ایشان خاطرهای جالب از روز 16 آذر در دانشگاه دارد که اینگونه تعریف میکند:
*به علت فعالیتهای مذهبی که در دانشگاه انجام میدادیم من هم مانند بقیه بچه مذهبیها در آن وقت، به نماز جماعت توجه زیادی داشتم. کم کم شدم پیش نماز، حالا به چه علتی، نمیدانم. این روال ادامه داشت تا این که قرار شد در روز 16 آذر 1353 تظاهراتی در دانشگاه برپا شود. گویا ساواک به این موضوع پی برده بود و به همین علت دستور داده بود در نمازخانه را که فکر میکرد تظاهرات از آنجا آغاز میشود بستند.
روز 16 آذر با همه دانشجویان روی زمین چمن دانشگاه تجمع کردیم و آماده برگزاری نماز جماعت شدیم. جالب این که مهر نداشتیم و عموما با کفش بودیم تا اگر مسئلهای پیش آمد، بتوانیم فرار کنیم. البته من چون پیش نماز بودم و میخواستم آداب نماز را رعایت کنم. یک مهر دستم گرفتم و کفش هایم را هم درآوردم. فکر میکنم بعضی از این بچهها نیز این کار را کردند. دانشجویان کمونیست هم آمده بودند و میگفتند ما چکار کنیم؟
گفتیم شما هم بروید وضو بگیرید و در صف اول نماز بایستید. خلاصه نماز ظهر
و عصر را به جماعت برگزار کردیم. وقتی که نماز ظهر را من سلام دادم،
برگشتم دیدم دور تا دور زمین را مامورهای گارد که به باتوم و چوب مسلح
بودند، محاصره کردهاند و میخواهند از ما پذیرایی کنند.
اشکم جاری شد و در واقع اشک شوق بود، زیرا مردم پشت نردههای دانشگاه، هنگامی که ما نماز میخواندیم ایستاده بودند و ما را تماشا میکردند و با صلوات ما صلوات میفرستادند. نماز عصر را خواندیم. همین که نماز عصر را تمام کردیم، ناگهان گاردیها حمله کردند به داخل زمین.
من تنها کاری که کردم گفتم: بچه ها فرار نکنید و خودم هم فرار نکردم چون آن موقع حساس بود و گاردیها هر که را فرار میکرد زودتر میگرفتند. من کفشهایم را زیر بغلم گرفتم و آرام آرام رفتم توی راهپلهای که به سالنی متصل میشد و از آنجا داخل کلاسها میتوانستیم برویم. معمولا گاردیها داخل سالن نمیآمدند. من آنجا، کفشهایم را به پا کردم و یک مقدار که اوضاع و حالم آرام شد، آمدم بیرون و در حالی که سوت میزدم و چیزی دور دستم میچرخاندم به طرف در خروجی حرکت کردم.
سعی میکردم خودم را خونسرد نشان بدهم. از در دانشگاه که خارج شدم، یکی از گاردیها گفت بگیریدش، با همان حالت به حرکت خود ادامه میدادم در حالی که دانشجویان و مردم اللهاکبر میگفتند و من صدای آنها را میشنیدم و شاید این اولین اللهاکبری بود که توی خیابانها گفته میشد. در خیابان خاقانی پشت دانشگاه تربیت معلم بود پا به فرار گذاشتم و با تاکسی سریع خودم را به خانه رساندم، لکن بعد از دو سه روز به علت این که شناسایی شده بودم دستگیر شدم و مرا به کمیته مشترک ضد خرابکاری شاه بردند.
البته موقع دستگیری من قضیه جالبی اتفاق افتاد. نماز مغرب را خوانده بودم که برادرم آمد و گفت آمدهاند دستگیرت کنند. مشغول نماز عشاء شدم و اشاره کردم که مسئلهای نیست، مامورین ریختند داخل خانه، پدرم خوابیده بود، مامورین ساواک گفتند حاج آقا ببخشید ما از دوستان پسر شما هستیم. پدرم بدون این که از جایش تکان بخورد، برگشت و گفت هر غلطی میخواهید بکنید.
پدرم در خانه رساله امام، داشت. من قبلا تمام اعلامیهها را از داخل خانه خارج کرده بودم و تمام تلاشم این بود که رساله امام را چه کار کنم، رسالهها را یادم رفته بود جابجا کنم. وقتی مامورین آمده بودند داخل خانه مادرم رسالهها را میگذارد داخل یک زنبیل و مقداری سیب زمینی روی آن میریزد و همان موقع از خانه خارج و به خانه پدربزرگم که چند پلاک با خانه ما فاصله داشت میبرد. وقتی که مامورین خانه را بازرسی میکردند هر لحظه منتظر پیدا شدن رسالهها بودم.
در کمال ناباوری رسالهها را پیدا نکردند. تعجب کرده بودم. با خود میگفتم خدایا این رسالهها چی شدند. پس از ماهها که از زندان آزاد شدم مادرم گفت آن شب من رسالهها را توی زنبیل سیب زمینی گذاشتم و از خانه خارج کردم. با وجودی که بیش از سی نفر از دانشجویان روی من اعتراف کرده بودند که در روز 16 آذر من امام جماعت بودم ولی تا آخر آن را نپذیرفتم و هر وقت میگفتند نماز یا امام جماعت چی بوده؟ من میگفتم: مگر نماز جماعت یا نماز خواندن جرم است. شاهنشاه آریامهر خودشان نماز میخوانند. خودشان سال گذشته مکه رفتن، اصلا عکس او را من دیدم در کنار کعبه معظمه.
در چنین مملکتی با یک چنین شاهی که ما زندگی میکنیم مگر میشود، نماز خواندن جرم باشه، من خودم میگویم آن روز نماز خواندهام، خب نماز خواندن که جرم نیست، حتی پیش نماز شدن هم جرم نیست، ولی من پیش نماز نبودم.
"فارس"