیگر کار نکنم. من مثل فوتبالیستها خداحافظی نمیکنم، اما واقعا خیلی خسته شدم. دیگر مثل سابق حتی رفیقهای قدیمی هم یکدیگر را دوست ندارند. شرایط مالی هم بد شده. یک مشت آدم به دلیل اینکه پولدار شوند به سینما آمدند. چند تا از پخشکنندگان در حق بعضی از بچهها واقعا ظلم میکنند.
بعضی از فیلمها هست که مخصوص فروش در سوپرمارکتها تولید شده.
بله، معروف است فیلمهای شونه تخممرغی.
شما در دفتر فیلمسازیتان از این فیلمها هم میسازید؟
بله میسازم. اینها حسنهایی هم دارد.
چه حسنی؟
ایجاد کار و تمرین برای کارگردانهایی میکند که شاید اگر این نبود به این راحتی فیلمساز نمیشدند. اما با این امکان به عرصه کارگردانی و فیلمسازی و بازیگری وارد میشوند. ضررهایی هم دارد، مثلا اینکه یک مشت آدم ناخواسته وارد سینما میشوند.
در فیلمهای سینمایی مسائل صنفی وجود دارد، به همین راحتی نمیشود فیلم ساخت. اینها وارد سینما میشوند و وقتی نان سینما را میخورند میشوند بچههای سینما. تعداد این آدمها که هنوز خیلی مانده به سینما برسند زیاد میشود. 30 سال پیش میتوانستیم آدمهایی را که در این کار هستند بشماریم، اما الان آدمهایی هستند که فکرش را نمیکردند وارد سینما شوند، اما در طول یک روز شروع به کار میکنند، این خوب نیست. باید پشت این تصمیم سواد و دانشی باشد.
ما الان چند سال است در سینما کار میکنیم، یکدفعه یک جا میگوییم معذرت میخواهم ما بلد این کار نیستیم. بزرگترین معضل سینمای ما فیلمنامه است که در این زمینه در سطح خیلی پایینی هستیم. حداقل فیلمنامهنویسهایی نداریم که تقلیدهای خوبی هم از فیلمهای خوب دنیا انجام دهند.
نقش مثبت هم تا به حال داشتهاید؟
خیلی بازی کردهام.
حکایت این آوازخوانی شما در فیلمها چیست؟
خب! آواز هم میخوانم. سالهای اول انقلاب خواسته یا ناخواسته با چند نفر از هنرمندان مثل آقای فریدون فروغی در ارتباط بودم. در هیاتی در نارمک بعضی از آنها برایمان سایددرام (طبلی که در محرم میزنند) میزدند.
فریدون فروغی هم جزو آنها بود؟
بله، دو سه سالی برایمان سایددرام میزد. آن موقع شروع به خواندن کردم، اما اولین باری که رسما خواندم در فیلم «کافه ستاره» سامان مقدم بود، آهنگ بگو غمهات چیه، سازندهاش هم آقای توسلی بود. آن هم برایم به نوع دیگری سکوی پرتاب محسوب میشد.
یک ناگفته جالب برایمان بگویید که تا به حال جایی نگفتهاید.
شاید تلخ باشد، اما اساسی خستهام. نه خسته جسمی، از لحاظ روحی. چون در کار ما دو دو تا چهار تا نمیشود.
منبع: جام جم
گرامی که کارش را از «تدارکات» فیلمهای مسعود کیمیایی آغاز کرده، حالا برای خودش دفتر فیلمسازی دارد و آنچنان که خودش میگوید انگیزهاش از تاسیس این دفتر فیلمسازی ترسش از بیکس مردن و غریب مردن در سینمای بیرحم ایران است!
***
مکانی که در آن هستیم دفتر کار شماست؟
اختیار دارید اینجا دفتر شماست! اینجا موسسه کارگاه آزاد فیلمسازی هستی است.
نمی دانستم شما دفتر فیلسمازی هم دارید، شما مدیرعامل این موسسه هستید؟
بله.
چه مدتی است؟
حدود پنج سال.
کار موسسه، تربیت بازیگر یا چیزی شبیه این است؟
نه، ما فقط فیلم میسازیم. دو سه ماهی است که یک استودیو زدهایم برای خیلی از کارهایی که میشود در تلویزیون انجام داد. یک جور دکور که قابل جابهجایی است.
از کی به فکر ساختن چنین موسسهای افتادید؟
از وقتی که چند نفر از قدیمیهای سینما، خدابیامرزها ،فوت کردند من احساس خطر کردم. مثل آقای گرجی یا آقای ورشوچی.
یعنی از لحاظ مالی احساس خطر کردید؟
نه زیاد. یک جنبهاش مسائل مالی است. یک اصطلاح قدیمی در کشتی هست که میگوید پهلوان زنده را عشق است. تا هستی و رو پا هستی دوستت دارند. احساس خطر کردم که نکند مثل بعضی از هنرمندانمان که اواخر عمرشان کمرنگ میشوند و بیشتر از لحاظ روحی لطمه میخورند، شوم. خیلی از هنرپیشهها ـ حتی قبل از انقلابیها ـ تا کمکار شدند، از لحاظ روحی بیمار شدند. نه این که از مرگ بترسم، از بد مردن و بیکس مردن میترسم وگرنه بالاخره مردن حق است.
عامل دیگر این بود که آدم بالاخره خسته میشود، ما از پشت صحنه آمدیم جلوی دوربین. کار اصلی ما پشت دوربین بوده است. حالا اینجا پاتوقی شده برای من و چند تا از رفیقهای قدیمی مثل آقای قومی، آقای طبسی و همینطور برادرهایم که یکی مدیر تولید است، یکی فیلمبردار است، همسر یکی از برادرهایم خانم شهره فهیمی برنامهریز و دستیار است و بازیگر هم بوده. دورهم جمع شدیم تا با هم کار کنیم.
این دفتر را با سرمایهای که حاصل کارتان در سینماست تاسیس کردید یا اصلا ربطی ندارد؟
این دفتر اجارهای است، اما به هر صورت چرخاندن آن سخت است. همین که در این موقعیت بتوانیم کار کنیم خودش مهم است. الان دو سه ماه یکبار یک فیلم میسازیم، سالی 15، 20 فیلم هم بازی میکنم، خدا را شکر.
این درست است که شما یک زمانی راننده آقای کیمیایی بودید؟
نه، مدیر تولیدش بودم.
از همان اول؟
نه، اول تدارکاتچی بودم.
شغل تدارکاتچی در سینما یا تدارکات برای خیلیها هنوز مبهم است. دقیقا مسئول تدارکات چه میکند؟
تدارکات خیلی کارها را در بر میگیرد. یکی از کارهای مهمی است که در سینمای ما هنوز به جایگاه خودش نرسیده است. از آبدارچی و حمل و نقل و راننده گرفته تا خریدهای گروه، خورد و خوراک، پیدا کردن لوکیشنو... . آن سالها که تدارکاتچی بودم مثل ارتش که میگویند نه ندارد، در تدارکات هم میگفتند سریعتر، ارزانتر و بهتر. واقعا در سینما نداریم و نمیشود اصلا وجود ندارد.
البته الان هم تدارکاتچیها فرق کردهاند و هم مردم انگار زرنگ شدهاند. 25، 30 سال پیش اصلا برای گرفتن لوکیشن پول نمیدادیم. مردم خودشان محبت میکردند. الان رفتهام در یک جای فرهنگی فیلمبرداری کنم، آدمها را میشمارند، وسایل را میشمارند میگویند کتری را به برق زدید، اینقدر هزینه میشود، اما قدیم این حرفها نبود، مردم هنرمندان را دوست داشتند. البته الان هم دارند ولی دوست داشتن مردم الان با آن موقع خیلی فرق میکند.
فکر میکنید چرا این طور است؟
چون سینما خیلی ارزان شده. دمدستی شده. صد تا کانال ایرانی و خارجی هست که مردم میگویند این نشد آن را میبینم. آن موقع یکی دو کانال بود، ماهواره نبود، مردم هنرپیشهها را به عنوان اسطوره قبول داشتند.
قدیمها یک بار در یک لوکیشنی، خانم صاحبخانه پرسید چند نفر هستید؟ گفتم چرا؟ گفت برایتان غذا درست کنم، چه غذایی درست کنم بهتر است؟ الان به صاحبخانه میگوییم چند نفر هستید که برایتان غذا بگیریم، دو نفر هستند، اما میگویند هشت نفر. اینهاست که کیفیت را پایین میآورد چون هزینه بالا میرود.
از کسانی که در امور تدارکات همکار شما بودند، کسی هست که موفق شده باشد خودش را ارتقا دهد؟
بله، حسن نظم، رضا نوروزی، آقای نشاط و محسن شایانفر؛ اینها همکاران قدیمیمان هستند که در بخشهای دیگری در سینما مشغول هستند.
یعنی تدارکاتچیبودن این ظرفیت را ایجاد میکند که روزی مسئولش بتواند به کارگردان شدن یا تهیهکننده شدن فکر کند؟
حتما دارد که من این کار را کردهام. بالاخره با این آدمها زندگی میکنی، بازیگران، گروه کارگردانی، چیز یاد میگیری. حالا چون معمولا تدارکاتچیها از لحاظ سواد کمی پایینتر هستند، ممکن است مشکل داشته باشند، اما اگر باهوش باشند و بخواهند، میتوانند موفق شوند.
از کی کار با آقای کیمیایی را شروع کردید؟
اولین فیلم «سرب» بود. حدود سال 66 ـ 65. از فیلم «ضیافت» در خدمتشان بودم و حدود 20 سال شاگردیشان را کردم.
سینمای کیمیایی چه دارد که بقیه ندارند؟
اولا که آقای کیمیایی همیشه خودشان هستند. با زمان تغییر نکردند، البته شاید این همیشه خوب نبوده باشد، اما سینمایشان هویت دارد. همین الان فیلمهایی میبینم یا سناریوهایی میخوانم که میگویند این دیالوگها، دیالوگهای کیمیایی است، این یعنی هویت دارد. ما که به هر حال عاشق سینمای کیمیایی هستیم، تعدادمان هم کم نیست.
در هر صورت آقای کیمیایی جزو اسطورههای سینمای ایران است و به نظرم صددرصد آقای کیمیایی در موج نو تاثیر بسیار زیادی داشته است. کارگردانهایی که فقط یکیشان را اسم میبرم، مثل خدابیامرز رسول ملاقلیپور میگفت که من به عشق کیمیایی وارد سینما شدم. حالا ممکن است بعضیها هم شیطنتهایی بکنند، اما آقای کیمیایی عشق من است، همین الان بالای سرم عکس «گوزنها» است، در آن یکی اتاق عکسهای بیشتری از آقای کیمیایی دارم، دوستش دارم اساسی.
پس کارگردان مورد علاقه شما آقای کیمیایی است؟
بهترینشان اوست. نوع کارگردانی حسن فتحی را دوست دارم. زیاد هستند کارگردانهایی که دوستشان دارم و با آنها کار کردهام. کارگردانهایی هم هستند که دوست دارم با آنها کار کنم، اما هنوز موقعیتش پیش نیامده.
بگذارید خیلی صریح بپرسم از سینما نان درمیآید؟
آقا اگر بخواهی سوءاستفاده کنی، بله، نان دارد ولی اگر بخواهی عادی کار کنی نه. اگر هم بخواهم توضیح بدهم سوءاستفاده چیست یک کتاب میشود.
چند موردش را بگویید.
مثلا آقایی مرا به عنوان اسپانسر به شهرستان برد، بعد فهمیدم چه ماجراها پشت آن بوده، وام میخواسته، پول میخواسته بعد میگوید من کار فرهنگی میکنم. این سوءاستفاده است. از این موارد زیاد است. مثلا این که یک نفر همه را به کارخانهاش دعوت میکند بعد به فامیلهایش میگوید اینها رفیقهای من هستند، از این کارها زیاد میشود که فکر میکنم قشنگ نیست که زیاد بازش کنم.
جایی گفتید در فیلمهای کیمیایی راحت بازی نمیکنم، هر چقدر هم سعی میکنم، نمیشود. در فیلمهای حسن فتحی هم به این صورت است؟
قضیه خیلی فرق میکند. در کار آقای فتحی فقط بازی میکردم، مسئولیت دیگری نداشتم، اما در فیلم آقای کیمیایی مدیر تولید بودم. استرس این را داشتم که اتفاقی نیفتد، لوکیشن بعدی آماده باشد، بالاخره کار تولید بود. نصف ذهنم این بود که از لحاظ تولیدی به کار لطمه وارد نشود، اما به هر حال میگویم 50، 60 درصد آموختههایم را از آقای کیمیایی یاد گرفتم و واقعا مدیون او هستم. فقط از این نظر راحت نبودم. بعد هم سریال بازیگر را راه میاندازد و استعدادهای نهفته او را پیدا میکند. «میوه ممنوعه» هم به دلیل این که زمان زیادی مشغول آن بودم، این حالت را داشت.
تا به حال شده یک نقش منفی به شما پیشنهاد دهند، اما آنقدر نقش منفی بوده که آن را نپذیرید؟
بله. یادم هست نقش کسی پیشنهاد شد که یک مشت دختر را میبرد آنور آب، که من آن را قبول نکردم.
کی بود؟ نام فیلم چه بود؟
سه سال پیش. اجازه بدهید حالا اسمش را نگویم.
در زندگی واقعیتان چقدر شبیه نقشهایی هستید که بازی میکنید؟
یکسری آدمها میگویند شبیه نیستیم. لازم نیست وقتی من نقش منفی، یک آدمکش یا قاچاقچی را بازی میکنم، خودم آن آدم باشم، ممکن است یک همسایه داشته باشم که شبیه آن آدم باشد. لازم است شناختی از آن آدم داشته باشم. شاید هر آدمی بیشتر شناخت داشته باشد موفقتر شود.
شما چنین نمونههایی در اطرافتان سراغ دارید؟
ناخواسته بچه محلهایی داشتم که این طور بودند. در فیلمها هم دیده بودم و الگوبرداری کردم. به فیزیک هم ربط دارد. شاید من در نقش منفی آنقدر موفق نبودم که بعد که وارد کار طنز شدم موفق شدم. این را مدیون حسن فتحی هستم با سریال «میوه ممنوعه». یک جورهایی هم مدیون مرحوم خسرو شکیبایی هستم که روحششاد، جا دارد یک فاتحه برایش بخوانیم، در فیلمی به اسم «لژیون» با چاقو ایشان را میکشتم. یک بار که تمرین میکردیم، وقت چاقوزدن خندیدم، یکدفعه خدابیامرز گفت همین خنده موقع کشتن قشنگ است.
پس همان حرف آقای شکیبایی بود که تأثیر گذاشت؟
این در ذهن من ماند که یک جاهایی میتوانم از این خاصیت استفاده کنم. از آقای کیمیایی خیلی چیزها یاد گرفتم. من الان 500، 600 جلد کتاب دارم که 400 جلد را آقای کیمیایی برایم خریده.
چرا کیمیایی برای شما کتاب میخرید؟
ایشان سعی کرد مرا از جایی به جای دیگر برساند، حداقل چیزی که الان هستم. ببینید قبلا چه بودهام! او شروع کرد به این که مرا بشناسد تا ببیند چه کتابهایی باید بخوانم. چون من تا دو صفحه کتاب میخواندم یا خوابم میبرد یا خسته میشدم.
همین باعث شد به هم نزدیک شویم. شروع کرد به عوضکردن من. به هر حال یکی از آدمهایی است که روی من خیلی تاثیر گذاشت. اگر کمی موفق هستم، نصفش را مدیون آقای کیمیایی هستم.
شنیدم شما در زمان تدفین آقای شکیبایی رفته بودید توی قبر؟
بله، باعث افتخارم است که دو ساعت در قبر خسرو شکیبایی بودم. رفته بودم جنازه را بگیرم و در قبر بگذارم، اما آنقدر ازدحام مردم زیاد بود که هی جنازه را چرخاندند و دور میکردند تا مردم کمی آرام بگیرند و اینطور شد که دو ساعتی در قبر بودم.
عمیقترین و بهترین نقش منفی که به عهده داشتید چه بود؟
بتازگی برای آقای مسعود آبپرور نقشی را بازی کردم که منفی و خیلی تلخ و متفاوت بود. در فیلمهای آقای کیمیایی هم نقشی را که در «اعتراض» داشتم، دوست دارم.
«سلطان» چطور؟
فیلم را دوست دارم، اما از نقشی که آدمفروش رفیقش بوده زیاد خوشم نمیآید.
از «سنتوری» هم زیاد راضی نبودید؟
قرار نبود من آن نقش را بازی کنم. قرار بود نقش صاحبخانه را بازی کنم که بعد خیلی کمرنگ شد. به هر حال از آقای مهرجویی خیلی راضی هستم، از آقای شریفینیا هم تشکر میکنم، اما من این نقش را دوست نداشتم.
دلخوری بزرگتان از سینما؟
از رفقا. وقتی از کسی لطمه میخوری، مطمئن باش یکی از دوستان خودت است.
لطمه خوردید؟
اسم نمیبرم. از بعضی از کارگردانهای جوانی که سینما را با هم شروع کردیم، اما رفاقتی که من در حق آنها کردم، هیچوقت آنها نکردند. در شروع کارشان خیلی کارها برایشان کردم، اسپانسر آوردم، مجانی کار کردم، اما وقتی به یک جایی رسیدند، دریغا، دریغ...
کمی برایمان از این بگویید که چطور میشود بازیگر شد یا چطور میشود اسپانسر پیدا کرد؟
بعضی وقتها میگویند تهیهکنندهها بعضیها را سرکیسه میکنند، اما نمیگویند یک آدمی که کارهای نبوده را بازیگر کرده، یکدفعه کسی که درسی نخوانده، تحصیلات آکادمیک نداشته، یکشبه ره صد ساله میرود، اما اگر تهیهکننده از همان آقا مبلغی بگیرد و به فیلمش کمک کند، نه این که بگذارد جیبش در راه فرهنگ مملکت هزینه کند، واویلا.
در همین دو سه سال فیلمهایی ساختهام که میگویند اگر دلار یا آپارتمان به جایش میخریدم الان چند برابر شده بود، اما از آدمی که دستش توی جیبش میرود کمک میگیرم، سود کار هم دوطرفه است، همیشه میگویند گوشت را از ران ببر نه از دنده.
اینکه میگویند تهیهکنندهها به روابط و رفاقت و پول و این حرفها بازیگر را انتخاب میکنند، درست است؟ یعنی پشت پردهای هست که...
حتما پشت پرده دارد، اما من نمیتوانم راجع به بقیه آدمها صحبت کنم. راجع به خودم میگویم، پشت پرده این است که مثلا صد نفر میخواهند در یک فیلم بازی کنند، من ده نفر احتیاج دارم، همه هم رفیقهایمان هستند، روراست بگویم من هم خیلی رفیقبازم.
بالاخره مجبورم دوتایشان را راضی کنم، دو تا را برای فیلم بعدی بگذارم. البته این پشت پرده سینما محسوب نمیشود، سوال طوری است که نمیتوانم درست جواب بدهم. این مسائل در هر کار دیگری هم وجود دارد. وقتی یک کارخانهداری هم اول داداش و پسرخاله و برادرزنت را میگذاری.
در سینما هم همین است؟
بله.
عجیبترین پیشنهادی که در بازیگری به شما شده چه بوده؟
همین الان. دوستی زنگ زده، یک روز بازی دارد، کارگردانش مشهور نیست، پولی که میدهند هم آنقدر است که کاش میگفتند اصلا نمیدهیم، مجانی بیا!
در رابطه با مردم چطور؟
یک چیزهایی پیش میآید. مثلا یک نفر زنگ زده میگوید امشب عروسی پسر خالهام است، حتما باید بیایی! میگویم داداش فیلمبرداری دارم، میگوید نه حتما باید بیایی، کار را بپیچان! یا مثلا یک نفر میخواهد رستوران افتتاح کند، میگوید بیا. حالا گاهی هم کلک میزنند، آدم را سیاه میکنند.
مثلا چطوری؟
زیاد است دیگر. آخر اگر بخواهم حرفی بزنم مجبور میشوم رفیقهایم را بفروشم. مثلا میگویند عروسی است، میروی میبینی نیست. یا مثلا عکسی میگیرند که باعث دلخوری یا سوءتفاهم میشود وقتی هم که نخواهی عکس بگیری میگویند کلاس گذاشته. باید خیلی مواظب رفتارمان باشیم، اما بدیاش این است که اگر کمی از مردم دور شوی، تمام میشوی.
وقتی به شما نقشی پیشنهاد میشود، چه راهی را طی میکنید تا نسبت به آن شناخت پیدا کنید؟ اصلا بداههپردازی میکنید یا به نقش پایبندید؟
اول اینکه سناریو را چند بار میخوانم، بخصوص نقش خودم را. سعی میکنم خودم را جای آن آدم بگذارم. با خواندن سناریو به نقش میرسم. مثل اکثر بچههای هنرپیشه که بچههای جنوب شهر هستند، در جایی بزرگ شدم که همهجور صنف و آدمی در آن بودند.
بچه کجا هستید؟
خیابان پیروزی به دنیا آمدم، نبرد بزرگ شدم، الان هم چهارصد دستگاه زندگی میکنم.
هنوز هم همان پایین ماندهاید؟
هنوز هم هستم. پایین نیست. چرا پایین است؟! خیلی هم خوب است. رفیقهای ورزشکار خوبی دارم، از مربیان فوتبال و کشتی و رئیس فدراسیونهای مختلف دوستان خوبی دارم. اینها همه داشتههای من هستند، وقتی قرار است نقشی را بازی کنم، از این داشتهها استفاده میکنم. در نقش منفی هم سناریو مرا به سمتی میکشاند که آن بدذاتی را از نوشته دربیاورم.
آدم بدهای واقعی چطوری هستند؟
آدم بدها هم شرایط آنها را به این سمت کشانده است.
منظورم این است که در شخصیت آنها چه ویژگی یا خاصیتی نهفته است که شما آن را آشکار میکنید؟
این بحث طولانی است، من جامعهشناس آکادمیک نیستم، ولی تجربه دارم. مثلا رفیقی دارم که دعوا میکند. این از بچگی مشکل داشته، درس درست و حسابی نخوانده، پول درست و حسابی ندارد، فیزیک خوبی دارد، ورزش هم کرده و مناسب شده، حالا سعی میکند از این فیزیک منفی استفاده کند و خودش را اینطور به رخ دیگران بکشد و مطرح کند. آدم منفی هیچوقت منفی نبوده، شرایط است که او را به این شکل درآورده. همه کمبودهایش در او اثر گذاشته. دیگر فرقی ندارد در زندان باشد یا جای دیگر. وقتی به کسی و جایی وابستگی و دلبستگی ندارد، شرایط انحراف پیش میآید.
بیرحمانهترین کاری که در زندگیتان کردهاید چه بوده؟
زمانی حال کفترم خیلی خراب بود، مجبور شدم خلاصش کنم، سرش را کندم. اولیاش همین است، دوم این که به مادرم خیلی کم سر زدم تا این که پارسال فوت کرد و تازه فهمیدم چه نعمتی را از دست دادم. این بیرحمانهترین کارهایی بوده که میتوانستم انجام دهم.
از سینمای ایران خسته نشدهاید؟
یکی دو سالی است که احساس میکنم دارم خسته میشوم. شرایط خیلی بد شده.
یعنی ممکن است خداحافظی کنید؟
سر همین فیلمی که دارم میسازم به اسم «پیششرط ازدواج»، با خودم گفتم دیگر کار نکنم. من مثل فوتبالیستها خداحافظی نمیکنم، اما واقعا خیلی خسته شدم. دیگر مثل سابق حتی رفیقهای قدیمی هم یکدیگر را دوست ندارند. شرایط مالی هم بد شده. یک مشت آدم به دلیل اینکه پولدار شوند به سینما آمدند. چند تا از پخشکنندگان در حق بعضی از بچهها واقعا ظلم میکنند.
بعضی از فیلمها هست که مخصوص فروش در سوپرمارکتها تولید شده.
بله، معروف است فیلمهای شونه تخممرغی.
شما در دفتر فیلمسازیتان از این فیلمها هم میسازید؟
بله میسازم. اینها حسنهایی هم دارد.
چه حسنی؟
ایجاد کار و تمرین برای کارگردانهایی میکند که شاید اگر این نبود به این راحتی فیلمساز نمیشدند. اما با این امکان به عرصه کارگردانی و فیلمسازی و بازیگری وارد میشوند. ضررهایی هم دارد، مثلا اینکه یک مشت آدم ناخواسته وارد سینما میشوند.
در فیلمهای سینمایی مسائل صنفی وجود دارد، به همین راحتی نمیشود فیلم ساخت. اینها وارد سینما میشوند و وقتی نان سینما را میخورند میشوند بچههای سینما. تعداد این آدمها که هنوز خیلی مانده به سینما برسند زیاد میشود. 30 سال پیش میتوانستیم آدمهایی را که در این کار هستند بشماریم، اما الان آدمهایی هستند که فکرش را نمیکردند وارد سینما شوند، اما در طول یک روز شروع به کار میکنند، این خوب نیست. باید پشت این تصمیم سواد و دانشی باشد.
ما الان چند سال است در سینما کار میکنیم، یکدفعه یک جا میگوییم معذرت میخواهم ما بلد این کار نیستیم. بزرگترین معضل سینمای ما فیلمنامه است که در این زمینه در سطح خیلی پایینی هستیم. حداقل فیلمنامهنویسهایی نداریم که تقلیدهای خوبی هم از فیلمهای خوب دنیا انجام دهند.
نقش مثبت هم تا به حال داشتهاید؟
خیلی بازی کردهام.
حکایت این آوازخوانی شما در فیلمها چیست؟
خب! آواز هم میخوانم. سالهای اول انقلاب خواسته یا ناخواسته با چند نفر از هنرمندان مثل آقای فریدون فروغی در ارتباط بودم. در هیاتی در نارمک بعضی از آنها برایمان سایددرام (طبلی که در محرم میزنند) میزدند.
فریدون فروغی هم جزو آنها بود؟
بله، دو سه سالی برایمان سایددرام میزد. آن موقع شروع به خواندن کردم، اما اولین باری که رسما خواندم در فیلم «کافه ستاره» سامان مقدم بود، آهنگ بگو غمهات چیه، سازندهاش هم آقای توسلی بود. آن هم برایم به نوع دیگری سکوی پرتاب محسوب میشد.
یک ناگفته جالب برایمان بگویید که تا به حال جایی نگفتهاید.
شاید تلخ باشد، اما اساسی خستهام. نه خسته جسمی، از لحاظ روحی. چون در کار ما دو دو تا چهار تا نمیشود.
منبع: جام جم