به گزارش مشرق به نقل از فارس، اشاره نوشتن برای این خاطره بسیار سخت و دشوار است. تنها باید به این نکته اشاره کرد که لحظات خداحافظی با همسر و یا پدر بسیار سخت است و ما بازماندههای آن قافله باید پاسخگوی آن لحظات باشیم:
دخترم سوده دوره چهار ساله مهد کودک را پشت سر گذاشته بود و میخواست به مدرسه برود. هفتهی اول مدرسه اش نوبت عصر بود. صبح قبل از رفتن به مدرسه، کیف و کفش و روپوش مدرسهاش را آماده کردم تا ظهر برگردم و راهی مدرسهاش کنم. دومین سال مأمور به تحصیلم درشهر چالوس بود. مسئولیت صحبت در اولین صبحگاه مدرسه را بر عهده من گذاشته بودند. پس ازتبریک و خیرمقدم به بچهها، همکاران و محصلین به کلاس مربوطه شان هدایت شدند. به دفتر برگشتم. تازه روی صندلی نشسته بودم تا کمی رفع خستگی کنم. تلفن دفتر به صدا درآمد. کمتر عادت داشتم که تلفن مدرسه را جواب بدهم. چون کنار تلفن نشسته بودم، مجبور شدم گوشی را خودم بردارم.
صدای خواهر بزرگم بود. صدایش می لرزید. حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشد ولی نمی توانستم ذهنم را متمرکز کنم چه اتفاقی افتاده است. با بغضی پنهان گفت: «آماده شو می آیم دنبالت. با هم بریم لنگرود.»
گفتم: «لنگرود برا چی؟ اولین روز مدرسه رفتن بچه هاست. سجاد مدرسه رفته. سوده نوبت عصره، باید ببرمش مدرسه. دیشب از خوشحالی تا صبح نخوابیده خواهر.»
مکثی کرد، سپس به گریه افتاد و گفت:«برادرِ محمد زنگ زده و گفته پیکر محمد آقا رو آوردن.»
یک دفعه از داخل، فرو ریختم. خالی خالی شدم. برای لحظهای قدرت فکر کردن نداشتم. آب دهانم خشک شده بود. دستهایم یخ کرده و ناخنهای دستم کبود شده بود، درست مثل لحظهی شنیدن خبر شهادت. جوری که همکارانم متوجهی حالم شدند. بلافاصله همه پرسیدند که چه شده؟ حالتان خوب نیست؟ هر کس میخواست خدمتی بکند.
خدایا اولین روز مدرسه. چه کار کنم؟ چه جوری به دخترم بگم؟ اون بچه ست. ظرفیت نداره. یک هفته ست که از شوق رفتن به مدرسه خواب نداره. هر شب، کیف و لوازم مدرسهاش رو کنارش میذاره و شمارش معکوس می کنه و میخوابه. خدایا کمکم کن. چه جوری آرزوهای این بچه رو یکباره ویران کنم؟ چه جوری شادیهای کودکانه اش رو تبدیل به عزا کنم؟
از خدا کمک خواستم و به طرف منزل راه افتادم. وقتی وارد حیاط شدم، روپوش مدرسهاش را پوشیده بود و کیفش را هم کناری گذاشته بود و با دختر همسایه وسط حیاط بازی لیلی میکردند. وقتی مرا دید، بازی را رها کرد: «مامانم اومده.»
شادمانه به طرفم دوید. بی آنکه به چهره رنگ پریدهام نگاهی بکند دستان نرم و کوچکش را در میان دستان یخ کرده و بی رمقم گذاشت.
گفت:«مامان بریم، دنبالم آومدی بریم مدرسه؟ آخ جون.»
و بی آنکه چیزی از من بشنود دستانم را رها کرد و با عجله به طرف کیفش دوید. تمام وجودم میلرزید. ضربان قلبم به شماره افتاده بود. رمق ایستادن روی پاهایم را نداشتم. روی زانوانم نشستم و او را در آغوشم فشردم و بوسیدمش. با صدایی آرام که لبریز از بغض بود گفتم:«نه دخترم. مدرسه نمیریم. باید بریم یه جای دیگه. با تعجب پرسید یه جای دیگه ؟
منتظر جوابم نماند و ادامه داد: «نه، من نمییام. باید برم مدرسه.»
کلام روی زبانم قفل شده بود. هیچ دلم نمی آمد شادیش را به هم بزنم. چاره ای نداشتم باید جریان بهش میگفتم. نیمه خیز او را در آغوشم گرفتم و گفتم: «مامان باید بریم بابا رو ببینیم. بابا رو آوردن.»
با شنیدن این جمله، سرجایش میخکوب شد. مانده بود کدام را انتخاب کند، مدرسه یا دیدن بابا را؟
ناگهان اشک دور چشمانش حلقه زد. تمام نیروی بدنم را جمع کردم که بخندم و گریه نکنم. گفت: «بابا؟» و سپس مکثی کرد. انگار که تمامی آرزوهای کودکانهاش را یک باره ویران کرده بودم. با نگرانی گفت:«مامان پس مدرسهام چه میشه؟»
گفتم:«اشکال نداره دخترم. خانم مدیرت دوست منه. بعداً با اون صحبت میکنم. به اون میگم که رفتیم بابا رو ببینیم. نگران مدرسه نباش. بریم باشه.»
از آن طرف، خواهرم را فرستادم دنبال پسرم سجاد که به مدرسه رفته بود. حالت اولیهاش را ندیدم ولی وقتی به من رسید چمشمانش پر از اشک و صورتش کاملا زرد شده بود. او را در آغوش گرفتم و دقایقی با هم گریه کردیم. از اوضاع بابا که چند ساعت دیگر خواهد دید مدام می پرسید و سئوالات کنجکاوانهاش درباره پدر قلبم را سوراخ میکرد. داخل ماشین مدام بچهها اصرار میکردند که مامان اجازه بده که بابا را ببینیم. حتی تصورش هم برایم وحشتناک بود. نمیخواستم ذهنیتی را که از پدر دارند، تبدیل به چیز دیگری شود. میخواستم هر وقت بابا یادشان بیاید، همان بابای رشید و سبزپوش و خندان باشد که در کنارشان بود، نه مشتی استخوان.
مانده بودم که چه بشارتی به آنان بدهم که مرهم قلب دردمندشان باشد. به ناچار گفتم:« بابا مسافر کربلاست. یادتون باشه وقتی رفتید، اول سلام کنین. مطمئن باشید که او می شنوه و بعد صلوات بفرستید.»
ماشین که به طرف جلو رانده میشد، فکر میکردم به طرف عقب راه میرود. راه دو ساعته انگار ده ساعت شده بود. هر چه میرفتیم، تمام نمیشد.
به بیمارستان شهر لنگرود رسیدیم. عدهای از بچههای سپاه آنجا جمع بودند. مرا کنار سردخانه بیمارستان بردند. در سردخانه را باز کردند. یکی از کشوها را نشانم دادند و گفتند: «اینجاست.»
به کمک بقیه، کشو را بیرون کشیدم. بچهها رنگ به چهره نداشتند. هر چه لحظهی دیدار نزدیک تر میشد، رنگ صورتها پریدهتر میشدند. دست و پایم می لرزید. لبم خشک شده بود. رمق ایستادن نداشتم. خدایا چی باید ببینم؟ در باز شد دوتا کفن پیچیده، یکی به اندازه یک قنداقه کوچک و دیگری هم به اندازه یک مادر. روی قنداقه نوشته بود: شهید سیاری و دومی محمد اصغریخواه. با دست خودم بند پارچه سفید را باز کردم. یه جمجمه تو خالی سوراخ شده از پشت تا بالای پیشانی ترک خورده. چند تا استخوان دنده و یکی و نصفی استخوان ساق نیمه سوخته و چفیه ای که استخوان های بند های انگشتان دست و مهره های گردن داخلش بود. ولی من دنبال قلب دریاییش بودم.
همراه من کنار جنازه نشستند و خیره شدند. سلام کردند. دیگر نفهمیدم چه شد. تمام قدرت از من سلب شده بود. قدرت فکر کردن، قدرت ابراز محبت و احساس کردن، اندیشیدن، وقدرت بیان هیچ کلمه ای را نداشتم. حتی گریه بر چشمانم انگار حرام شده بود. کاملاً به صفر رسیده بودم. اصلاً ظرفیت درک، در من نبود. هیچ شده بودم. بقیه را نگاه میکردم، گریه میکردند، ناله میکردند، لب به دندان میگرفتند و دستها به هم میساییدند. ولی من هیچ هیچ شده بودم.
کمی به استخوان هایش خیره شدم نا باورانه نگاهش می کردم خدایا چه می بینم؟ این همان محمد من است؟ همان کسی که تنها آرام بخش روحم بود؟ همانی که به او عشق می ورزیدم؟ یعنی این پدر بچه های منه؟ دندان هایش، همان دوتایی که از پهلو نداشت و از قبل نشانم داده بود که ببین اگر شهید شدم دو تا دندان پهلو ندارم. این نشان توست. صداش توی گوشم زنگ می زد. استخوان دندههای بلندش به من اطمینان می داد که این جسد متعلق به محمد است. اطرافیان هم مواظب بودند که حالم به هم نخورد. ولی من اصلاً حالی نداشتم. اصلاً انگار چیزی به نام قلب در وجودم نبود. از کنارش بلند شدم. مرا به منزل بردند. همچنان لایعقل بودم تا شب شد. فردایش تشییع جنازه محمد بود. ناگهان برای یک لحظه به خودم آمدم. چرا من این جا هستم و محمد تنهاست؟ چرا من در کنارش نیستم؟ این، آخرین شبی است که در این دنیا است. تقاضا کردم که مرا ببرید کنار محمد. برادرم و پدرش و چند نفر دیگر همراهیم کردند. فهمیدم جنازه را به سپاه بردهاند.
رفتیم سپاه و اطلاع دادند که همسر شهید محمد آمده و میخواهد همسرش را ملاقات کند. تقاضا کردم تا مرا با او تنها بگذارند. جنازه را داخل اتاقی که هم سطح حیاط بود بردند و من هم داخل اتاق رفتم. درب اتاق را بستم. من بودم و استخوانهای محمد. هنوز کاملاً به خودم نیامده بودم، فقط از خدا کمک خواستم. از فاطمهی زهرا (س) کمک خواستم، از ائمهی اطهار استمداد طلبیدم که دستم را بگیرند و یاریم کنند. خودم بند سفید را باز کردم. این بار فرق داشت. انگار استخوانهایش روح گرفته بودند. دستان گناهکارم را روی جمجمهاش گذاشتم و استخوان پیشانیش را آرام بوسیدم. از لابه لای استخوانها دنبال قلب دریایاش گشتم و گوشت خشکیدهای شبیه به برگ خشک شده پیدا کردم. حس کردم قلب محمد است. روی کف دستم گذاشتم ضربان نداشت. خدایا این همان قلب دریاییی محمد است؟ آرام گذاشتم روی بقیه استخوانها.
شروع کردم به صحبت کردن. تمام حرفها یکی پس از دیگری یادم میآمد. احساس کردم سرش تکان میخورد و حرفهایم را تأیید میکند و میگوید: «میدانم».
من میگفتم و او پاسخ میداد:«میدانم، میدانم.» و مثل همیشه انگار حرفهایم را تأیید میکرد: «محمد قولت چه شد؟ قولی که داده بودی یادت نره... قول... منم نساء مادر بچههات. خیالت برای بچهها جمع باشد. تمام تلاش خودم را میکنم که مادر خوبی برایشان باشم. سعی میکنم که به وصیتهایت عمل کنم. اما تو هم کمکم کن و تنهام نذار».
دکمههای اورکتش همه بودند، حتی یکی از دندانههای زیپ اورکتش نیفتاده بود. اورکت لوله شده مثل بالشی زیر سرش بود و ژاکت و زیر پوشش همه پوسیده بود و مخلوطی از خاک و خون بود. مقدار خاکی که لابهلای استخوانها بود، به خون خشکیدهاش آغشته بود. خاکها را به عنوان تبرک، لای دستمالی گذاشتم و به یادگار نگه داشتم. استخوان های ریز و نیمه پوسیده انگشتان دست و پایش را داخل چفیه اش گذاشته بودند. چفیه را باز کردم و استخوانهای بند بند انگشتانش را درکنار بقیه استخوانها گذاشتم و چفیه را به عنوان تبرک برداشتم. تکه ای از لباس زیرش باقی مانده بود آن هم پوسیده و سوخته شده و مقداری از آن لباس را پاره کردم. قسمتی از آن سوراخ شده بود. مجموعه آن را داخل پاکت خالی که گوشه اتاق بود گذاشتم. چکمه داشت و یک استخوان پا داخل چکمهاش بود. به یاد حضرت ابوالفضل افتاده بودم (ابوالفضل لقبی بود که آیت الله احسان بخش نماینده ولی فقیه به او داده بود). چکمهی دیگرش نبود. یک استخوان پا مثل هیزم سوخته از وسط، سوخته شده بود. نمیدانم چرا سوخته بود.
در کنار او بودن لذت خاصی داشت ولی احساس غریب دیگری هم داشتم. خودم را بینهایت کوچک میدیدم در مقابل بزرگی بینهایت او. خودم را فراموش کرده بودم و از اینکه در برابرش نشستهام، از گناهانم خجالت میکشیدم. ناگهان صدایی خلوتم را شکست. متوجه شدم که کسی از پنجره داخل اتاق پرید و گفت:«کافیه، همه بیرون، نگرانند که چه میکنی؟» بلند شدم. در حالی که نگاهم به طرف آسمان بود. انگار صدای ضربان قلبش را در فضای اطرافم می شنیدم. برادرم سیدعلی بود. التماس کردم بذارید کنارش بمونم. من کاری به کسی ندارم. بذارید امشب در کنارش باشم، اجاره ندادند. بیرحمانه و برای همیشه مرا از او جدا کردند. آن شب نیز خوابم نبرد. از چند نفر خواستم تا مقاله ای برای سجاد آماده کنند تا روز بعد در تشیع جنازه پدرش بخواند. ولی کسی روحیه چنین کاری را نداشت. یکی می گفت: «حسش نیست.» یکی می گفت: «تمرکز حواس ندارم.» نیمه های شب نشستم و با ذهن خسته و مضطربم، قلم به دست گرفتم، مقاله ساده و دست و پا شکسته ای از زبان بچه ها نوشتم.
* همسر سردار شهید محمد اصغریخواه؛ سیده نساء هاشمیان
دخترم سوده دوره چهار ساله مهد کودک را پشت سر گذاشته بود و میخواست به مدرسه برود. هفتهی اول مدرسه اش نوبت عصر بود. صبح قبل از رفتن به مدرسه، کیف و کفش و روپوش مدرسهاش را آماده کردم تا ظهر برگردم و راهی مدرسهاش کنم. دومین سال مأمور به تحصیلم درشهر چالوس بود. مسئولیت صحبت در اولین صبحگاه مدرسه را بر عهده من گذاشته بودند. پس ازتبریک و خیرمقدم به بچهها، همکاران و محصلین به کلاس مربوطه شان هدایت شدند. به دفتر برگشتم. تازه روی صندلی نشسته بودم تا کمی رفع خستگی کنم. تلفن دفتر به صدا درآمد. کمتر عادت داشتم که تلفن مدرسه را جواب بدهم. چون کنار تلفن نشسته بودم، مجبور شدم گوشی را خودم بردارم.
صدای خواهر بزرگم بود. صدایش می لرزید. حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشد ولی نمی توانستم ذهنم را متمرکز کنم چه اتفاقی افتاده است. با بغضی پنهان گفت: «آماده شو می آیم دنبالت. با هم بریم لنگرود.»
گفتم: «لنگرود برا چی؟ اولین روز مدرسه رفتن بچه هاست. سجاد مدرسه رفته. سوده نوبت عصره، باید ببرمش مدرسه. دیشب از خوشحالی تا صبح نخوابیده خواهر.»
مکثی کرد، سپس به گریه افتاد و گفت:«برادرِ محمد زنگ زده و گفته پیکر محمد آقا رو آوردن.»
یک دفعه از داخل، فرو ریختم. خالی خالی شدم. برای لحظهای قدرت فکر کردن نداشتم. آب دهانم خشک شده بود. دستهایم یخ کرده و ناخنهای دستم کبود شده بود، درست مثل لحظهی شنیدن خبر شهادت. جوری که همکارانم متوجهی حالم شدند. بلافاصله همه پرسیدند که چه شده؟ حالتان خوب نیست؟ هر کس میخواست خدمتی بکند.
خدایا اولین روز مدرسه. چه کار کنم؟ چه جوری به دخترم بگم؟ اون بچه ست. ظرفیت نداره. یک هفته ست که از شوق رفتن به مدرسه خواب نداره. هر شب، کیف و لوازم مدرسهاش رو کنارش میذاره و شمارش معکوس می کنه و میخوابه. خدایا کمکم کن. چه جوری آرزوهای این بچه رو یکباره ویران کنم؟ چه جوری شادیهای کودکانه اش رو تبدیل به عزا کنم؟
از خدا کمک خواستم و به طرف منزل راه افتادم. وقتی وارد حیاط شدم، روپوش مدرسهاش را پوشیده بود و کیفش را هم کناری گذاشته بود و با دختر همسایه وسط حیاط بازی لیلی میکردند. وقتی مرا دید، بازی را رها کرد: «مامانم اومده.»
شادمانه به طرفم دوید. بی آنکه به چهره رنگ پریدهام نگاهی بکند دستان نرم و کوچکش را در میان دستان یخ کرده و بی رمقم گذاشت.
گفت:«مامان بریم، دنبالم آومدی بریم مدرسه؟ آخ جون.»
و بی آنکه چیزی از من بشنود دستانم را رها کرد و با عجله به طرف کیفش دوید. تمام وجودم میلرزید. ضربان قلبم به شماره افتاده بود. رمق ایستادن روی پاهایم را نداشتم. روی زانوانم نشستم و او را در آغوشم فشردم و بوسیدمش. با صدایی آرام که لبریز از بغض بود گفتم:«نه دخترم. مدرسه نمیریم. باید بریم یه جای دیگه. با تعجب پرسید یه جای دیگه ؟
منتظر جوابم نماند و ادامه داد: «نه، من نمییام. باید برم مدرسه.»
کلام روی زبانم قفل شده بود. هیچ دلم نمی آمد شادیش را به هم بزنم. چاره ای نداشتم باید جریان بهش میگفتم. نیمه خیز او را در آغوشم گرفتم و گفتم: «مامان باید بریم بابا رو ببینیم. بابا رو آوردن.»
با شنیدن این جمله، سرجایش میخکوب شد. مانده بود کدام را انتخاب کند، مدرسه یا دیدن بابا را؟
ناگهان اشک دور چشمانش حلقه زد. تمام نیروی بدنم را جمع کردم که بخندم و گریه نکنم. گفت: «بابا؟» و سپس مکثی کرد. انگار که تمامی آرزوهای کودکانهاش را یک باره ویران کرده بودم. با نگرانی گفت:«مامان پس مدرسهام چه میشه؟»
گفتم:«اشکال نداره دخترم. خانم مدیرت دوست منه. بعداً با اون صحبت میکنم. به اون میگم که رفتیم بابا رو ببینیم. نگران مدرسه نباش. بریم باشه.»
از آن طرف، خواهرم را فرستادم دنبال پسرم سجاد که به مدرسه رفته بود. حالت اولیهاش را ندیدم ولی وقتی به من رسید چمشمانش پر از اشک و صورتش کاملا زرد شده بود. او را در آغوش گرفتم و دقایقی با هم گریه کردیم. از اوضاع بابا که چند ساعت دیگر خواهد دید مدام می پرسید و سئوالات کنجکاوانهاش درباره پدر قلبم را سوراخ میکرد. داخل ماشین مدام بچهها اصرار میکردند که مامان اجازه بده که بابا را ببینیم. حتی تصورش هم برایم وحشتناک بود. نمیخواستم ذهنیتی را که از پدر دارند، تبدیل به چیز دیگری شود. میخواستم هر وقت بابا یادشان بیاید، همان بابای رشید و سبزپوش و خندان باشد که در کنارشان بود، نه مشتی استخوان.
مانده بودم که چه بشارتی به آنان بدهم که مرهم قلب دردمندشان باشد. به ناچار گفتم:« بابا مسافر کربلاست. یادتون باشه وقتی رفتید، اول سلام کنین. مطمئن باشید که او می شنوه و بعد صلوات بفرستید.»
ماشین که به طرف جلو رانده میشد، فکر میکردم به طرف عقب راه میرود. راه دو ساعته انگار ده ساعت شده بود. هر چه میرفتیم، تمام نمیشد.
به بیمارستان شهر لنگرود رسیدیم. عدهای از بچههای سپاه آنجا جمع بودند. مرا کنار سردخانه بیمارستان بردند. در سردخانه را باز کردند. یکی از کشوها را نشانم دادند و گفتند: «اینجاست.»
به کمک بقیه، کشو را بیرون کشیدم. بچهها رنگ به چهره نداشتند. هر چه لحظهی دیدار نزدیک تر میشد، رنگ صورتها پریدهتر میشدند. دست و پایم می لرزید. لبم خشک شده بود. رمق ایستادن نداشتم. خدایا چی باید ببینم؟ در باز شد دوتا کفن پیچیده، یکی به اندازه یک قنداقه کوچک و دیگری هم به اندازه یک مادر. روی قنداقه نوشته بود: شهید سیاری و دومی محمد اصغریخواه. با دست خودم بند پارچه سفید را باز کردم. یه جمجمه تو خالی سوراخ شده از پشت تا بالای پیشانی ترک خورده. چند تا استخوان دنده و یکی و نصفی استخوان ساق نیمه سوخته و چفیه ای که استخوان های بند های انگشتان دست و مهره های گردن داخلش بود. ولی من دنبال قلب دریاییش بودم.
همراه من کنار جنازه نشستند و خیره شدند. سلام کردند. دیگر نفهمیدم چه شد. تمام قدرت از من سلب شده بود. قدرت فکر کردن، قدرت ابراز محبت و احساس کردن، اندیشیدن، وقدرت بیان هیچ کلمه ای را نداشتم. حتی گریه بر چشمانم انگار حرام شده بود. کاملاً به صفر رسیده بودم. اصلاً ظرفیت درک، در من نبود. هیچ شده بودم. بقیه را نگاه میکردم، گریه میکردند، ناله میکردند، لب به دندان میگرفتند و دستها به هم میساییدند. ولی من هیچ هیچ شده بودم.
کمی به استخوان هایش خیره شدم نا باورانه نگاهش می کردم خدایا چه می بینم؟ این همان محمد من است؟ همان کسی که تنها آرام بخش روحم بود؟ همانی که به او عشق می ورزیدم؟ یعنی این پدر بچه های منه؟ دندان هایش، همان دوتایی که از پهلو نداشت و از قبل نشانم داده بود که ببین اگر شهید شدم دو تا دندان پهلو ندارم. این نشان توست. صداش توی گوشم زنگ می زد. استخوان دندههای بلندش به من اطمینان می داد که این جسد متعلق به محمد است. اطرافیان هم مواظب بودند که حالم به هم نخورد. ولی من اصلاً حالی نداشتم. اصلاً انگار چیزی به نام قلب در وجودم نبود. از کنارش بلند شدم. مرا به منزل بردند. همچنان لایعقل بودم تا شب شد. فردایش تشییع جنازه محمد بود. ناگهان برای یک لحظه به خودم آمدم. چرا من این جا هستم و محمد تنهاست؟ چرا من در کنارش نیستم؟ این، آخرین شبی است که در این دنیا است. تقاضا کردم که مرا ببرید کنار محمد. برادرم و پدرش و چند نفر دیگر همراهیم کردند. فهمیدم جنازه را به سپاه بردهاند.
رفتیم سپاه و اطلاع دادند که همسر شهید محمد آمده و میخواهد همسرش را ملاقات کند. تقاضا کردم تا مرا با او تنها بگذارند. جنازه را داخل اتاقی که هم سطح حیاط بود بردند و من هم داخل اتاق رفتم. درب اتاق را بستم. من بودم و استخوانهای محمد. هنوز کاملاً به خودم نیامده بودم، فقط از خدا کمک خواستم. از فاطمهی زهرا (س) کمک خواستم، از ائمهی اطهار استمداد طلبیدم که دستم را بگیرند و یاریم کنند. خودم بند سفید را باز کردم. این بار فرق داشت. انگار استخوانهایش روح گرفته بودند. دستان گناهکارم را روی جمجمهاش گذاشتم و استخوان پیشانیش را آرام بوسیدم. از لابه لای استخوانها دنبال قلب دریایاش گشتم و گوشت خشکیدهای شبیه به برگ خشک شده پیدا کردم. حس کردم قلب محمد است. روی کف دستم گذاشتم ضربان نداشت. خدایا این همان قلب دریاییی محمد است؟ آرام گذاشتم روی بقیه استخوانها.
شروع کردم به صحبت کردن. تمام حرفها یکی پس از دیگری یادم میآمد. احساس کردم سرش تکان میخورد و حرفهایم را تأیید میکند و میگوید: «میدانم».
من میگفتم و او پاسخ میداد:«میدانم، میدانم.» و مثل همیشه انگار حرفهایم را تأیید میکرد: «محمد قولت چه شد؟ قولی که داده بودی یادت نره... قول... منم نساء مادر بچههات. خیالت برای بچهها جمع باشد. تمام تلاش خودم را میکنم که مادر خوبی برایشان باشم. سعی میکنم که به وصیتهایت عمل کنم. اما تو هم کمکم کن و تنهام نذار».
دکمههای اورکتش همه بودند، حتی یکی از دندانههای زیپ اورکتش نیفتاده بود. اورکت لوله شده مثل بالشی زیر سرش بود و ژاکت و زیر پوشش همه پوسیده بود و مخلوطی از خاک و خون بود. مقدار خاکی که لابهلای استخوانها بود، به خون خشکیدهاش آغشته بود. خاکها را به عنوان تبرک، لای دستمالی گذاشتم و به یادگار نگه داشتم. استخوان های ریز و نیمه پوسیده انگشتان دست و پایش را داخل چفیه اش گذاشته بودند. چفیه را باز کردم و استخوانهای بند بند انگشتانش را درکنار بقیه استخوانها گذاشتم و چفیه را به عنوان تبرک برداشتم. تکه ای از لباس زیرش باقی مانده بود آن هم پوسیده و سوخته شده و مقداری از آن لباس را پاره کردم. قسمتی از آن سوراخ شده بود. مجموعه آن را داخل پاکت خالی که گوشه اتاق بود گذاشتم. چکمه داشت و یک استخوان پا داخل چکمهاش بود. به یاد حضرت ابوالفضل افتاده بودم (ابوالفضل لقبی بود که آیت الله احسان بخش نماینده ولی فقیه به او داده بود). چکمهی دیگرش نبود. یک استخوان پا مثل هیزم سوخته از وسط، سوخته شده بود. نمیدانم چرا سوخته بود.
در کنار او بودن لذت خاصی داشت ولی احساس غریب دیگری هم داشتم. خودم را بینهایت کوچک میدیدم در مقابل بزرگی بینهایت او. خودم را فراموش کرده بودم و از اینکه در برابرش نشستهام، از گناهانم خجالت میکشیدم. ناگهان صدایی خلوتم را شکست. متوجه شدم که کسی از پنجره داخل اتاق پرید و گفت:«کافیه، همه بیرون، نگرانند که چه میکنی؟» بلند شدم. در حالی که نگاهم به طرف آسمان بود. انگار صدای ضربان قلبش را در فضای اطرافم می شنیدم. برادرم سیدعلی بود. التماس کردم بذارید کنارش بمونم. من کاری به کسی ندارم. بذارید امشب در کنارش باشم، اجاره ندادند. بیرحمانه و برای همیشه مرا از او جدا کردند. آن شب نیز خوابم نبرد. از چند نفر خواستم تا مقاله ای برای سجاد آماده کنند تا روز بعد در تشیع جنازه پدرش بخواند. ولی کسی روحیه چنین کاری را نداشت. یکی می گفت: «حسش نیست.» یکی می گفت: «تمرکز حواس ندارم.» نیمه های شب نشستم و با ذهن خسته و مضطربم، قلم به دست گرفتم، مقاله ساده و دست و پا شکسته ای از زبان بچه ها نوشتم.
* همسر سردار شهید محمد اصغریخواه؛ سیده نساء هاشمیان