به گزارش سرویس فرهنگی مشرق به نقل از خبرآنلاین، استاد شهید مرتضی مطهری، خاطره ای درس آموز از زبان یکی از نزدیکان مرحوم آیت الله بروجردی نقل کرده است. متن این خاطره را به روایت شهید مطهری بخوانید.
شهید مطهری می گوید:داستانى الآن یادم افتاد، دریغ است که آن را نگویم، یکى دو بار دیگر هم یادم هست که در سخنرانیها گفتهام. مربوط به مرحوم آیة اللّه بروجردى (اعلى اللّه مقامه) است. قبل از اینکه ایشان به قم بیایند، من از نزدیک خدمت ایشان ارادت داشتم، بروجرد رفته بودم و در آنجا خدمتشان رسیده بودم.
مردى بود در حقیقت با تقوا و به راستى موحّد. نگویید هر کس مرجع تقلید شد، البتّه موحّد هست. توحید هم مراتب دارد. بله، اگر به مقیاس ما و شما حساب کنیم، مراجع تقلید درجات خیلى بالاتر از توحید من و شما را دارند ولى وقتى که من مىگویم «موحّد»، یک درجه خیلى عالى را مىگویم. او کسى بود که اساساً توحید را در زندگى خودش لمس مىکرد، یک اتّکا و اعتماد عجیبى به دستگیریهاى خدا داشت. سال اوّلى بود که ایشان به قم آمده بودند.
تصمیم گرفته بودند بروند به مشهد. مثل اینکه نذر گونهاى داشتند. در آن وقت که بیمار شده بودند، آن بیمارى معروف که احتیاج به جرّاحى پیدا کردند و ایشان را از بروجرد به تهران آوردند و عمل کردند و بعد به درخواست علماى قم به قم رفتند، در دلشان نذر کرده بودند که اگر خداوند به ایشان شفا عنایت بفرماید، بروند زیارت حضرت رضا (علیه السّلام). بعد از شش ماه که در قم ماندند و تابستان پیش آمد، تصمیم گرفتند بروند به مشهد. یک روز در جلسه دوستان و به اصطلاح اصحابشان طرح مىکنند که «من مىخواهم به مشهد بروم، هر کس همراه من مىآید اعلام بکند»اصحابشان عرض مىکنند بسیار خوب، به شما عرض مىکنیم.
یکى از اصحاب خاصّشان که هم اینک یکى از مراجع تقلید است، براى من نقل کرد که ما دور هم نشستیم کنکاش کردیم، فکر کردیم که مصلحت نیست آقا بروند مشهد، چرا؟ چون آقا را ما مىشناختیم ولى در آن زمان هنوز مردم تهران ایشان را نمىشناختند، مردم خراسان نمىشناختند و به طور کلّى مردم ایران نمىشناختند، بنابراین تجلیلى که شایسته مقام این مرد بزرگ هست، نمىشود، بگذارید ایشان یکى دو سال دیگر بمانند؛ براى نذرشان هم که صیغه نخواندهاند که نذر شرعى باشد، در دلشان این نیّت را کردهاند؛ بعد که معروف شدند و مردم ایران ایشان را شناختند با تجلیلى که شایسته شان است، بروند. تصمیم گرفتیم که اگر دوباره فرمودند، ایشان را منصرف کنیم. بعد از چند روز باز در جلسه گفتند: «از آقایان کى همراه من مىآید؟».
هر کدام از دوستانشان حرفى زدند و بهانهاى تراشیدند. یکى گفت: اى آقا شما تازه از بیمارى برخاستهاید (آنوقت فقط اتومبیل بود و هواپیما نبود) ناراحت مىشوید، ممکن است بخیهها باز شود. دیگرى چیز دیگرى گفت. ولى از زبان یکى از رفقا درز کرد که چرا شما نباید به مشهد بروید. جملهاى گفت که آقا درک کرد اینها که مىگویند نرو مشهد، به خاطر این است که مىگویند هنوز مردم ایران شما را نمىشناسند و تجلیلى که شایسته شماست به عمل نمىآید.
آن آقا براى من نقل مىکرد: آقا تا این جمله را شنید تکانى خورد (آن وقت ایشان هفتاد سال داشتند) و گفت: «هفتاد سال از خدا عمر گرفتهام و خداوند در این مدت تفضّلاتى به من کرده است و هیچیک از این تفضّلات، تدبیر نبوده است، همه تقدیر بوده است. فکر من همیشه این بوده که ببینم وظیفهام در راه خدا چیست؛ هیچ وقت فکر نکردهام که من در راهى که مىروم ترقّى مىکنم یا تنزّل، شخصیّت پیدا مىکنم یا پیدا نمىکنم. فکرم همیشه این بوده که وظیفه خودم را انجام بدهم؛ هر چه پیش آید، تقدیر الهى است. زشت است در هفتاد سالگى، خودم براى خودم تدبیر بکنم. وقتى که خدایى دارم، وقتى که عنایت حق را دارم، وقتى که خودم را به صورت یک بنده و یک فرد مىبینم خدا هم مرا فراموش نمىکند؛ خیر، مىروم». و دیدیم این مرد از روزى که فوت کرد، روز به روز خداوند بر عزّت او افزود.آیا آیة اللّه بروجردى- نعوذ باللّه- با خدا قوم و خویشى داشت که مورد تفضّل و یا عنایت حق باشد؟ ابداً. امدادهاى الهى به افراد، به اجتماعات و به بشریّت، حسابى دارد. [1]
پی نوشت:
[1]مجموعه آثار استاد شهید مطهرى ،ج3 ،ص 146.
شهید مطهری می گوید:داستانى الآن یادم افتاد، دریغ است که آن را نگویم، یکى دو بار دیگر هم یادم هست که در سخنرانیها گفتهام. مربوط به مرحوم آیة اللّه بروجردى (اعلى اللّه مقامه) است. قبل از اینکه ایشان به قم بیایند، من از نزدیک خدمت ایشان ارادت داشتم، بروجرد رفته بودم و در آنجا خدمتشان رسیده بودم.
مردى بود در حقیقت با تقوا و به راستى موحّد. نگویید هر کس مرجع تقلید شد، البتّه موحّد هست. توحید هم مراتب دارد. بله، اگر به مقیاس ما و شما حساب کنیم، مراجع تقلید درجات خیلى بالاتر از توحید من و شما را دارند ولى وقتى که من مىگویم «موحّد»، یک درجه خیلى عالى را مىگویم. او کسى بود که اساساً توحید را در زندگى خودش لمس مىکرد، یک اتّکا و اعتماد عجیبى به دستگیریهاى خدا داشت. سال اوّلى بود که ایشان به قم آمده بودند.
تصمیم گرفته بودند بروند به مشهد. مثل اینکه نذر گونهاى داشتند. در آن وقت که بیمار شده بودند، آن بیمارى معروف که احتیاج به جرّاحى پیدا کردند و ایشان را از بروجرد به تهران آوردند و عمل کردند و بعد به درخواست علماى قم به قم رفتند، در دلشان نذر کرده بودند که اگر خداوند به ایشان شفا عنایت بفرماید، بروند زیارت حضرت رضا (علیه السّلام). بعد از شش ماه که در قم ماندند و تابستان پیش آمد، تصمیم گرفتند بروند به مشهد. یک روز در جلسه دوستان و به اصطلاح اصحابشان طرح مىکنند که «من مىخواهم به مشهد بروم، هر کس همراه من مىآید اعلام بکند»اصحابشان عرض مىکنند بسیار خوب، به شما عرض مىکنیم.
یکى از اصحاب خاصّشان که هم اینک یکى از مراجع تقلید است، براى من نقل کرد که ما دور هم نشستیم کنکاش کردیم، فکر کردیم که مصلحت نیست آقا بروند مشهد، چرا؟ چون آقا را ما مىشناختیم ولى در آن زمان هنوز مردم تهران ایشان را نمىشناختند، مردم خراسان نمىشناختند و به طور کلّى مردم ایران نمىشناختند، بنابراین تجلیلى که شایسته مقام این مرد بزرگ هست، نمىشود، بگذارید ایشان یکى دو سال دیگر بمانند؛ براى نذرشان هم که صیغه نخواندهاند که نذر شرعى باشد، در دلشان این نیّت را کردهاند؛ بعد که معروف شدند و مردم ایران ایشان را شناختند با تجلیلى که شایسته شان است، بروند. تصمیم گرفتیم که اگر دوباره فرمودند، ایشان را منصرف کنیم. بعد از چند روز باز در جلسه گفتند: «از آقایان کى همراه من مىآید؟».
هر کدام از دوستانشان حرفى زدند و بهانهاى تراشیدند. یکى گفت: اى آقا شما تازه از بیمارى برخاستهاید (آنوقت فقط اتومبیل بود و هواپیما نبود) ناراحت مىشوید، ممکن است بخیهها باز شود. دیگرى چیز دیگرى گفت. ولى از زبان یکى از رفقا درز کرد که چرا شما نباید به مشهد بروید. جملهاى گفت که آقا درک کرد اینها که مىگویند نرو مشهد، به خاطر این است که مىگویند هنوز مردم ایران شما را نمىشناسند و تجلیلى که شایسته شماست به عمل نمىآید.
آن آقا براى من نقل مىکرد: آقا تا این جمله را شنید تکانى خورد (آن وقت ایشان هفتاد سال داشتند) و گفت: «هفتاد سال از خدا عمر گرفتهام و خداوند در این مدت تفضّلاتى به من کرده است و هیچیک از این تفضّلات، تدبیر نبوده است، همه تقدیر بوده است. فکر من همیشه این بوده که ببینم وظیفهام در راه خدا چیست؛ هیچ وقت فکر نکردهام که من در راهى که مىروم ترقّى مىکنم یا تنزّل، شخصیّت پیدا مىکنم یا پیدا نمىکنم. فکرم همیشه این بوده که وظیفه خودم را انجام بدهم؛ هر چه پیش آید، تقدیر الهى است. زشت است در هفتاد سالگى، خودم براى خودم تدبیر بکنم. وقتى که خدایى دارم، وقتى که عنایت حق را دارم، وقتى که خودم را به صورت یک بنده و یک فرد مىبینم خدا هم مرا فراموش نمىکند؛ خیر، مىروم». و دیدیم این مرد از روزى که فوت کرد، روز به روز خداوند بر عزّت او افزود.آیا آیة اللّه بروجردى- نعوذ باللّه- با خدا قوم و خویشى داشت که مورد تفضّل و یا عنایت حق باشد؟ ابداً. امدادهاى الهى به افراد، به اجتماعات و به بشریّت، حسابى دارد. [1]
پی نوشت:
[1]مجموعه آثار استاد شهید مطهرى ،ج3 ،ص 146.