رفته بوديم منزل بيژن گُرد كه تازه بچه‏ دار شده بود. يادم هست باهم - نوزاد يكى دو روزه را بغل گرفت و بوسيد و باهم به راه افتاديم. من به بيژن گفتم: من دو تا بچه دارم و بچه‏ هام رو ديدم... خاك بر سر تو كه بچه ‏ات يك روز بيشتر نداشت و درست آن را نديدى.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه در زیر می خوانید دومین بخش از روایت برادر کریم مظفری از ماجرای درگیری نیروهای سپاه با ناوگان دریایی آمریکا در خلیج فارس است:

در بازگشت از خارك، نادر مهدوى به من گفت: فلانى، يك مأموريت كوچك داريم... خودت و قايقت را آماده كن.
به بيژن گُرد هم همين را گفت. ما حرفش را سرسرى گرفتيم. گفتيم حتما مثل هميشه گشت دريايى است يا ترابرى. با اين وجود هر دو اعلام آمادگى كرديم.
- صد درصد آماده باشيد. فردا عصر خبرتان می‏دهم. ضمنا برويد و دو ساعت ديگر بياييد، كارتان دارم.
من رفتم و قايق را آماده كردم. دو ساعت ديگر برگشتم؛ اما نادر براى شركت در جلسه‏اى رفته بود. هر جور بود، با او تماس گرفتم. گفت: برويد خانه، استراحت كنيد؛ اما آماده باشيد تا خبرتان كنم.
رفتم منزل. هنوز كاملاً استراحت نكرده بودم كه بيژن گُرد آمد در منزلمان و گفت: آماده باش... ظاهرا میخواهيم امروز بعدازظهر برويم جايى.
گفتم: من يا منزلم، يا زمين فوتبال!
در دلم تعجب می‏كردم كه چطور ميان آن همه نيرو، دست روى من گذاشته‏ اند. درست است كه من در گروه مهدوى بودم؛ اما در عمليات‏هاى مقابله به مثل، ما كارهاى تداركاتى را انجام می‏داديم و در خود عمليات شركتى نمی‏كرديم.
بيژن اين را هم گفت: آقاى مهدوى گفت كه به مظفرى بگو جمع ما جمع است و فقط تو كمى.
گفتم: آخر تيم‏مان بازى دارد!
گفت: نه، نادر گفته حتما بايد بيايى.
گُرد با يك سرباز آمده بود. سوار ماشين شديم و رفتيم منزل آقاى حسن‏ زاده. آبى خوردم و يك عدد انار خيلى بزرگ برداشتم. انار را نخوردم و با خودم بردم. اين انار، ماجراى جالبى دارد كه بعدا آن را نقل می‏كنم.

وقتى كه به مقر رسيدم، ديدم بله... جمع، جمع است. بعدازظهر 15 مهرماه 1366 بود. علاوه بر خودم، اين عده آماده حركت بودند: «نادر مهدوى»، «بيژن گُرد»، «خداداد آبسالان»، «نصرالله شفيعى»، «غلامحسين توسلى»، «باقرى»، «مجيد مباركى» و «حشمت رسولى».
9 نفر بوديم. معلوم شد دو نفر ديگر هم هستند كه بايد به ما بپيوندند. وضعيت را كه ديدم، احساس كردم بايد مأموريت بسيار مهمى باشد؛ اما به روى خودم نياوردم و چيزى نگفتم.
دو قايق «بعثت» و يك ناوچه «طارق» آماده حركت بود و اين نه نفر در قايق‏ها و كشتى بودند. انار را كه دست من ديدند، گفتند: چى دارى؟
- اناره از خونه يكى از دوستان برداشتم.
- بايد تقسيمش كنى و به همه بدهى.
به شوخى گفتم: تو بهشت كه نيستيم. اين انار مال منه. مال شما كه نيست.
نادر گفت: تقسيمش كن... شايد رفتيم بهشت.
انار را بين 9 نفر تقسيم كردم. گفتم: بخوريد پدر صلواتيا... ميوه بهشتى است.
نادر گفت: چه معلوم كه همين ميوه بهشتى نباشه!
- خيلى خوب، بخوريد... ميوه بهشتيه.
در قايقهايمان كه نشسته بوديم، جلسه‏اى گرفتيم. نادر كه فرمانده ما بود، گفت: از اينجا مى‏رويم «جزيره فارسى». از جزيره فارسى به آن طرف هم كارهايى داريم كه ان‏شاءالله بعدا و در بين راه به شما می ‏گويم. می ‏خواهم مثل برنامه سروش پيش نيايد. فقط ما دوازده نفر می ‏دانيم.
من گفتم: ما نه نفريم... پس آن سه نفر ديگر كجا هستند؟ در اين موقع، يك سرباز ديگر هم آمد و شديم ده نفر؛ اما دو نفر ديگر هنوز نيامده بودند. در همين موقع، نادر، سربازى را صدا زد و گفت: برو به آقاى «كريمى» و «محمديا» بگو بيايند. ما آماده رفتنيم.
به نادر گفتم: اينها كى هستن؟
- بچه‏ هاى تهران هستن. آمدن تو دريا ديد بزنند.
- دست از شيطونى بردار. آمدن دريا را ديد بزنن يا كارى دارن؟
تا آن موقع نمی ‏دانستم جريان چيست؛ ولى بيژن گُرد مطلع بود؛ چون مهدوى هركارى كه می ‏كرد، بيژن را در جريان می ‏گذاشت.
 
 
مجاهد شهادت طلب بیژن گُرد
از بيژن پرسيدم: جريان چيست؟
گفت: من يه چيزايى م‏ی دونم؛ اما الان نمی‏تونم بگم؛ چون قول دادم به كسى نگم.
- باشه...نگو. حتما دستوره ديگه!
لنج با مهمات و آذوقه حركت كرد و رفت جلو.
در قايق هم آقاى آبسالان و مجيد مباركى. در قايق ديگر، يك سربازى بود كه اسمش از يادم رفته. ما هم، همه در ناوچه جمع شديم. شفيعى، مهدوى، توسلى، گُرد، كريمى، محمديا و من.
به نادر گفتم: نگفتى اين دو نفر كى هستن؟
آن دو نفر هم كنار من نشسته بودند.
نادر گفت: خيلى مشتاقيد بدونيد اينا كى هستن؟
- هم مشتاقيم بدونيم كى هستن و هم مشتاقيم بدونيم چه كاره هستن؟
- شما حوصله نداريد؟
- نه، از حوضچه كه رفتيم بيرون، بايد بگى.
از حوضچه كه خارج شديم، نادر گفت: حالا كه اين همه اصرار داريد، میگم. آقاى كريمى و محمديا، از بچه‏ هاى خوب تهران هستن. بچه‏ هاى موشكى هستن. اينها يك وسيله ‏اى دارند كه مخصوص زدن هلى كوپتره.
- چطورى؟
- يك موشكى است به اسم موشك «استينگر». كارش ردخور نداره. اگه هدف در تيررس‏ش باشه، حتما به هدف می‏خورد.
به شوخى گفتم: اين موشك گوشی ‏اش چيه؟ اينطورى كه شما میگى، بايد صداى انفجار زيادى داشته باشه. پس بايد گوشى خوبى داشته باشه.
محمديا به كريمى گفت: بگو گوشی ‏اش چيه؟
- گوش‏ي دارد كه حتى وقتى خودت هم صحبت می‏كنى، نمیتونى صدات رو بشنوى! گوشی‏اش آمريكاييه؛ بهترين گوشى دنيا!
- نشون بده...ببينم
- نه، وقتى كه كار با موشك انجام شد، گوشى رو به شما می‏ديم. اگر گوشى آب بخوره، خراب می‏شه!
باورم شد. با خوشحالى گفتم: آقاي كريمى، نمی‏شه ببينمش.
- بابا شما چند ماهه دنيا آمدين؟ لااقل بذاريد برسيم.
- نه، ما حالا بايد گوشى را ببينيم.
- حالا كه اينطور شد، اصلاً پيش من چيزى نيست! همه چيز داخل لنج است كه رفته جلو.
در همين موقع ناهار آوردند. كنسرو بود. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود به نادر گفتم: با اين همه دنگ و فنگ داريم به اين ماموريت مهم می ‏ريم و موشك استينگر هم داريم؛ اما هنوز بايد ناهار كنسرو بخوريم؟!
- بخوريد. به جز كنسرو، نان خشك هم داريم!
ناهار كه خورديم، گفتيم: دسر چيست؟!
چند تا كمپوت آوردند كه آن را هم زديم تو رگ. در حينى كه میخورديم، شروع كرديم با آن دو نفر تهرانى شوخى كردن. يكى از بچه ‏ها كمپوت يكى از آنان را كش رفت. طرف گفت: درسته كه بسيجى هستيد؛ اما قرار نبود به كمپوت ما هم رحم نكنيد!
عمدا با آنان شوخى می ‏كرديم تا صميميتى بين ما ايجاد شود و در طول ماموريت بتوانيم باهم درست كار كنيم.
درست يادمه رفته بوديم منزل بيژن گُرد كه تازه بچه‏ دار شده بود. يادم هست باهم - نوزاد يكى دو روزه را بغل گرفت و بوسيد و باهم به راه افتاديم. من به بيژن گفتم: من دو تا بچه دارم و بچه ‏هام رو ديدم... خاك بر سر تو كه بچه‏ ات يك روز بيشتر نداشت و درست آن را نديدى.
بيژن گفت: من حداقل بچه‏ ام را ديدم و لمس كردم.
شفيعى يا مهدوى - درست يادم نيست كدامشان -  كه همسرش پا به ماه بود گفت: واى به حال من كه بچه‏ ام را نديده كشته می‏شوم!
در اين ميان مجيد مباركى گفت: من چه كنم كه حتى زن نگرفته می‏ميرم!
به جزيره فارسى رسيديم. نادر فورا گفت: ديگه صحبت ‏ها قطع. از اينجا به بعد، صحبت موشك و هلی‏كوپتره شوخى رو هم بذاريد كنار.
اخلاق خاصى داشت. در هنگام شوخى، مرد شوخى بود؛ اما به محض پيش آمدن كار، به مردى جدى مبدل می‏شد. كنار لنجى كه قبلا به فارسى آمده بود، رسيديم و وسايل و لوازم داخلى لنج را به ناوچه و قايق‏هاى خود منتقل كرديم. قايق من شد قايق موشكى.
آقاى كريمى گفت: من دوست دارم با تو باشم. می‏خوام اون گوشى ناز و بی ‏نظير رو به تو بدم.
كريمى، محمديا و حشمت ‏الله رسولى كه مسوول فيلمبردارى از گروه عمليات بود، در قايق من جا گرفتند. در قايق ديگر هم آبسالان و نصرالله شفيعى بودند. در ناوچه نيز بيژن گرد، نادر مهدوى، مجيد مباركى و توسلى بودند.

ادامه دارد...

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 9
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ژانوارژان ۱۱:۲۱ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۱
    0 0
    اللهم رزقنا شهادته فی سبیل الله
  • ۱۳:۴۰ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۱
    0 0
    خدایا کی میتونه اون دنیا جواب اینها رو بده...
  • جمیل ۱۳:۴۲ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۱
    0 0
    برای دفاع از ایران و ایرانی چه بچه ها که یتیم نشدند و چه خون ها که ریخته نشد آن وقت عده ای در خیابان ها ... عده هم در مسئولیت ها... چی بگم .. خداااااااااااااااااااااااااااااا
  • ۱۴:۰۷ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۱
    0 0
    بله هموطن واگر یکی از این فرزندان شهید با سهمیه بی ارزش سازمان سنجش به دانشگاه راه پیدا کنند متاسفانه باقی هم کیشان عزیز سینه چاک میدهند وفریاد میزنند که چرا سهمیه؟!!ایا با هزارن این سهمیه دادنها یک روز یتیمی این عزیزان قابل جبرانه؟
  • جمیل ۱۴:۴۳ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۱
    0 0
    برای دفاع از ایران و ایرانی چه بچه ها که یتیم نشدند و چه خون ها که ریخته نشد آن وقت عده ای در خیابان ها ... عده هم در مسئولیت ها... چی بگم .. خداااااااااااااااااااااااااااااا
  • جمیل ۱۴:۵۶ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۱
    1 0
    برای دفاع از ایران و ایرانی چه بچه ها که یتیم نشدند و چه خون ها که ریخته نشد آن وقت عده ای در خیابان ها ... عده هم در مسئولیت ها... چی بگم .. خداااااااااااااااااااااااااااااا
  • رضا ۱۷:۰۲ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۱
    0 0
    اللهم رزقنا شهادته فی سبیل الله
  • همایون ۱۷:۵۲ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۱
    1 0
    دروود بر فرزندان ایرانزمین از آریو برزن ها تا باکری ها
  • سبحان ۲۳:۱۶ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۱
    1 0
    مردان مرد

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس