بعد از زیارت گشتی هم در بازار زدند. حسن مقدم قبل از رفتن به شهر به هر کدام مقداری پول داد تا وسایل مورد نیازشان را بخرند. حتی گفته بودند که میتوانید برای خانوادههایتان سوغاتی بخرید.
بعضی از بچهها از اینکه پول تو جیبی گرفته بودند و میتوانستند خرید کنند در دل راضی بودند اما در مقابل بعضیها مثل علی اصلا قبول نمیکردند و میگفتند خرج کردن این پولها اسرافه. پول برای چی؟
با پیشنهاد برادر مقدم، با این پول که از محل حق ماموریتش بود اقلامی را که به درد کارشان بخورد مثل نقشه، جدول و ... خریدند که به ایران بیاورند. آخر سر برای خودشان چیزی از این پول نخریدند.
وقتی همهشان سر قرار برگشتند، حسن آقا با خودش کلی وسایل خریده بود. بچهها با دیدنشان تا حدی خیالشان راحت شد که در پادگان گرسنه نمیمانند مثل شیر خشک، موز، شکلات...
هفته اول سر برنامه غذا با مسئولان پادگان کلی چانه زدند. سوریها به سختی خواستههای غذایی بچهها را میپذیرفتند. وقتی به سوریها گفتند در برنامه غذایی گوشت هم بیاورند گفتند چه خبرتان هست.
- شیر بدین، گوشت که نمیدین؟
- نداریم
برای هر نفر یک قرص نان کوچک میدادند. از نظر غذا به بچهها سخت میگذشت. غذای سربازی میدادند که در آشپزخانه سربازها تهیه میشد و گاهی استخوانهایش به بچهها میرسید. بعضی مواقع غذا را در یک ظرف بزرگ میآوردند که فقط برنج بود. دور تا دورش مینشستند و قابلمه با استفاده از نیروی گریز از مرکز میچرخید و میخوردند. گه گاه به جای برنج، بلغور بار میگذاشتند. بچهها عادت به خوردن بلغور نداشتند ولی مجبور بودند بخورند و دم نزنند.
فشار زیادی هم روی دوش بچهها بود. سخت آموزش میدیدند و درعوض خورد و خوراک مناسبی نداشتند. لاغر شده بودند و قیافههایشان داد میزد که در شرایط بسیار سختی زندگی میکنند. چشمها گود افتاده و گونهها بیرون زده بود. حسن آقا گه گاهی به شوخی میگفت: مثل بچههای استثنایی شدین.
روزی پیرانیان خارج از نوبت برنامه غذایی به آشپزخانه رفت وقتی رسید آنجا یکی از آشپزها بیرون رفت. گوشه دیوار ادرار کرد و برگشت سر دیگ غذا.
پیرانیان ناراحت شد ولی نتوانست چیزی بگوید. وقتی برگشت پیش بچهها. از شدت عصبانیت سرخ شده بود گفت: من دیگه از غذای اینجا نمیخورم.
- چرا؟
- آشپزشون بدون طهارت دست به غذا میزنه. حتما با این وضع هم غذا می پزه.
قرار گذاشتند در مسائل طهارت به سوریها آگاهی بدهند. بعضیهایشان واقعا نمیدانستند. حسن آقا وضعیت غذایی پادگان را به سفارت اطلاع داد و قرار شد چیزهایی از بیرون برای بچهها تهیه شود و البته خبر ناراحت کننده و دلخراشی هم از سفارت شنیدند که بدجوری حالشان گرفته شد. مهدی زینالدین فرمانده لشکر 17 علی ابن ابیطالب در جبهههای جنگ چند روز پیش به شهادت رسیده بود. چیز زیادی از نحوه شهادتش نفهمیدند.
کلاس درس موشکی افسران سپاه در سوریه
هوا زیاد سرد نبود. کلاس سکو را در بیرون از ساختمان آموزش زیر درختی برگزار کردند. با وزش نسیم شاخههای لخت درخت به حرکت در میآمد. حواس نیروهای آموزشی شش دانگ به استادشان بود. وسط درس استاد یکهو برگشت چهار قدم رفت و رویش را از کلاس برگرداند.
زیپ شلوارش را باز کرد و همانطور سرپا ادرار کرد. بعد هم برگشت سر کلاس.
بچهها از خنده رودهبر شده بودند. با تعجب به صورت هم نگاه کرده و با نگاهشان به هم میگفتند: اصلا خجالت نکشین.
استاد طوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. رفتار کاملا عادی داشت. کلاس تمام شد. مهدی که مقداری با عربی آشنا بود رو به استادشان گفت: جناب سرگرد شما مگه مسلمون نیستی؟
- چرا؟
- خب این کارا از یک مسلمون بعیده. با این کار چهار خطا مرتکب شدین، اول اینکه حرمت ما رو رعایت نکردی دوم سرپا ادرار کردی سوم عمل استبرا را به جا نیاوردی و چهارم اینکه کسی نباید در این حالت شما رو ببینه. باید احکام رو رعایت کنین.
استاد جا خورد. سرش را کج کرد. دستی بر صورت تیغ زدهاش کشید. صاف توی چشمهای مهدی نگاه کرد. سراپا گوش بود و با اشتیاق سیری ناپذیر به حرفهای مهدی گوش میداد. طهارت برایش واژه غریبی بود مانند کودکی که برای اولین بار آن را شنیده باشد. از درک آن عاجز مانده بود. او و هم قطارانش سالیان درازی از شنیدن و خواندن تعالیم الهی دور مانده و همه چیز را در فرآیندی مادی و تقلیدی کورکورانه از بیگانگان توجه میکردند حالا در جمع گروهی از مردان خدایی قرار گرفته بودند که جز به آرمانها و راه مقدس دینشان فکر نمیکردند.
بعد از اینکه صحبتهای مهدی تمام شد، استاد گفت: ما اصلا احکام نداریم. هر کی هر جور بخواد عمل میکنه. مسلمونیم ولی هیچ چی نمیدونیم. میخوام اینا رو یاد بگیرم. به شرط اینکه هیچ کی باخبر نشه.
از آن روز به بعد، مهدی بعد از پایان کلاس پنج دقیقهای برای استاد سکو احکام میگفت. احکام روزه، نماز، غسل، طهارت و... تا پایان آموزش بیشتر احکام ضروری را به استادشان یاد داد. استاد که خود را به مسائل مذهبی علاقمند نشان میداد خواست کتابی به او معرفی کند. بچهها تحریرالوسیله حضرت امام را معرفی کردند. استاد گفت: اگه ممکنه برای من تهیه کنید.
همان شب مهدی پیشنهاد استادشان را مطرح کرد. حسن آقا گفت: نه بهتره خودش تهیه کند. اگه ما بدیم فکر میکنن سر و سری با اینا داریم اما اگه خودش تهیه کند مشکلی پیش نمیاد ما هم به خواستهمون میرسیم.
فردا که سر کلاس رفتند، مهدی نشانی کتاب فروشی را در جنب حرم حضرت زینب (س) داد که میتواند از آنجا تهیه کند.
کلاسها با تلاوت قرآن شروع میشد. موقع خواندن قرآن همه استادان گوش میدادند و حتی چند نفرشان گریه میکردند. بچهها سعی میکردند آیههای جهاد را برای قرائت انتخاب کنند. فاستقم کما امرت و من تاب معک و لا تطغوا انه بما تعملون بص