کوهستان بود...
هوا خیلی سرد بود..
امام رضا علیه السلام به همراه یارانشان از اسب پیاده شدند...
حدود سیصدنفر!!!!!
عابدی در ان کوهستان از غاری بیرون امد.
_ سلام اقای من!
چند سالیست برای امدنتان لحظه شماری میکنم....
میشود با امدنتان ,کلبه ی من را نور باران کنید...؟؟؟
امام اشاره کردند...همه !!!وارد شدند.
مبهوت شده بود....300نفر در کلبه ی کوچکش!!!!
چیزی در کلبه برای پذیرایی ان 300 نفر!!نداشت.
امام رو به او کرد...
_ هرچه داری بیاور....
امام عبایش را روی انها کشید و دعایی خواند..
بعد از زیر عبایش به همه نان عسل داد...!!
.
.
همه که رفتند....
نان و عسل عابد هنوز همانجا بود...