* جدا کردن دین و اعتقادات از عرفان
یکی از مشترکات در همه فرقههای عرفانهای نوظهور این است که میگویند ما با باور، اعتقاد و عقیده کار نداریم، یعنی می گویند شخص، می خواهد مسلمان باشد، یا یهودی و یا اصلاً بیدین باشد ما فقط مسایل اخلاقی و عرفانی را مطرح میکنیم، صرفاً بحث از تقویت روح، تقویت اراده، زنده کردن قوای درونی انسان و یا دور کردن مردم از گناه را مطرح میکنند و مدعی هستند که کاری به دین مردم ندارند، اما این فقط یک ادعا است.
- قبلاً عرض شد که معنویت بدون اعتقاد به خدا معنا ندارد.
- ثانیاً امکان ندارد یک انسانی در برابر مسایل اعتقادی و جهانبینی موضع نداشته باشد، یعنی کسی که یک عرفان کاذب را ترویج میکند یا معتقد است این جهان خالق دارد یا ندارد و نمیشود بیتفاوت باشد، اگر در چین یا ژاپن، صنعتی اختراع شد من میتوانم بگویم میخواهم مثل عصر حجر زندگی کنم و کاری با این چیزها ندارم، این شدنی است. میتوانم بگویم از ماشین نمیخواهم استفاده کنم، ولی مثلاً یک چینی یا ژاپنی نمیتواند بگوید که با بهشت و جهنم کاری ندارم، میخواهد باشد یا نباشد و درباره آن بیتفاوت باشد یا باید بهشت را قبول داشته باشد و برای آن کار کند، یا باید بگوید قبول دارم که بهشت وجود ندارد و نمیشود کسی بگوید، من کار ندارم بهشتی هست یا نیست، این شدنی نیست چون بهشت سرنوشت خود شماست، یعنی هر انسانی دربرابر مسایل اعتقادی باید موضع داشته باشد.
- از طرفی دیگر ایدئولوژی، اعتقادات و باورها از نوع نگرش انسان به جهان پدید میآید، چگونگی نگاه شما به دنیا، نشان دهنده اعتقاد شماست، اگر کسی دنیا را ممکن نداند، اعتقاد به خدا ندارد، ولی کسی بگوید جهان ممکن است اعتقاد به خدا دارد و نگرش به جهان چیزی است که در هر انسانی وجود دارد.
- در ظاهر میگویند اعتقادات را قبول نداریم، ولی در عمل کار دارند، مثلاً خیلی از عرفانهای نوظهور در ظاهر میگویند، ما هیچ پیغمبری را قبول نداریم و کاری با آنها نداریم، ولی خود بنیانگذار همان عرفان کاذب مثل پیغمبر برایشان میماند، حرفهایش را بی قید و شرط میپذیرند، تقدیسش میکنند و علم غیب برایش قائل هستند، اینها همان نبوت میشود.
*کنار گذاشتن عقل
یکی دیگر از ویژگیهای، همه این (فرقههای) عرفانهای نوظهور این است که بلا استثناء، مدعی کنار گذاشتن عقل هستند و میگویند هر که میخواهد وارد این فرقهها بشود، باید با عقل خداحافظی کند و مدعی هستند که عقل مانع کمال بشر است و اگر مردم نمیتوانند از نیروهای درونی خودشان استفاده کنند، به خاطر این است که سراغ عقل رفتهاند و بعضی از آنها نیز میگویند، شبیه این حرفها در خود عرفانهای اسلامی نیز وجود دارد و غالباً عرفای اسلامی نیز دل خوشی با عقل ندارند.
این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است/در خلوت مستان نه منی است و نه مائی
مثلاً از مثنوی مولوی که پر است از مذمت عقل و کتابهای دیگر شاهد میآورند و میگویند همان طور که عرفان اسلامی مخالف با عقل است، ما نیز مخالف با عقل هستیم.
*آیا عرفان اسلامی مخالف با عقل است؟
جواب این است که اولاً عقلی که در عرفانی اسلامی مذمت میشود با عقلی که اینها مذمت میکنند، دو چیز است و تفاوت ماهوی دارد، در عرفانهای نوظهور کلاً عقل حتی عقل به معنای عقلایی بودن مذمت میشود، یعنی کار عقلایی را نیز قبول ندارند تا چه برسد به کار عقلی. استدلال، ریاضیات، منطق و کلاً این مسائل را با آن مخالفند، فلسفه و... که خیلی روشن است. البته فکر خوبی نیز کردهاند، برای اینکه حرفهای باطل و حرفهای نادرست خودشان را مردم بپذیرند، میگویند شرط پذیرفتن پائولو، اکنکار، اوشو این است که عقل را کنار گذاشته و اگر چیزی خلاف عقل گفتیم، بپذیرید.
مسیحیت نیز همین طور است، مسیحیت از اول میگوید که دین غیر از عقل است. اَب و ِابن و روح القدس میشود توحید! میگویید این که سه تاست، میگویند بهر حال عقل میگوید این سه تا هست، ولی دین میگوید توحید است و یکی است، مسیحیت نیز چاشنی همین عرفانهای نوظهور است و این عرفانها در مسیحیت بیشتر رشد میکنند.
اما آن چیزی که در عرفان اسلامی گفته میشود این است، کسی که میخواهد عرفان اسلامی بخواند، باید منطق و فلسفه را بخواند و بعداً سراغ عرفان برود، یعنی در عرفان اسلامی مذمت عقل به معنی استدلال و این حرفها نیست و شرط ورود به عرفان این است که انسان از نظر عقلی خیلی رشد کرده باشد.
* مذمت کدام عقل در عرفان اسلامی!؟
مثلاً مرحوم آیتالله قاضی استاد آیتالله بهجت و علامه طباطبایی گفته است: هر کس میخواهد وارد عرفان شود، حداقل باید اجتهاد در فقه و اصول داشته باشد (حداقل اجتهاد)، اینکه میبینید مولوی، یا امام یا دیگران عقل را نکوهش میکنند، چند علت دارد:
- گاهی مراد عقل جزیی است، آن را مذمت میکنند.
- گاهی مرادشان عقل مصلحت اندیش است و آن را مذمت میکنند، جندة بن عبدالله، فضایل امیرالمؤمنین(ع) را میگفت، کسی به او گفت: چیزی بگو که الان به درد بخورد (فایده داشته باشد) و خودش نیز می گوید: من فضایل امیرالمؤمنین را میگفتم تا وقتی که زندان افتادم و از آن به بعد تاکنون هیچ چیزی نگفتهام، این عقل مصلحت اندیش است که عرفا نکوهش میکنند، عقلی که میگوید به فکر دنیا باش، در مورد حضرت علی(ع) چیزی نگو، اگر حرفی بزنی زندانیات میکنند و ...
- بعضی از عرفا وقتی عقل را مذمت میکنند، مرادشان این است: مثلاً چاقو دسته خودش را نمیبرد یا مثلاً اگر شما بگویید، دیوار موش و موش گوش دارد، دلیل آوردید که عقل قابل اعتماد نیست، ولی آنکه پیروز شده است، عقل است چون با دلیل به این نتیجه رسیدهاید.
- عرفای مسلمان مرادشان این است که تصور نکنید همه چیز عقلی است، بعضی چیزها عقلی است و باید سراغ عقل رفت و بعضی چیزها نیز عقلی نیست.
-مراد عرفای مسلمان این است که عقل میگوید دینی هست، خدا و پیامبری هست و پیامبر نیز ایشان است، دست آدم را عقل میگیرد و میگذارد در دست پیامبر و از آنجا به بعد پیامبر راهنمایی میکند، مثلاً شما در هنر و یا زبان شناسی نباید عقل را وارد کنید، ولی در ریاضیات جای عقل است و جای چیز دیگری نیست.
-اینکه خدایی وجود دارد و باید پرستیده شود، کار عقل است و اینکه چگونه بپرستیم کار عقل نیست.
پس عقلی که در عرفان اسلامی مذمت میشود، غیر از عقلی است که در عرفانهای نوظهور مذمت میشود و صرفاً یک اشتراک لفظی است.
*دم زدن از عشق
یکی دیگر از مسایلی که در عرفانهای نوظهور مطرح میکنند، بحث عشق و محبت است، فراوان دم از عشق میزنند، میگویند انسان چیزهایی را با عشق یا با محبت میفهمند که دیگران نمیفهمند، عقل را کنار میگذارند و به جایش عشق و محبت را مطرح میکنند، عشق همان بحث ذوق است، فکر کردن و مجالست درباره هر چیزی محبت ایجاد میکند کسی که اول یک آدم را ببیند هیچ علاقهای ندارد، ولی وقتی ده بار با او نشست و برخاست کرد، به او علاقه پیدا میکند، این فرقهها میگویند مثلاً دستت را بگذار روی سینه و به خلا فکر کن، نسبت به خیلی چیزها علاقه پیدا میکنی و ابتدا آدم از اینها نفرت دارد و خود به خود علاقه نسبت به آنها ایجاد میشود.
*فرق دین ما و مسیحیت
اساس مسیحیت نیز بر همین حرفهاست و دین مسیحیت اساسش بر محبت است و عشق و .... و دین ما اساسش بر معرفت، علم و دانش است. مسیحی میگوید از راه محبت به معرفت باید رسید، مسلمان میگوید از راه معرفت باید به محبت رسید، یعنی اگر روی منبر، از اول تا آخر درباره محبت اهل بیت حرف بزنیم، روح این حرفها مسیحیت است، گرچه اسم امام حسین(ع) و یا فاطمه الزهرا(س) را به کار ببریم، ولی اگر روی منبر، معرفت نسبت به اهل بیت را مطرح کردیم، که اگر مردم اهل بیت(ع) را بشناسند، محبت نیز پیدا میکنند، دین اسلام این میشود.
*معرفت زاییده محبت نیست، ولی محبت زاییده معرفت است
و درست این است که محبت و عشق یک معرفتهایی ایجاد میکند، ولی اگر علم و عقل را از آن جدا کنیم، ممکن است به هر چیزی عشق پیدا کند، مثلاً یک انگشتری را وقتی مدتی دستتان باشد، به آن علاقه پیدا میکنید و چون چند وقت با شما همنشین بوده، اعتقاداتی به آن پیدا میکنید و میگویید، این چنین است و چنان و... . اینکه در روایات است اگر سنگی را دوست داشته باشید، روز قیامت با او محشور میشوند.
وقتی محبت را از عقل و استدلال جدا کنیم، هر خرافهای را ممکن است انسان به آن محبت پیدا کند و معارفی در آن پیدا کند، یعنی اعتقادات و باورهایی با همین عشق غلط درست میشود؛ یعنی عشق، ضابطه و ملاک ندارد.
*عشق غلط انسان را از حقیقت دور میکند
بعضیها به غلط ادعا میکنند که یک عشق حقیقی داریم و یک عشق مجازی و باید به سراغ عشق مجازی رفت تا به عشق حقیقی رسید، جواب این است: عشقهایی هستند که نه حقیقی هستند و نه مجاز، بلکه عشقهای غلط هستند، مثل عشقهایی که در شرع حرام است، مثل انسانی که عادت به سیگار کشیدن دارد، سیگار تلخ است ولی چون به این چیز تلخ عادت کرده، آن قدر خلاف کرده که بد برایش خوب و خوب برایش بد میشود، اینکه کسی همیشه یک چیز تلخ را بخورد عشق است و برای آن آدم شیرین میشود.
این صوفیها و دراویش اشتباهشان همین است، مثلاً کتاب رساله رفع شبهات، یا خورشید تابنده و دیگر کتابهای صوفیها اشتباهشان این است که میگویند بروید سراغ فلان گناه که مجاز است و شما را به حقیقت میرساند، این عشق غلط است که هیچ وقت آدم را به حقیقت نمیرساند، بلکه دور میکند، یک عشق مجاز این است که شما عاشق زیارت باشید، عشق به اهل بیت مجاز است و انسان را عاشق خدا میکند.