به گزارش مشرق، گلعلی بابایی مردی است آرام و در عین حال انقلابی؛ انقلابی آرام و صاحب قلم. او از زمره نویسندگانی است که خودش در جبهه حضور فعالی داشته و تاکنون ۱۷ جلد کتاب منتشر نموده است؛ «نقطه رهایی»، «غوغای غبار»، «همپای صاعقه» و ...
خبرگزاری فارس قصد دارد سلسله نشست هایی با عنوان عصرانه های ادبی برگزار کند که اولین بزرگداشت و عصرانه ادبی آن ویژه گلعلی بابایی است.
حسین قرایی در مصاحبه ای طولانی با این هنرمند بی ادعا به زوایای پنهان سیر و سلوک نویسندگی اش پرداخته است.
جناب بابایی! از خودتان برایمان بگویید. در چه سالی به دنیا آمدید و اصالتاً اهل کجا هستید؟
بنده «گلعلی بابایی» متولد 7/7/1339 روستای «بَرار» از توابع شهرستان «چالوس» میباشم که از سال 1348 روستا را ترک و به تهران مهاجرت کردیم، پدرم کارگر کارخانه آرد و مادرم هم خانهدار بود، چهار برادر بودیم که به همراه پدر و مادرم، شش نفره در دو اتاق کوچک تو در تو، تویِ محلّه امامزاده عبداللّه در غرب تهران زندگی میکردیم.
برادرانتان هم اهل هنر و فرهنگ هستند؟
یکی از برادرانم دبیر ریاضی آموزش و پرورش و دیگری کارمند سازمان هواپیمایی کشور است. سومین برادر هم که مرحوم شدند، کاسب بودند.
چه زمانی وارد مدرسه شدید؟
تقریباً شش سالم بود که به مکتبخانه روستا رفتم تا در محضر «آشیخ میرزا آقا حسن نعیمی» تلمّذ کنم. از هفت سالگی وارد دبستان روستا شدم. آن زمان در روستاها سپاهیان دانش به بچّهها درس میدادند. روش تدریس سپاهی دانش هم به این صورت بود که شما هر یکسال دو کلاس را میتوانستید پشت سر بگذارید. یعنی هر شش ماه امتحان میگرفتند به همین خاطر وقتی که از نه سالگی به تهران آمدیم من کلاس چهارم ابتدایی بودم.
یک مقداری راجع به زادگاهتان «برار» برایمان صحبت کنید.
«برار» روستایی است تقریباً کوهستانی که در حاشیهی یک رودخانه بسیار زیبا قرار گرفته است. با بافت مذهبی و عالِمخیز. از قدیم روحانیون زیادی در آنجا زندگی میکردند. به طوری که مراسم و برنامههای مذهبی روستاهای اطراف در دهه اوّل محرم و یا ماه رمضان، به وسیلهی روحانیهای روستای ما تأمین میشد، جدّ مادری بنده «آقا سید محمّد مطهری» هم، با اینکه معمّم نبود، ولی از مدّاحان و روضهخوانهایی بود که برای اقامهی مراسم ولادت یا شهادت ائمه(ع)، به روستاها و قصبههای اطراف میرفت.
پس شما در یک خانواده دینی رشد یافتید.
بله. مادرم از سادات «اورازان» طالقان است و به این معنا؛ از بچه محلهای جلالآلاحمد محسوب میشود. گویا در زمانهای دور عدهای از سادات اورازان به سمت شمال و «برار» مهاجرت کردهاند که اجداد مادری بنده هم جزء آن دسته از سادات بودند. البته نسب ما به امام محمّد باقر(ع) میرسد، جدّ بزرگ ما سلطان علی بن امام محمّدباقر(ع) است که مزار ایشان معروفیت زیادی دارد و همه ساله، مراسم قالیشویان در جوار مزار ایشان برگزار میشود. اگر بخواهم به لحاظ جغرافیایی موقعیت «طالقان و «برار» را تشریح کنم، «طالقان» در حاشیهی جنوبی رشته کوههای البرز واقع شده و «برار» در حاشیهی شمالی این رشتهکوه قرار گرفته است.
در زمان قدیم، داد و ستد مردمان این منطقه به این صورت بوده است که از حاشیهی جنوبی البرز، این طرف نمک بار قاطر میکردند و از کوههای البرز به حاشیهی شمالی آن میبردند و از آن طرف هم، برنج و ارزن میآوردند. این مراودات باعث شد که عدهای از سادات اورازان به سمت شمال مهاجرت کنند که اجداد مادری من هم، از جملهی آنان بودند. اجداد پدریام هم اصالتاً «آقا بابایی» هستند، میگویند که اصلیت خانوادهی ما به منطقه «آقا بابای» قزوین برمیگردد.
کلمهی «بابا» برای انسانهای عارف به کار میرفته است، مثلاً «بابا طاهر». این کلمهی «بابا»، یک بار معنایی عرفانی دارد، فامیلی شما «بابایی» به این فضاها که ربط ندارد؟
نمیدانم، تا به حالا در مورد آن فکر نکردهام تا ببینم ربط دارد یا ندارد.
حالا چرا «گل علی»؟
نمیدانم، آن را دیگر باید از پدر و مادرم که خدا رحمتشان کند بپرسید.
یادش بخیر، 16-17 ساله که بودم تازه به فضای ادبیات انقلاب اسلامی علاقه مند شده بودم. خدمت «قیصر» رفتم و به او گفتم که چرا اسم شما «قیصر» است؟ جواب داد: کاری ندارد، یک روز بلند شو برو «گتوند» و از پدرم بپرس، بگذریم... شما فرمودید که از 9 سالگی به تهران مهاجرت کردید؟
بله.
پس از مهاجرت به تهران، در کدام محله ساکن شدید؟
از همان ابتدا به محلهی امامزاده عبدالله در منطقه «جی» آمدیم و در جوار مسجد«جوادالائمه(ع)» ساکن شدیم.
یعنی پایگاه و جایگاه افرادی مانند«حبیب غنیپور»، «مصطفی خرامان»، « امیرحسین فردی» و... که حالا به آنها هم میپردازیم، جناب «بابایی» از فضای دوران کودکی و مدرسهتان، بیشتر برایمان صحبت کنید.
عرض کردم، وقتی که به تهران آمدیم، با اینکه 9 ساله بودم و قاعدتاً باید کلاس دوم ابتدایی میبودم، امّا به دلیل تحصیل در روستا، طبق قانون سپاهی دانش، کلاس چهارم بودم. تا کلاس پنجم را در دبستان «مظفر امیری» واقع در 13 متری حاجیان، نزدیک «مسجد جوادالائمه(ع)» گذراندم و معلّم آن سال من هم، «آقای رجبی» بود. گفته باشم که در درس انشاء از بقیه درسها بهتر بودم.
در آن سالها، آیا با شاعرانی مانند «حافظ» و «سعدی» و «مولای» مأنوس بودید؟
تا سال 56 نه، یعنی اصلاً فرصتاش برایم پیش نمیآمد. چون که بنده تقریباً از 10 سالگی که مقطع ششم ابتدایی از نظام آموزشی کشور حذف شد، اجباراً به کلاس اول راهنمایی آمدم، از طرفی هم چون برای کمک به معاش خانواده مجبور بودم تا کار کنم، به همین دلیل، روزها کار میکردم و شبها در مدارس شبانه درس میخواندم. تا سوم دبیرستان با همین وضعیت ادامه تحصیل دادم.
دوره راهنمایی را کجا گذراندید؟
دورهی راهنمایی را در مدرسهی شبانه «هخامنش» گذراندم، این مدرسه در انتهای خیابان «امام خمینی(ره)» یا همان «سپهغربی» سابق در انتهای یک کوچهی تنگ قرار داشت. سال اول دبیرستان هم به مدرسهی «ستارخان» آمدم. این دبیرستان داخل کوچهای در خیابان مالکاشتر فعلی و آریانای سابق قرار گرفته بود.
در دورهی راهنمایی و دبیرستان، معلّم یا استادی داشتید که کمتر دانشآموزی میتوانست شما را به سمت نوشتن ترغیب و تشویق کند؟
آن زمان معلم ادبیاتی به نام «آقای کوکبی» داشتیم که کمتر دانشآموزی میتوانست در درس او نمرهی بالاتری از 9 بگیرد، چون که خیلی سختگیر بود. الآن که فکر میکنم؛ میبینم سختگیریهای آقای کوکبی در بهتر شدن روش نگارش من بیتأثیر نبوده است. بعد از گذراندن دورهی راهنمایی، در دورهی دبیرستان وارد رشتهی علومتجربی شدم در این دوره هم آموزگاری به نام «آقای صدوقی» داشتیم، که ایشان هم معلّم بسیار توانایی بود و درسهای زیادی به من آموخت.
دیپلم «علوم تجربی» را چه زمانی گرفتید؟
بنده کلاس سوم دبیرستان بودم که مصادف شد با سالهای اوجگیری انقلاب مردم ایران به رهبری حضرت امام خمینی. از همان زمان پایم به مسجد «جوادالائمه(ع)» بیشتر باز شد. هر روز در برنامههای سخنرانی آن مسجد شرکت داشتم و همراه مردم در تظاهرات ضد رژیم شاه حضور پیدا میکردم.
پس انقلاب فصل جدیدی را در زندگی شما باز کرد؟
بله، البته من از سال 56 در مسجد جوادالائمه حضور داشتم آن هم به عنوان یک فرد نمازگزار و عضو کتابخانهی مسجد. پیش نماز مسجد جوادالائمه(ع) در آن زمان، حاج آقا مطلّبی بود، که خدا رحمتش کند. فردی بسیار متقی و مردم دار، انسان وارستهای که صداقتش همه را جذب خود میکرد.
شما «حبیب غنیپور» و «امیرحسین فردی» را هم آنجا میدیدید؟
ببینید؛ من آن موقع یک عضو معمولی کتابخانهی مسجد بودم. مثل خیلیهای دیگر، این افرادی بچههایی که اسامی آنها را بردید از مسؤولین و کار راهاندازهای کتابخانه بودند و من هنگام به آنجا، مراجعه حتماً با این دوستان برخورد داشتم. امّا ارتباط زیادی با آنها نداشتم. بعدها با دایرشدن کلاسهایی که آقای بهزادپور مدیریتاش را به عهده داشت، این ارتباط بیشتر شد.
«بهزاد بهزادپور» چه کلاسهایی میگذاشت؟
بیشتر کلاسهای قصهگویی بود؛ بعضی مواقع هم کتابهای شریعتی را برای ما میخواند. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه در سالهای 59-1358 ارتباط من، با کتابخانه و بخش فرهنگی مسجد بیشتر شد.
چگونه ارتباطتان بیشتر شد؟
ببینید، مسجد جوادالائمه(ع) دو بخش داشت، یک بخش آن؛ بخش فرهنگی و عقیدتی بود که کتابخانه در رأس آن قرار داشت و یک بخش هم؛ کمیته انقلاب اسلامی بود، که بنده بیشتر در کمیته انقلاب اسلامی فعالیت میکردم. البته عضو کتابخانه هم بودم و در کلاسهای عقیدتی آن شرکت میکردم. این کلاسها از سال 1359 تداوم بیشتری پیدا کرد و جدیتر شد. مخصوصاً از زمانی که کتابهای «شهید مطهری» گل کرد، کتابهای مثل: «انسان کامل»، «انسان و ایمان»، «جاذبه و دافعه علی(ع)» و... در آن کلاسها «بهزادپور» این کتابها را دوره و تفسیر کرد.
به عنوان مثال، ایشان راجع به «جاذبه و دافعهی امام علی(ع)» چگونه صحبت میکردند؟
کتابها را به نوبت میخواندیم و ایشان راجع به هر قسمت آن توضیح میداد و به تعبیری سر حلقهی آن کلاسها، خود «بهزاد بهزادپور» بود. مطلب قابل توجهی که در خصوص این کلاسها میتوانم بگویم؛ این است که در آن ایام چون من هم سرکار میرفتم و هم درس میخواندم، به همین خاطر بعضی مواقع سرکلاسها چرت میزدم. بهزادپور وقتی وضعیت مرا میدید، چون میخواست مچ مرا بگیرد، وسط صحبتهایش یکدفعه از من سؤال میکرد که بگو الآن من چه گفتم؟ جالب این که من هم خیلی سریع و دقیق جواب ایشان را میدادم. این مسأله خیلی برای بهزادپور عجیب بود، به همین خاطر خطاب به بقیه میگفت: شما هم باید مثل «گلعلی» باشید، با اینکه از خستگی چرت میزند، ولی متوجه حرفهای من میشود. علاوه بر ادارهی این کلاسها، بهزادپور نمایشنامه هم مینوشت و بعضی از آن نمایشنامهها را هم توسط همین بچهها، در صحن مسجد اجرا میکرد.
بهزادپور آن موقع شما را به نوشتن «نمایشنامه» هم تشویق میکرد یا کلاسها را به گونهای هدایت میکرد که شما هم تبدیل به سرحلقه شوید و به جای دیگری بروید و بقیه افراد را با افکار «شهید مطهری» آشنا کنید؟
ببینید، روش این کلاسها به گونهای نبود که جنبهی آموزشی داشته باشد، بلکه حالت روایتگری داشت. به همین خاطر ما علاقمند بودیم راجع به کتابهایی که ایشان با زبان ساده برایمان تفسیر میکرد، بیشتر بدانیم. یکی از ویژگیهای«بهزادپور» این بود که ایشان قصهگوی متبحری بودند، به دلیل همین خصلت، کلاسهای او اصلاً ملالآور نبودند.
فرمودید که شما جزء اعضای کمیته «مسجد جوادالائمه(ع)» و دوستانی مانند «حبیب غنیپور» و «امیرحسین فردی» مسؤول کتابخانه مسجد بودند. آیا پیش آمد که در آن سالها با هم جلسهای داشته باشید و به قول معروف همپیاله شوید؟
تا یک مقطعی، این ارتباط خیلی کمرنگ بود، اما بعدها بیشتر شد.
از چه مقطعی ارتباط تان با بچه های کتابخانه بیشتر شد؟
تا زمانی که جنگ شروع شد. یعنی از نیمه دوم سال 1359 و با شروع جنگ تحمیلی، ارتباط بچههایی مثل من با کتابخانه بیشتر شد.
اینطور که در کتاب «ققنوس فاتح» خواندم، شما در «لشکر27 محمد رسولالله(ص)» مشغول به رزم شدید؟
حالا ورود بنده به «لشکر27 محمّد رسولالله(ص)» بحثش جداست و به آن هم میپردازیم، ولی تا قبل از آن، جمعهای هفتگی داشتیم که آن را در منزل آقای «محمّد تختکشیان»- همین آقایی که تهیهکننده سریال «کلاه پهلوی» هستند و زمانی هم معاونت سینمایی «حوزه هنری» را به عهده داشتند- برگزار میکردیم.
در چه سالهایی؟
اوایل سال 1359، زمانی که هنوز جنگ شروع نشده بود، جلسات هفتگی ما در خانهی آقای تختکشیان، فیالواقع هم جلسات بسیار خوبی بود.
یعنی آن جلسات هم روی شما تأثیرگذار بود؟
بله، از طریق همین جلسات بود که با شهید «حبیب غنیپور»، شهید «اکبر قدیانی»، «محمّد ناصری»، شهید «احمد امینی» و «علی سلطانمحمّدی» بیشتر آشنا شدم و این جلسات که بیرون از مسجد بود یواش، یواش به مسجد و کتابخانه کشیده شد، ضمن اینکه مغازهی مرحوم برادرم هم، درست روبروی منزل خانوادهی «حبیب غنیپور» بود و به واسطهی همین مجاورت، حبیب را خیلی وقتها میدیدم و با ایشان مراوده داشتم.
نگاه شما چه زمانی به صورت جدی با بچههای نویسنده مسجد جوادالائمه(ع) گره خورد؟
بنده متأسفانه با این بچهها زیاد ارتباط نداشتم، اینها در آن مسجد کلاسهای داستاننویسی هم برگزار میکردند. منتها من عضو آن کلاسها نبودم. ارتباط من با حبیب غنیپور، محدود به همان جلسات منزل آقای تختکشیان بود. بعد از آن هم حبیب غنی پور به جبهه آمد و این آشنایی بیشتر و عمیقتر شد.
آقای بابایی! شما چه زمانی به نوشتن روی آوردید؟
تقریباً از همان دوران دبیرستان. خاطرم هست که در سال 1356 همراه خانواده با اتوبوس به مشهد رفتیم. من در آن سفر زیارتی، «سفرنامه» نوشتم و در مسیر راه و شهر مشهد، هر چه را که دیده بودم، یادداشت کردم یک سفر دیگر را در همان سالهای پیش از انقلاب همراه دوستانم به شیراز و اصفهان داشتیم. یک سفرنامه هم برای این سفر نوشتم، از طرفی انشاء بنده خیلی خوب بود. چه این که در دوره دبیرستان، نمره درس انشاء من نسبت به بقیه درسها، بالاتر بود. به غیر از انشاء هم، بیرون مدرسه، خاطرات روزانه خودم را مینوشتم، تا اینکه این روند ادامه پیدا کرد و خاطرات جنگ را هم به صورت روزانه برای خودم مینوشتم.
اولین کتاب شما چه بود؟
«نقطه رهایی» که در سال 1368 چاپ شد. این کتاب؛ شامل همان یادداشتهای روزانهی من از جبهه بود که به صورت روز به روز نوشته بودم و در پایان جنگ، تعداد این دفترچهها به هشت جلد رسیده بود. یک روز آقای «مرتضی سرهنگی» آن هشت دفترچه را از من گرفت و بعد از مدتی، عین همانها را چاپ کردند و شد کتاب «نقطه رهایی». این کتاب، به هیچ وجه ویراستاری نشده است و به قول معروف، کار بکر است، عین همان قلم و خاطراتی است که در آن دفترچهها نوشتهام.
عکسهایی که در کتاب «نقطه رهایی» هست را از کجا پیدا کردهاند؟ مثلاً یک عکسی در آن است که پایین آن نوشتهاید «وقتی که به سنگر حاج عباس کریمی فرمانده لشکر رسیدم گلولهی تانکی سنگر آنها را متلاشی کرده بود و الی آخر». این عکس ها را چگونه رصد کردید؟
زمان حضورم در جبهه، چه در مواقعی که پشت جبهه و در جاهایی مثل دوکوهه، کرخه، کوزران، کارون، قلاجه و ... مستقر بودیم و چه در هنگام عملیاتها، من در جیب نارنجکم، به جای نارنجک، یک دوربین کوچولوی «ما میای» فلاش سرخود قرار میدادم و از کلیه صحنهها عکس میگرفتم. الان عکسهایی که از بچههای رزمنده و شهدای مسجد جوادالائمه(ع) موجود هست، بیشترش مربوط به همان دوربین فسقلی من است.
پس عکاس هم هستید؟
البته اگر به اساتید محترم این رشته هنری برنخورد؛ بله. آن دوربین همیشه همراهم بود و اکثر عکسها را هم خودم گرفتم.
در کتاب «نقطه رهایی» لحن نگارشی شما، یک لحن خودمانی است؛ یعنی دقیقاً همان چیزهایی را که اتفاق افتاده و دیدهاید، با یک سبک نگارشی جمع و جور، دمدستی و سریع نوشتهاید، این لحن را شما از کجا به دست آوردید؟ مثلاً از خواندن کتابهای«آل احمد» هم میتوان این لحن را به دست آورد. این لحنی که در کتاب «نقطه رهایی» آمده است، حاصل و خروجی کدامیک از مطالعات شما بوده است؟
راستش را بگویم، هیچ کدام. حقیقتش، آنچه در آن ایام مینوشتم، نوعی تلاش قلمی تجربی برای من بوده است و هیچ یک از سبکهای نگارشی را من آموزش ندیدم. همانطور که انشاء دوره دبیرستانم را مینوشتم، این خاطرات را هم نوشتم
معنای «نقطه رهایی» چیست؟
نقطه رهایی؛ آخرین نقطهی نزدیک به خط خودی است، که شب عملیات نیروها از آنجا برای یورش به دشمن رها میشدند. در حقیقت شب عملیات، تا نقطه رهایی، همه با هم هستند و هنوز از دشمن خبری نیست. از نقطه رهایی که میگذری، دیگر خودت هستی و خدای خودت. «حاج آقا پروازی» میگفت: «خدای آن طرف خاکریز، با خدای این طرف خاکریز فرق میکند، آن طرف احساس میکنی که خدا به شما نزدیکتر است، چون خطر نزدیکتر است.» نقطه رهایی؛ محل جدایی این دو عالم از همدیگر است.
که این فاصله را گاهی هم شهادت پر میکرد.
بله. برای بعضیها تقدیر اینطوری رقم میخورد که وقتی از «نقطه رهایی» رها میشدند، برای همیشه زندگی را رها میکردند و به سوی معبود پر میکشیدند. خیلی جرأت میخواست که آدم آن طرف خاکریز هم آروزی شهادت بکند. اصلاً بعد از نقطه رهایی، کمتر زبان آدم برمیگشت به این که بگوید: «اللّهم ارزقنا توفیق شهاده فی سبیلک» آدمهایی مثل من که ایمانشان زیاد قوی نبود، زبانشان بند میآمد و نمیتوانستند این ذکر را به زبان بیاورند. شاید در این طرف خاکریز، خیلی راحت و حتی با ضجه این ذکر را میگفتیم، اما بعد از گذشتن از نقطه رهایی و مواجه شدن با آتش مرگبار دشمن، زبان آدم بند میآمد. چون میدید که کار دارد جدی میشود و باید همه چیز دنیا را رها کرد و آمادهی شهادت شد. شاید یک معنای دیگر «نقطه رهایی» هم، رها شدن از دنیا باشد.
دومین کتاب شما چه بود؟
«غربت هور»که محور آن، مشکلات و سختیهای عملیات آبی- خاکی بدر است. این عملیات در منطقهی «هورالعظیم» انجام گرفت و از جمله عملیاتهای دشواری بود که به صورت آبی- خاکی و در دل جزایر مجنون صورت گرفت. شهادت عباس کریمی؛ فرمانده لشکر 27 محمّد رسول الله(ص) و مهدی باکری؛ فرمانده 31 لشکر عاشورا به همراه تعداد دیگری از فرماندهان و رزمندگان اسلام در همین عملیات اتفاق افتاد. من در این یادداشتها سعی کردم مشاهداتم از این عملیات را ثبت کنم.
چرا کتابهایی مانند «غربت هور» و کتابهای این تیپی را، حوزه هنری یکبار بیشتر چاپ نکرد؟
چرای آن را نمیدانم، اتفاقاً این کتاب «غربت هور» را خیلی پیگیری کردم که چاپ مجدد شود، ولی نشد. یعنی اصلاً فایل آن در دسترس نبود، امّا «نقطه رهایی» پنج بار تجدید چاپ شد در کل این که کدام کتاب چاپ شود و کدام کتاب چاپ نشود، از سیاستهای خود حوزه هنری است.
و سومین اثر شما؟
در سال 1375 قرار شد کنگرهی سرداران و سی و شش هزار شهید استان تهران برگزار شود. برای برگزاری این کنگره من مسؤول یکی از کمیتهها بودم؛ «کمیته جمعآوری». آن زمان فرصت خیلی کمی داشتیم تا یکسری کتاب زندگینامه با موضوع سرداران شهید لشکر 27 محمّد رسولالله(ص) را چاپ کنیم. برای اینکه بتوانیم به موقع کتابها را برای چاپ آماده کنیم، علاوه بر دعوت از تعدادی از نویسندگان جنگ، خود من هم مسؤولیت تألیف دو کتاب را قبول کردم که یکی از این کتابها «حکایت مردان مرد» زندگینامه شهیدان: علیاصغر رنجبران، حسن زمانی، سیّد جعفر تهرانی و اسماعیل قهرمانی بود. دیگری «عقابان بازی دراز» نام داشت که در آن به زندگینامه شهیدان محسن وزوایی و غلامعلی پیچک پرداختم.
ویراستار کتاب «حکایت مردان مرد» دکتر «محسن پرویز» است؛ آیا در آن سالها با دکتر پرویز هم دوستی داشتید؟
ایشان طی سالهای 63- 1362 مسؤولیت واحد تبلیغات لشکر 27 را به عهده داشت و بنده دورادور به ایشان ارادت داشتم، اما ویراستاری کتابها از سوی ستاد کنگره به آقای دکتر پرویز محول شد و بنده ابتدائاً در جریان نبودم.
لحن این کتابها، عموماً لحن داستانی نیست؟
نه، این کتابها زندگینامههای مستند هستند، آن هم با نگرش سال 1375. به همین دلیل، مقداری زمخت و شعاری به نظر میرسند و آن ظرافتهای داستانی و زندگینامههای داستانی را ندارند.
چرا در کتاب «عقابان بازی دراز» به زندگینامه «وزوایی» و «پیچک» پرداختید؟ دلیل خاصی داشته است؟
خیر، دلیل خاصی نداشته است، بلکه آن موقع نگاه میکردیم هر شهیدی که به لحاظ سوابق و مدارک موجود در پرونده غنیتر بود، کتاب زندگینامهاش را مینوشتیم. شهیدان پیچک و وزوایی هم، چون به لحاظ مدارک موجود در پروندههایشان تکمیلتر بودند، کتابهایشان نوشته شد.
و همین عامل باعث شد که بعدها به سراغ «وزوایی» بروید و در کتاب «ققنوس فاتح » برایش سنگ تمام بگذارید.
بله. کتابهای «عقابان بازی دراز »و «حکایت مردان مرد» را من نوشتم. ضمن آن که کتاب « همسفران» را «رضا رئیسی» در مورد شهید همّت نوشت و کتاب «در انتهای افق» را «حسین بهزاد» در خصوص حاج احمد متوسلیان تألیف کرد. کتاب «دجله در انتظار عبّاس» برای شهید عبّاس کریمی را « حمید داودآبادی» نوشت، کتاب «مالک خیبر» را «رحیم مخدومی» در خصوص شهید محمّدرضا کارور و «تک آخر» را «احمد دهقان» برای شهید غلامرضا صالحی تدوین کرد. بعد از آن بود که به این فکر افتادیم تا کار جامعتری انجام بدهیم.
مثلاً چه کاری؟
اوایل پاییز 1375 حسین بهزاد طرحی را به سردار محقق؛ معاون هماهنگ کننده وقتِ لشکر27 ارائه داد مبنی بر این که ما به جای پرداختن به تکتک این شهدا بیاییم و در خصوص چگونگی شکلگیری تیپ 27 محمّد رسولالله(ص) و نقش هر کدام از این شهیدان در پیدایش و استمرار موجودیت لشکر 27، یک کار پژوهشی انجام بدهیم. حسین اعتقاد داشت از دل پرداختن به چگونگی شکلگیری و روایت کارنامه زرهی تیپ 27، همهی این آدمها در میآیند. با ارائه این طرح، کلنگ اولیهی نگارش کتابی با عنوان «حماسه 27» در اواسط پاییز 1375 زده شد. البته در اواسط کار بودیم که سردار محقق خواستار تعویض نام کتاب شدند. در نتیجه، حسین بهزاد اسم«همپای صاعقه» را پیشنهاد داد و این اسم تصویب شد و رفت روی جلد کتاب. علیای حال، جمعآوری سوابق و اطلاعات مربوط به این کار را ما از پاییز 1375 شروع کردیم. مرحلهی پژوهش؛ شامل گردآوری، بازخوانی، دستهبندی و فیشبرداری مستندات مربوط به این کتاب، نزدیک به سه سال طول کشید و از بهار سال 1378 تا آبان 1379 هم این کتاب تألیف و آماده چاپ شد. آن را به « دفتر ادبیات حوزه هنری» ارائه دادیم که پس از توافق، چاپ اول کتاب همپای صاعقه را مشترکاً با آرم لشکر27 و حوزه هنری چاپ کردیم.
اینکه «آقای بهزاد» 50-60 تا از نوار بیسیمها را گوش میداده صحت دارد؟
حسین حدود پانصد کاست صوتی؛ اعم از بیسیم، جلسه، با فرماندهی و مصاحبه را گوش کرده و آنها را پیاده کرد. نوارهایی که در زمان عملیات توسط راویان اعزامی از سپاه به یگانهای رزم تهیه میشد. جا دارد در همین جا از راویان اعزامی به تیپ 27 در عملیاتهای «فتحمبین» و «الی بیت المقدس» آقایان: حسین داورزنی، اسدالله توفیقی و امیر رزاقزاده کمال تشکّر را داشته باشم که این گنجهای گرانبها را تهیه و برای ماندگاری تاریخ جنگ برای آیندگان به ارث گذاشتند.
آیا لازم بود این کار انجام شود؟
بله؛ صددرصد. چون این کتاب مبنایش براساس اطلاعات موجود در کاستهای صوتی آرشیوی است که از دوران جنگ باقی ماندهاند. از جملهی این نوارها، نوارهای «بیسیم»، نوارهای «جلسات» و نوارهای مرسوم به «با فرماندهی» است که همهی آنها دارای کیفیت پایین و صداهای ضعیف بودند. آقای بهزاد وقتی که میخواست اینها را پیاده کند خیلی سختی کشید به طوری که مثلاً برای پیاده کردن یک حلقه نوار 90 دقیقهای مصاحبه با شهید قهرمانی، پنج شبانهروز گوشی در گوشش بود و به صورت تکهتکه آنها را پیاده میکرد.
شما چرا این کار را نمیکردید؟
به دلیل اینکه در مرحلهی اول، قرار نبود که کتاب دو مؤلف داشته باشد. من باشم چون که بنده مجری کار نبودم، مجری کار «حسین بهزاد» بود، که این کارها را هم برای تألیف کتاب انجام داد. خوب هم جلو رفت و همهی نوارها را پیاده کرد. پیاده کردن این نوارها، کار خیلی سختی بود که خدا وکیلی من یکی از پس آنها برنمیآمدم. سختی پیاده کردن بعضی از این نوارها آنقدر بود که منجر به سکته حسین شد. این را شاید ایشان راضی نباشد که من بگویم اما برای این که دشواری کار را برای شما تشریح کنم، مجبورم آن را بیان کنم. همان ایام پیاده کردن نوارها، یکروز به منزلش رفتم تا به او سر بزنم، دیدم که حال خوبی ندارد و بسیار آشفته است. پرسیدم: چه شده؟ گفت دیشب سکته زدم. گفتم: چطور؟ گفت: داشتم نوار مرحلهی دوم عملیات «الی بیت المقدس» را پیاده میکردم که رسیدم به دعوای فرمانده محور سلمان «محمود شهبازی» با «علیاصغر بشکیده» فرمانده «گردان عمار». گفتم: موضوع چه بوده؟ گفت: مکالمه مربوط بود به محاصره و قتل عام بچههای «گردان عمار». بشکیده که مستأصل شده بود، همینطور به صورت کشف داشت پشت بیسیم صحبت میکرد و درخواست کمک میکرد. شهبازی که از نحوه فاش صحبت کردن بشکیده به شدت کلافه شده بود، داشت به او میگفت که مراعات کند و اینطور به صورت کشف صحبت نکند. وقتی دید بشکیده مراعات نمیکند، مجبور شد تا به او پرخاش کند. در مقابل، بشکیده هم حرفهایی زد که شنیدن آن حرفها، موهای تنم را سیخ کرد و یک لحظه متوجه شدم که قسمتی از بدنم بیحس شده. الان هم که میبینی آتش سیگار انگشت دستم را نمیسوزاند. البته اگر اینها را شما چاپ کنید، من دوباره یک دعوایی با حسین بهزاد دارم!
شما هر روز به سراغ «بهزاد» میرفتید؟
بله، هر روز به خانهاش میرفتم؛ تا اینکه مرحلهی پژوهش و نگارش هشت فصل اول کتاب تمام شد.
از سختیهایی که شما و «بهزاد» بر سر این کتاب کشیدید بیشتر برایمان بگویید.
ببینید؛ کار پژوهش سختیهای خاص خودش را دارد، از پیاده کردن نوارها که گفتم تا گویا کردن کلمات و یا جملاتی که در بیسیمها و مکالمات رد و بدل میشده بگیر، تا یکی کردن روایتها و صحبتهای راویان. بارها شده بود که برای گویا کردن یک کلمهی رمز که از پشت بیسیم گفته میشد، آقای بهزاد بارها و بارها آن نوار را گوش میکرد و با به مدارک مکتوب مراجعه میکردیم، تا بالأخره میفهمیدیم که آن کلمه، چه معنا و چه مفهومی دارد و یا رمزگشایی و گویا کردن جملات و یا کلماتی که فرد بیسیمچی برای گمراه کردن دشمن فیالبداهه میگفت خیلی سخت بود و مشکلات خاص خودش را داشت، یکی از ویژگیهای دیگر این کتاب استفادهی حسابشده از روش « مونتاژ موازی» است.
«مونتاژ موازی»؟ یعنی چه؟
یعنی اینکه ما یکسری از فیشها را که از نوارها یا منابع مکتوب پیاده شده بودند، با صحبتهای افراد زندهی شاهد آن ماجرا تطبیق میدادیم و آنها را به صورت موازی کنار هم قرار میدادیم، تا خواننده به صورت کامل، در جریان چند و چون ماجرا قرار بگیرد. حتی گاهی مشاهده میکردیم که صحبتهای آن فرد حاضر، با آنچه که در نوارها هست، تناقض دارد. به همین دلیل مجبور میشدیم با افراد بیشتری مصاحبه کنیم و دامنه تحقیقات را وسعت بدهیم، تا به اطلاعات دقیق و درست برسیم و این کار ما را سخت میکرد.
آن وقت از کجا نتیجه میگرفتید که کدامیک از آنها درست میگویند؟
بالأخره با استفاده از یکسری قراین، اسناد و مدارک تردیدناپذیر، میفهمیدیم که صحبتهای کدامیک از آنها به واقعیت نزدیکتر است.
به غیر از مطالبی که در شکلگیری کتاب «همپای صاعقه» فرمودید، اگر مطلب دیگری در مورد کتاب باقی مانده است، بگویید.
وقتی که طرح «همپای صاعقه» ارائه شد. پیشبینی ما این بود که کل تاریخچه لشکر در کتابی یک جلد و پانصد، ششصد صفحهای خلاصه میشود، همین که وارد معرکه شدیم و مدارک، اسناد و نوارهای بیسیم را دیدیم، متوجه شدیم که این ماجرا حتی با 3- 4 جلد هم کارش به پایان نمیرسد. مطلب دیگر اینکه در جریان مرحلهی تألیف همپای صاعقه، چنان که گفتم؛ آقای «بهزاد» تا پایان فصل هشتم را به تنهایی نوشت و تخته گاز جلو رفت، منتها بعد از آن گفت: آقا جان؛ من خسته شدم و دیگر نمیتوانم ادامه بدهم. این شد که اجباراً از فصل نهم کتاب، بنده کار نگارش را به دست گرفتم و آن را تا فصل چهاردهم ادامه دادم و کتاب را تمام کردم. البته در این مرحله هم، حسین بهزاد مشاورههای لازم را ارائه میداد.
اگر در مرحلهی چاپ کتاب هم سختیهایی وجود داشته، آنها را هم بیان کنید.
با توجه به اینکه نوع کار، کار خوبی بود و دوستانی که کتاب را خوانده بودند، آن را پسندیدند، ما به لحاظ مشارکت در نشر این کتاب، مشکل چندانی نداشتیم و حوزه هنری در چاپ آن با لشکر 27 همکاری کرد. امّا این مشارکت، فقط برای همان یک نوبت چاپ بود. تا اینکه آمدیم به همراه «حسین بهزاد» کتاب دوم را شروع کردیم و گفتیم که مقطع زمانی این کتاب را از عملیات رمضان شروع میکنیم و تا «عملیات والفجر4» پیش میرویم یعنی از اوایل تابستان 1361 شروع میکنیم و حوادث مربوط به لشکر 27 تا آخر پاییز 1362 را حداقل در این کتاب میآوریم. کتاب را که شروع کردیم، در همان «عملیات رمضان» گیر کردیم. یعنی کل محتوای کتاب دوّم، منحصر شد به باز روایی عملکرد تیپ27 محمّدرسولالله(ص) طی عملیات «رمضان» در مقطع تابستان 1361. در این کتاب هم تا مرحلهی جمعآوری اسناد، پیادهسازی نوارها، فیشبرداریها و انتخاب متنها توسط «حسین بهزاد» انجام گرفت. امّا همین که کار به مرحلهی نگارش رسید، حسین گفت من دیگر پای کار پروژه حماسه 27 نیستم و برای همیشه از این کار، کنار میکشم.
به همین دلیل تألیف کتاب دوم را از ابتدا تا پایان آن، خودم به عهده گرفتم. وقتی که در سال 1368کتاب آماده شد، چاپ آن را «سازمان فرهنگی، هنری، شهرداری تهران» به عهده گرفت، همزمان با چاپ کتاب دوم، دیدیم موجودی کتاب اوّل، یا همان همپای صاعقه در حد صفر است این شد که بهترین فرصت است تا کتاب یکم را هم تجدید چاپ کنیم. این بار رفتیم سر وقت باز ویراست کردن همپای صاعقه. کل مدارک و مستندات مربوط به مقطع زمستان 1360 تا اواخر بهار 1361 را که بعد از چاپ اول کتاب، جمعآوری کرده بودیم، دونفری- من و حسین- ظرف شش ماه کار شبانهروزی، زدیم به تنگ کتاب و خلاص. بعد از آمادهسازی کتابها، هم کتاب اول و هم کتاب دوم که به نام «ضربت متقابل» بود را به سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران دادیم، تا آنها را چاپ کند. این کتابها که چاپ شدند، یک جلد از هر کدامشان در پاییز 1368 به دست «مقام معظم رهبری» رسید که «آقا» آنها را مطالعه کردند و خیلی جاها از این دو کتاب مایه گذاشتند و از آنها دفاع کردند، اخیراً هم که با سینماگران «جشنواره مردمی فیلم عمار» به زیارت «آقا» رفته بودیم، وقتی «حسین بهزاد» رفت که با ایشان روبوسی کند، به من گفت «گلعلی» تو هم بیا. نزدیک آقا که شدیم -همینطور که حرکت میکردیم به سمت درب خروجی- آقا فرمودند: من هم کارهای مشترک شما دو نفر را خواندهام و هم کارهای انفرادیتان را. کارهایتان خیلی خوب است. خوب است، خوب است، آقا سه بار فرمودند خوب است.
تقریظ آقا بر کتاب همپای صاعقه وقتی که به دست شما رسید -که متن خیلی قشنگی هم هست و بنده چند بار آن را خواندهام و قطعاً خود شما هم چندین بار آن را خواندهاید- وقتی این یادداشت آقا را دیدید چه حس و حالی داشتید؟
من هم اولین بار این نوشته را در روزنامه دیدم. آن موقع مسؤول واحد فرهنگی لشکر 27 محمّد رسولالله(ص) بودم که در یکی از روزهای اردیبهشت ماه سال 1387 دوست عزیزم دکتر سید حسن شکری به من گفت: «جامجم» امروز را دیدی؟ گفتم: نه، گفت: پشت آن دست خط «آقا» را زده و در مورد کتاب شما توضیح داده است، گفتم: نه! من اصلاً خبر ندارم. وقتی رفتم روزنامه را گیرآوردم و آن دست خط بسیار زیبا و پرمحتوا را مشاهده کردم، کلی خوشحال شدم و خستگی چندین ساله از تنم خارج شد.
آقای «بهزاد» هم دست خط را دید؟
بله.
عکسالعمل اش چه بود؟
این دست خط برای آقای «حسین بهزاد» هم خیلی جالب بود. رفیق مشترک ما، شهید سعید جانبزرگی همیشه میگفت این کتاب گنج است و نمیدانم چرا اینها نمیتوانند آن را درک کنند. این کتاب باید بیشتر از این در جامعه انعکاس داشته باشد و جا باز کند. حسین هم همیشه همین گلهمندی را داشت که چرا این کتاب آنطور که باید و شاید دیده نمیشود. وقتی هم که دستخط «آقا» را دید، گفت: ببین جنسشناس، جنس را میشناسد. نگاه کن چه تقریظ قشنگی روی این کتاب زده؟! با این کار«آقا»، کتاب همپای صاعقه از مهجوریت درآمد و از آن زمان به بعد بود که از ناشران مختلف آمدند و برای چاپ آن اعلام آمادگی کردند.
آقای بابایی! وقتی شما دیدید «رهبر حکیم انقلاب» با همهی دغدغههایی که دارند، فضای کتاب این مملکت را رصد میکنند بعد میبینید که متأسفانه ارکان دیگر به آن زیاد توجه ندارند، شما این نگرش را چگونه ارزیابی میکنید. چگونه این حرکت «آقا» در حوزه کتاب میتواند برای جامعه الگو باشد؟
این دقت نظر و توجه حضرت آقا، واقعاً میتواند برای مسؤولین ما الگو باشد. البته من در محفلی که به محضر ایشان مشرف شدم این هوشمندی آقا را بیشتر درک کردم. یک روز قبل از دوشنبه 29 مهر 1387 به بنده اطلاع دادند که فردا ساعت هشت صبح باید در بیت رهبری باشم، تا به ملاقات حضرت آقا مشرف شوم. سر از پا نشناخته، رأس موعد مقرر در محل جلسه حضور پیدا کردم. فضای آن جلسه، را من در کتاب سفرنامهی حجام آوردهام. در آن جلسه نوبت که به من رسید و خودم را معرفی کردم «حضرت آقا» با چهرهای شکفته فرمودند: بهبه، بهبه، آقای «گلعلی بابایی» شما هستید؟ عرض کردم: بله. فرمودند: شما همکاری هم دارید که با هم قلم میزنید، آقای «حسین بهزاد». ایشان هم در این مجلس حضور دارند؟ عرض کردم: نه خیر، ایشان حضور ندارند. فرمودند: که سلام مرا به ایشان برسانید، بعد ایشان فرمودند: برای من مطالعه کتاب «همپای صاعقه» خیلی شیرین و لذتبخش بود. این کار، خیلی فوقالعاده است. از جنگ، یک تصویر با شکوه و باعظمت جلوی چشم همه ما بود، امّا مانند تابلویی که بالای سرمان گذاشته باشند، که مجبور باشیم از دور به آن نگاه کنیم. حالا این کتابها آمدهاند و آن ریزهکاریهای این تابلو را، جلو کشیدهاند و به جلوی چشم ما آوردهاند، طوری که انسان میتواند اینها را از نزدیک ببیند. کتاب«همپای صاعقه» خیلی، خیلی خوب است، البته این کتاب در زمرهی کتابهایی قرار دارد که برای انسانهای محقق خوب است، تا بتوانند از آن استفاده کنند، بعد مثال زدند و فرمودند: فرض کنید همان منظرهای که در کتاب «همپای صاعقه» هست؛ برخورد «حاج احمد» -که انشاالله زنده باشد- با «شهید وزوایی».
این خودش موضوع یک فیلم است و میشود از آن فیلم درست کرد، اینها خیلی جالب است. بنده هم «حاج احمد» را میشناختم و هم «شهید وزوایی» را. یا همان رفتن گردان تحت امر «شهید وزوایی» به پشت جبهه دشمن شبانه در«فتح مبین». اینها موردهایی هستند که میتوانند موضوع یک فیلم باشند و اگر آدم باذوقی باشد، میتواند از یک، یک اینها یک رمان خوب در بیاورد. امّا متأسفانه هنوز قلم رماننویس خوب ما نتوانستهایم تربیت کنیم. کما بیش داریم، امّا از این بابت باید بیشتر باشد، این کتابها از این جهت خیلی مهم هستند، البته کسانی که مایل و علاقمند هستند، اینها را میخوانند، بنده همهی این کتاب 700- 800 صفحهای را از اول تا آخر خواندهام، کتاب «ضربت متقابل» را هم خواندهام. آن هم کتاب خوبی است، امّا چون مربوط به عملیات «رمضان» است و ما هم از آن عملیات خاطرهی خوشی نداریم، انسان دوست ندارد که آن را تا آخر بخواند، امّا در کل؛ کتاب خوب و روانی است. آقا بعد فرمودند: کارهایتان را ادامه بدهید و خسته نشوید. در آن جلسه «آقای سید حمید روحانی» هم حضور داشت. ملاقات جلسه که تمام شد، ایشان به من گفت: این چه کتابی بود که اینقدر دقیق «آقا» صفحات آن را هم میدانست؟ ایشان گفت: برای من خیلی جالب بود، من خودم تاریخنویس هستم و دارم تاریخ انقلاب اسلامی را مینویسم. اینکه «رهبر» انقلاب بیاید راجع به یک کتاب ریز به ریز صحبت کند، بگوید و حتی برای آن مصداق بیاورد، برای من خیلی جالب است.
جناب بابایی! «همپای صاعقه» و «ضربت متقابل» تا چند جلد ادامه خواهد داشت؟
همپای صاعقه کتاب اول این مجموعه است و ضربت متقابل، کتاب دوم آن است. با این وضعیتی که ما داریم؛ پیش میرویم حداقل باید شش کتاب دیگر با این حجم در بیاید، تا بشود کارنامه عملیاتی لشکر 27 در دوران دفاع مقدس را تکمیل کرد.
بعد از «همپای صاعقه» و «ضربت متقابل» کتابهایی بعدی چه شد؟
قرار بود کتاب سوم تاریخچه لشکر 27 با عنوان «زمینهای مسلّح » دربیاید، که متأسفانه هنوز در نیامده است و خیلیها هم اتفاقاً سراغ کتاب سوم را از من میگیرند.
که حالت مرجع و مأخذ داشته باشد یا به تعبیر «آقا» برای محققین جالبتر باشد؟
نه؛ حتی در قشرهای معمولی و دانشگاهی هم میگویند که این کتاب ها برای ما خیلی جالب هستند و دوست داریم که ادامه آن را بخوانیم.
روایت صادق از «دفاعمقدس»
بله همینطور است. وقتی صادقانه با مخاطب حرف بزنیید، او میپذیرد. البته در ایامی که امکان تالیف کتاب سوّم «حماسه 27» فراهم نبود، ما بیکار ننشستیم و تاریخچه استان همدان در جنگ را درآوردیم. یعنی در آنجا هم دو کتاب به مرحله چاپ رساندیم یکی از آنها کتاب «از الوند تا قراویز» بود و دیگری «بهار 82».
مضمون «بهار 82» چیست ؟
«بهار 82» تقریباً همان «همپای صاعقه» است ولی از جناح «همدان». ببینید اگر شما «همپای صاعقه» را خوانده باشید میدانید آدمهایی که میآیند تیپ 27 را تشکیل میدهند، سه گروه هستند؛ یک گروه بچههای سپاه «مریوان» به فرماندهی «حاج احمد متوسلیان»، که اکثریت آنها بچههای سپاه تهران و اصفهان هستند، یک گروه بچهها سپاه «پاوه» هستند که فرماندهی آنها را «حاج همّت» بر عهده دارد. اکثریت بچههای سپاه پاوه هم، از تهران و مازندران هستند. یک گروه دیگر هم که میآیند و تیپ 27 را تشکیل میدهند، بچههای سپاه استان همدان به فرماندهی «حاج محمود شهبازی» هستند. وقتی «همپای صاعقه» درآمد، رزمندههای قدیمی سپاه همدان از ما گله کردند و گفتند: شما ما را ندید گرفتهاید و حق ما را در کتاب همپای صاعقه ادا نکردید. این شد که ما آمدیم و آن جناح مغفول مانده«همپای صاعقه» را با مصاحبههایی که از بچههای «همدان» گرفتیم تکمیلش کردیم و نشان دادیم که این دو خط موازی هستند که همپای یکدیگر دارند جلو میروند. در همپای صاعقه «حاج احمد و همّت» را دیدیم و با آنها جلو رفتیم تا به فتح خرمشهر رسیدیم، در بهار 82 داریم با بچههای سپاه استان همدان میرویم جلو و راویان ما، همه همدانی هستند که دارند کارهای انجام شده توسط خودشان را بازگو میکنند. این توضیح را هم بدهم که هر سه کتاب؛ یعنی «همپای صاعقه»، «ضربت متقابل» و «بهار 82» در دورههای مختلف «جشنواره انتخاب کتاب سال دفاع مقدس» مقام آوردهاند و در عرصهی پژوهش، کتاب برتر شناخته شدند.
کد خبر 206765
تاریخ انتشار: ۲۵ فروردین ۱۳۹۲ - ۱۰:۰۲
- ۰ نظر
- چاپ
اخیراً که با سینماگران «جشنواره مردمی فیلم عمار» به زیارت «آقا» رفته بودیم، وقتی «حسین بهزاد» رفت که با ایشان روبوسی کند، به من گفت «گلعلی» تو هم بیا. نزدیک آقا که شدیم -همینطور که حرکت میکردیم به سمت درب خروجی- آقا فرمودند:...