داخل هواپیما هر قدر چشم چشم کردم تا نادر، بیژن، نصرالله، توسلی یا محمدیا را ببینم، هیچ کدام را ندیدم. کلی عکاس و خبرنگار هم حاضر بودند که از هر رفتار و اقدام ما عکس یا فیلمبرداری می کردند.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه در زیر می خوانید هشتمین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:
 
يك روز سه چهار نفر آمدند و گفتند که از طرف صلیب سرخ آمده ایم و نشانی دقیقمان را می خواستند.
- می خواهیم شما را به ایران بفرستیم.
اول باور نمی کردیم و می گفتیم: حتما شما می خواهید ما را تحویل عراق بدهید، ولی آنها برای اطمینان ما کارت شناسایی نشانمان دادند.
نگاه کردم دیدم یکی شان نروژی است. کنار آنها چند تن نظامی آمریکایی با اسلحه ایستاده بودند. غیر ممکن بود که در طول این چند روز لحظه ای ما را بدون محافظ و نگهبان رها کنند.
صلیب سرخی ها پرسیدند: در این مدت به شما هم رسیدگی کردند؟
به آمریکایی های مسلح نگاه کردم. دیدم نمی شود واقعیت را گفت. اگر جواب منفی می دادم، پس ار رفتن صلیب سرخی ها، باز کشیده بود و زخم سوختگی ها را فشار دادن! ضمنا هنوز هم باور نکرده بودم که از صلیب سرخ باشند. این بود که گفتم: رسیدگی خوب بوده و دکترها خوب به من رسیدند.
- پس به شما بد نگذشته؟
کمی مکث کردم و گفتم: نه!
امیدوار بودم با مکثم درد دلم را متوجه شوند.
- ما فردا شما را به ایران اعزام می کنیم.
من گفتم: اگر می شود، امروز این کار را بکنید.
- نه، باید فردا صورت بگیرد.
پس از آنکه صلیب سرخی ها رفتند، دکترها آمدند و مفصلا به ما رسیدگی کردند. تا آن وقت چنان رسیدگی و مداوایی نکرده بودند. نوشیدنی و غذای مفصلی هم به ما دادند. نمی دانستیم جریان چیست و چرا چنین می کنند، اما به همه کارهایشان شک داشتم. ما را با چشمان باز به سالن خیلی بزرگی انتقال دادند. سالن پر بود از آدم‌هایی با لباس نظامی و لباس شخصی. کلی خبرنگار و فیلمبردار هم جمع شده بودند. معلوم بود آنها را از کشورهای مختلف به آنجا آورده بودند. خبر نگاران پرسیدند: شما می دانید الان کجا هستید؟
-  نه!
-  به چه دلیل از کشور خودتان آمده اید و با کشتی ها و هلی کوپترهای آمریکا درگیر شده اید؟
 - نمی دانم؛ اما هر کشوری با کشور دیگری جنگ داشته باشد، این کارها را انجام می دهد.
-  شما می دانید با سه قایق کوچک نمی توانید با ناوهای بزرگ آمریکا بجنگید؟
 - اگر به قدر یک قطره آب هم بتوانیم در برابر قدرت بزرگی مثل آمریکا کار کنیم، کلی کار کرده ایم. آنطور که مسئولان ایران می گویند، اگر جنگی در خلیج فارس با آمریکا در بگیرد، ایران در قبال هر ناو جنگی آمریکا، پانصد قایق اعزام می کند.
 - شما نظامی هستید؟
 - نه!
 - پس از کجا چنین مسائلی را در این مورد می دانید؟
 - این مسائل را دولت ایران در رادیو و تلویزیون مطرح می کند. هر کسی هم امروزه در ایران دست کم یک رادیو یا تلویزیون دارد.
جلوی فیلمبردارها خیلی با احترام با ما بر خورد کردند، اما تا آنها رفتند، بلافاصله چشمان ما چهار نفر را بستند، سرمان را داخل کیسه ای کردند و سوار بر هلی کوپتر، ما را از روی ناو به جای نامعلومی انتقال دادند. به ساحل جایی رسیدیم. کیسه را از سرمان برداشتند، اما چشمانمان را همچنان بسته نگه داشتند. زیر چشم من کمی باز بود. داخل ناو، هواپیماهایی را دیدم که مثل آسانسور بالا و پایین می رفتند. به ساحل که رسیدیم، سر تا سر ساحل بیابان بود و درختی در آن نواحی وجود نداشت. این همه را زیر چشم دیدم. بعد ها فهمیدم که آنجا ساحل بحرین بوده است. ما را از ساحل بحرین سوار یک هواپیما کردند و گفتند: شما را داریم به کشور دیگری منتقل می کنیم تا از آنجا به ایران بروید.
ما چهار نفر را کنار هم سوار هواپیما کردند. داخل هواپیما هر قدر چشم چشم کردم تا نادر، بیژن، نصرالله، توسلی یا محمدیا را ببینم، هیچ کدام را ندیدم. کلی عکاس و خبرنگار هم حاضر بودند که از هر رفتار و اقدام ما عکس یا فیلمبرداری می کردند.
 
 
مجاهد شهادت طلب، غلامحسین توسلی
دو نفر خانم در حالی که آبمیوه به دست داشتند، به طرف ما آمدند و با مهربانی صورت یا گردن ما را گرفتند و آبمیوه به ما تعارف کردند. عکاس‌ها و فیلمبردارها هم پشت سر هم از این صحنه عکس و فیلم می گرفتند. دیدم صحنه تبلیغاتی مناسبی پیدا کرده اند؛ این بود که آن دو زن را با خشونت از خود دور کردم. مترجم آمد و گفت: چرا این کار را می کنید؟ بگذارید کارشان را انجام دهند.
 - این چه معنی دارد که از آبمیوه خوردن ما فیلمبرداری کنند؟
 - نه، شما اجازه ندارید این کار را بکنید.
سپس کلتی را در آورد و گذاشت روی کله من و گفت: دارم ناراحت می شوم. کاری نکنید که در این لحظه آخر برایتان بد شود.
وقتی دیدم زور است، گفتم: هر کاری دلتان می خواهد بکنید.
بلافاصله آن دو زن آمدند و باعشوه و مهربانی شروع کردند به ما آبمیوه دادن. خبرنگارها هم کار خودشان را می کردند. در دلم آرزو می کردم ای کاش وقتی کلت را روی سرم گذاشته بودند، عکس یا فیلم می گرفتند. ظاهرا آنها بیش از آنکه خبرنگار باشند، مامور بودند.
پس از مدتی پرواز در فرود گاه کشور عمان فرود آمدیم. تا لحظه ای که در باز نشده بود، هنوز باور نمی کردم که ما را تحویل کشورمان بدهند.
یکی گفت: اینجا عمان است.
من گفتم: چرا تحویلمان نمی دهید؟
 - باید ایرانی ها بیایند تحویل بگیرند.
بعد با بی حوصلگی گفت: تو خیلی سوال می کنی.
بعدها فهمیدم که آمریکایی ها به مقام‌های عمان گفته بودند که اسیران را ما خودمان مستقیما باید تحویل ایران بدهیم، اما ایرانیان مخالفت کرده بودند. از طرف ایران، فرمانده منطقه دوم دریایی سپاه و جمعی از مسئولان بلند پایه سپاه آمده بودند. درگیری بین آمریکایی ها، ایرانی‌ها و عمانی ها مدتی طول کشید. این درگیری کوچک برای من و دوستانم سالها گذشت. در این موقع، نیروهای عمانی آمدند و هواپیما را محاصره کردند. همگی مسلح بودند. سرانجام آمریکایی ها در نقشه خود نا کام ماندند و مجبور شدند ما را تحویل مقام‌های عمانی بدهند.
ما را از هواپیما داخل سالنی بردند. در آنجا قلبم آرام گرفت و اطمینان پیدا کردم که از شر آمریکایی ها خلاص شده ام. در سالن فرود گاه با صحنه عجیب و جالبی رو برو شدم. عمانی ها تا ما را  دیدند مثل اینکه تا آن روز یک ایرانی رزمنده و مبارز با آمریکا را ندیده اند. محبت فوق العاده ای به ما کردند. به اصطلاح قربان صدقه مان می رفتند. شاید باور نکنید، اما یکی از دکترهای عمانی خم شد و پای مرا بوسید. گریه می کرد و می گفت: من وقتی شما را می بینم، روحیه می گیرم. من اولین بار است که یک ایرانی مبارز را می بینم.
حسابی شرمنده شده بودم و تعجب می کردم که چرا آنها اینطور با مهر و محبت با من رفتار می کنند.
همان پزشک گفت: مسئولان شما منتظرتان هستند.
 - باور نمی کنیم.
 - نه، این حرفها را نزنید. همین الان خودتان می بینید. شما فقط چند دقیقه در قرنطینه می روید و مداوایی روی شما انجام می شود و سپس تحویل ایرانیان داده می شوید.
در طول ده روز که در ناو آمریکایی ها بودیم، به جز آبمیوه و گاهی کیک چیز دیگری به ما ندادند، اما عمانی ها غذای مفصلی آوردند و گفتند: بخورید؛ باید تقویت شوید.
دستانم را نمی توانسم بلند کنم. عمانی ها مثل گنجشکی که به جوجه هایش غذا می دهند، با مهربانی و شفقت غذا را در دهان ما می گذاشتند و با مهربانی نگاهمان می کردند. بعد از غذا هم سوختگی مرا مداوا کردند. یعنی بعد از آنکه مواد مخصوصی به بدن من کشیدند، با وسیله ای مثل ابر دو دستم را پوشاندند؛ پاهایم را نیز همین طور. بعد گفتند: حالا شما را می خواهیم تحویل ایرانیان بدهیم.
مرا سوار آمبولانس بسیار مجهزی کردند. داخل آمبولانس نیز دکتری بالای سرم بود و از من مراقبت می کرد. وقتی فهمیدم که دیگر مرا تحویل ایران خواهند داد، حالت خاصی به من دست داد و موهای بدنم از خوشحالی و شادی سیخ شد. از زمانی که در ناو بودم تا زمانی که مرا تحویل عمان دادند، سرمی به گردنم وصل بود. زمانی که آمبولانس، کنار هواپیمای ایران ایستاد، فتح الله محمدی را دیدم. حالت کسی را داشتم که پس از سال‌ها گمشده اش را می یابد. از شوق همه گریه می کردیم. دانه های درشت اشک از چشمانم جاری بود و دچار حالتی شده بودم که فقط دلم می خواست های های گریه کنم. دوستان اسیر دیگر هم همین حال را داشتند. پرسنل داخل هواپیما و خدمه نیز فقط می گریستند. در آن لحظه، گریه حرف اول را می زد.
محمدی آمد، اما سرگردان بود. دنبال گمشده ای می گشت که او را نمی یافت. چهار آمبولانس ما چهار نفر را آورده بودند. محمدی از من پرسید: نادر کجاست؟
-  نمی دانم.
سه آمبولانس دیگر را هم گشت و چون کاملا ناامید شد، مثل پدر فرزندمرده ای بلند بلند شروع کرد به زاری و گریه کردن. نمی دانم با خودش بود یا با من که می گفت: نادر کجاست؟ بیژن کجاست؟ نصرالله کجاست؟ خبری نداری؟
این را می گفت و زار زار می گریست. تا آن موقع، نه دوستانم و نه مقام‌های ایرانی نمی دانستند کی زنده است و کی مرده. در این هنگام پرونده ای را به دست حاج فتح الله دادند و ما چهار نفررا بردند داخل هواپیما و خواباندند.
من پرسیدم: شما نمی دانید نادر کجاست؟
 - دو نفر از بچه ها با من هستند.
آنقدر خوشحال شدم که بی اختیار از جایم بلند شدم و نشستم. سرم از گردنم باز شد. با هیجان گفتم کجا؟ کجایند؟ شما نمی دانید؟
 - نه، چه چیزی را؟
 - جسدهای نادر و بیژن همراه ماست!
دنیا دور سرم چرخید. تازه آن موقع بود که خبر شهادت دوستانم، خصوصا بیژن و نادر را شنیدم. احوال متناقضی در وجودم موج می زد. شادمان بودم که به طرف ایران می روم و اندوهگین بودم که بهترین دوستانم را از دست داده ام.
این پایان نیست...

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 18
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 3
  • ۰۷:۲۶ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۸
    0 0
    بسمه تعالی سلام خداقوت بسیار عالی بود، تاحالا این واقعه را نشنیده بودم ، اگر ممکن است کل خاطره را هم بگذارید روی سایت چون یکسری موفق نشده اند مطالعه کنند. درضمن واقعه مذکور می تواند موضوع مناسبی برای فیلمنامه نیز باشد.
  • ۰۷:۵۰ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۸
    0 0
    سلام .خداقوت.عکس فوق مربوط به سردارشهید نصراله شفیعی می باشد.لطفااصلاح بفرمایید.
  • محمد ۰۷:۵۴ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۸
    0 0
    خیلی جالب بود.و جالبتر اینکه چندی قبل اقای فدوی خطاب به امریکاییان گفته فود در جنگ اینده امریکایان با نادرها و مخمد ها و مبارکی ها و.... روبرو خواهد بوداما نه با ان قایقهای کوچک بلکه قایقهای قدرتمند جدیدو... ایکاش میفهمیدیم که الان ان دوستان اسیر چکار میکنندوکجا هستند... یک همکار سپاهی
  • فاضل ۰۸:۳۳ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۸
    0 0
    خدا خیر دنیا و آخرت به شما بدهد که آرامش کنونی ایران نتیجه پایمردی و ایستادگی شما ایثارگران و شهدای عزیز است .
  • رضازاده ۰۸:۴۷ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۸
    0 0
    سلام تقدیر و تشکر میکنم از شما بخاطر درج خاطره های رزمنده ها نمی شود توصیف کرد چرا که قدر عافیت را کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید از شما رزمنده گان خجالت زده ایم افسوس میخورم که چرا درج این خاطره های واقعی چرا به مزاج بعضی از هموطنان عزیزمان خوش نمی آید نمی گویم جای تأسف دارد چرا که همه رزمندگان با خدای خویش معامله کردند انتظار دریافت مدال افتخار را از دوستان ندارند یکی از ...
  • برادر سرار نصراله شفیعی ۰۹:۵۰ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۸
    0 0
    ببخشید این عکس متعلق به نصراله شفیعی هست نه غلامحسین توسلی
  • محمد ۱۰:۰۵ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۸
    0 0
    نثار روح پاک شهدا صلوات. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
  • سيدمحمد ۱۰:۳۶ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۸
    0 0
    اي كاش صدايم به رهبرم ميرسيد!!! مولا! آماده ايم اشارتي بنما...... انشاالله طفلان درگهواره دهه ي شصت اين داستان را به پايان خواهند رساند..
  • بنیامین ۱۲:۳۰ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۸
    0 0
    عالی بود بازم از این کارا بکنید
  • arian ۱۶:۰۰ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۸
    0 0
    متشکرم
  • ۱۷:۰۰ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۸
    0 0
    زیبا گفتی واقعا این دفعه نه با 2 استینگر با دهها پیشرفته تر از استینگرهاو قایق های دارای رادار و ... امثال مهدوی ها و... با دشمنان مقابله خواهند کرد
  • سبحان ۲۱:۰۰ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۸
    0 0
    مشرق چرا چرت وپرت های این دشمنان اسلام رو چاپ میکنی مال مارو نه فقط میخوام بگم اونایی که همش یاد گرفتن هی بگن موشک شهاب فلان داریم یا ما فلان ناو وزیر دریایی رو داریم بدونن که ایرامی جماعت فقط خدارو داره یه کمی از این خاطرات درس عبرت بگیرید اینا قصه نیست واقعیته ما از لحاظ امکانات مادی وسخت افزاری در برابر اونا صفریم این همش دسیسه شیطانه که میخواد مارو به داشته های مختصر تسلیحاتی دلخوش بکنه تنها سرمایه ما ایمانه بخدا سرباز آمریکایی یا فرمانده اش از هواپیمای سوخوی 27 روسی که دست یه خلبان عیر شیعه باشه نمیترسه ولی اگه یه تقنگ آب پاش دست یه بچه شیعه باشه بخودش می... دوستان من همه سربازان امام خامنه ای شعار ما اینه (اگر کشته شویم یاکه بکشیم ما پیروزیم چون ما برای برقراری حکومت خدا بر روی زمین میجنگیم) من دل به سنگریزه های این مملکت خوش کرده ام وبا همانها با دشمنانم خواهم جنگید وبا لبخندی از سر رضایت جنونی از سر شوق وصال تا آخرین قطره خونم گامی به عقب نخواهم ننهاد درود بر تمام رزمندگان اسلام
  • ۲۲:۲۶ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۸
    0 0
    پس اینهمه فیلمای چرت چیه تو سینماها تا وقتی این حماسه ها هست؟
  • هوانبردی امریکا ۰۸:۲۳ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۹
    0 0
    برین کشکتون را بصابید من کرات را گرفته ام ایران راکه با یک فوت می گیرم ؟
  • محمد ۱۱:۵۲ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۹
    0 0
    بیسواد خائن بصابید نه بلکه بسایید.بجای گرفتن کرات بروید نهضت و اکابر
  • ۱۳:۰۶ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۹
    0 0
    اونوقت صدا و سیمای ما و سینمای ما مدام نشون میده یه نفر یا اشتباهی رفته جنگ ، یا بخاطر نامزدش بابا بخدا این مردم معجزه کردند ، معجزه
  • صحرابان ۱۵:۵۷ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۹
    0 0
    این عکس مربوط به سردار شهید نصرالله شفیعی است که در متن هم نام او آورده شده است. یکی از شهدای شهرستان کازرون استان فارس است.
  • فرماندهی ناو مستقر در خلیج ۰۰:۱۲ - ۱۳۹۱/۰۷/۲۱
    0 0
    می خواهید پرواز ممنوع بشوید چرا حرف گوش نمی کنید ؟

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس