چون احساس کردم که معتبرترین آدم ها در اطراف ما حتی وقتی می میرند، سخت ترین کاری که از دوستان ما در رسانه ها بر می آید پاک کردن اسم آن ها از لیست شماره تلفن شان است. یعنی انگار هیچ اتفاقی نمی افتد. یعنی من نوعی اگر 10 بار پاسخ تلفن یک رسانه را ندهم و حضوری نداشته باشم طبیعتا آن ها رجوع می کنند به شخص دیگر. اصلا حضور من گویا تعریف نشده است.

گروه فرهنگی مشرق- در ایران عادت داریم که داشته هایمان را خصوصا در حوزه فرهنگ و هنر بعد از مرگ شان کشف می کنیم. این ماجرا درباره سرمایه های فرهنگی و هنری انقلاب اسلامی بسیار جدی تر است. ابوالفضل زرویی نصر آباد یکی از آنهاست. بی مقدمه سراغ نامش رفتیم چون آنها که می شناسندش نیازی به معرفی او ندارند و آنها که نمی شناسند... آنهایی که نمی شناسند این معرفی کوتاه را که به نقل از وبگاه "از طنز" را بخوانند.

آدم های بزرگ حتا اگر نشناسندشان کوچک نمی شوند و آدم های کوچک اگر در تمام دنیا مشهور باشند باز هم کوچکند. زرویی نصرآباد را چه بشناسند چه نشناسند، بی شک یکی از ستون های اصلی ادبیات خصوصا در حیطه طنز بر روی گرده های او استوار است.

بنا داریم در چند مطلب او را یادآوری کنیم برای آن دسته از مخاطبینی که فراموش کرده اند او را و نادیده گرفتند گوشه نشینی اش و البته برای آن دسته از مدیرانی که این روزها فراموش کرده اند حاصل سال های عمر امثال زرویی است که تبدیل به میز ریاست برای آنها شده است؛ اگر نه همه چیز به کاغذ سبک یک حکم و امضایی در پای آن بند است.
نقدا این گپ و گفت را با حضرت نصرآباد داشته باشید تا ببینم پس از این چه باید بودن!

مشرق: شما چند سالی است که زندگی خارج از تهران را تجربه می کنید. درواقع شما، به یک باره تهران را ترک کردید. تمام سمت ها و کارهای خود را رها کردید و رفتید. علت این امر چه بود؟

علت اصلی من فقر بود. به این رسیدم که برای من در تهران دیگر جایی برای ماندن نیست. از این جهت که نه کار ثابتی برای انجام دادن دارم و چون زندگی من استیجاری بود، فکر می کردم دارم برای چیزی هزینه می کنم که هیچ لزومی ندارد. از طرفی پدر من تنها و بیمار بودند که البته 2 سال قبل به رحمت خدا رفتند و من احساس می کردم که باید بیشتر به فکر ایشان باشم در آن شرایط با توجه به این که ایشان تنها زندگی می کردند، تصمیم گرفتم که به «احمدآباد مستوفی» بروم و با ایشان زندگی کنم و در واقع به ایشان خدمت کنم. خدا را شکر شرایط خوبی هم داشتیم.

واقعیت امر این است که در کل من در تهران دیگر کاری نداشتم. کار نسبتا مفید من در آن زمان فقط نوشتن برای روزنامه همشهری بود که برای آن ها مطالب را به صورت فکس می فرستادم و ایجاب نمی کرد که حضور مستمر داشته باشم. این بود که ترجیح دادم از تهران بروم و به نوعی با این حرکت از فضای فرهنگی قهر کردم. قهری که کماکان نیز ادامه دارد.

چون احساس کردم که معتبرترین آدم ها در اطراف ما حتی وقتی می میرند، سخت ترین کاری که از دوستان ما در رسانه ها بر می آید پاک کردن اسم آن ها از لیست شماره تلفن شان است. یعنی انگار هیچ اتفاقی نمی افتد. یعنی من نوعی اگر 10 بار پاسخ تلفن یک رسانه را ندهم و حضوری نداشته باشم طبیعتا آن ها رجوع می کنند به شخص دیگر. اصلا حضور من گویا تعریف نشده است. نه فقط من! آقای منوچهر احترامی هم همین طور، بقیه دوستان هم همین طور. احساس من این بود که این یک نوع بی توجهی عمومی به فرهنگ و اهالی فرهنگ است.

مثلا به فرض اگر کسی مثل زرویی 10 سال هم حضور نداشته باشد، هیچ کس نیست که بپرسد شما اصلا از کجا داری امرار معاش می کنی؟ اصلا باید مرا ببرند دادگاه و بگویند، شما 3 سال است که هیچ کاری نمی کنید. از کجا می آوری و می خوری؟ حتما دزدی می کنی، یا مثلا میراثی برای امرار معاش داری. پاسخگو باش آقا؟ و احساس می کنم این اتفاق هیچ وقت نخواهد افتاد؛

تنها کسانی دلسوز من هستند که آنها هم درد کشیده اند. یعنی کسانی که این موقعیت را تجربه کردند. کسی مثل «محمدحسین جعفریان» یا مثلا آقای «یوسف میرشکاک» به من زنگ می زنند و برای من پیغام می گذارند. یا تلفن زنگ می خورد و کسی می گوید سلام باباجون من حسامتم، چرا تلفن رو جواب نمی دی؟ مگه دزدی کردی که می ترسی جواب بدی؟ که دیگر حتی رویم نشد که جواب بدهم این طور حالی بود؟ولی واقعا مگر همین آدمها زنگی بزنند.

از میان اربابان فرهنگ و سیاستگذاران فرهنگی کسی برایش مهم نیست حیات و ممات اهل قلم. احساس من این بود که شاید اینطور بهتر است. توقع ندارم مخاطبان نوشته هایم به من سر بزنند. کما این که آنها وقتی مرا می بینند، ابراز لطف می کنند و می گویند "دلمان برایتان تنگ شده. چرا دیگر نیستید، قدیم تر ها فرصت می شد که شما را ببینیم. اما الان دیگر حضور نداردید." اما هیچ مدیر فرهنگی را ندیدم که این برایش سؤال باشد. حس می کنم این جفایی ست که دارد به تمام بچه‌های فرهنگی می‌شود و برای کسی اهمیت ندارد، حضور عناصر فرهنگی.

چند روز پیش در این مکان بحثی مطرح شد با عنوان «لیست ویژه نشریات و مؤسسات فرهنگی». من در آن جا گفتم که وقتی مثلا «واشنگتن پست» تصمیم می گیرد سبک طنزی را مثلا «آرت بوخوالد»[آرتور بوخوالد طنزنویس مشهور آمریکایی] کار بکند! آسمان به زمین بیاید با جای دیگری قرار داد نخواهد بست. می گویند من آدمی با این مشخصات می خواهم و با هر قیمتی که باشد تنها با او کار خواهم کرد. ولی در مملکت ما همه چیز ممکن است. سطح کیفیت عالی و نازل و اینها را متوجه نیستند.

مثلاً یک نشریه یک نویسنده نازل دارد، یک دفعه احساس کند نویسنده‌ای عالی داشته باشد، می آورد. یا مثلا بر عکس این هم اتفاق می افتد. این اتفاق اصلا خویشاید نیست و این احساس بی حاصل بودن، اذیتم می کند، که مثلا من اگر در تهران باشم، اگر خارج از تهران و یا حتی خارج از ایران باشم، اتفاقی در روند فرهنگی ما نخواهد افتاد.

مشرق: در حال حاضر مشغول چه کاری هستید؟

الان مشغول تعمیرات خانه‌ام هستم. از اول امسال مدام به دلیل ترکیدگی لوله های منزل، مشکلات بسیاری برای خانه من به وجود آمد. که تا همین حالا نیز ادامه داشت و حسابی مرا درگیر کرده است. البته در کنار اینها، مشغول غلط گیری کتاب «حسنعلی خان مستوفی» هستم که خاطرات سر پروفسور حسنعلی خان مستوفی است و انشاءالله که وقتی غلط گیری آن تمام شود برای کار مجوز و چاپ می رود.

مشرق: شما چند سال بیش از حوزه هنری رفتید علت ترک حوزه در آن زمان هم از جنس همین مواردی بود که فرمودید؟

علت رفتن هم از حوزه، خیلی پیچیده بود. یک قسمتی از آن برمی گشت به این که احساس می کردم ناروایی و اذیت و آزاری که همه هنرمندان در حوزه می کشند، یک قسمت از آن متوجه من هم بود. یعنی من احساس می کردم که علی رغم تمام تلاشی که می کنم، حتی از عهده پرداخت هزینه های اولیه زندگی بر نمی آیم. از طرفی دیگر احساس می کردیم که در شکل و شیوه انجام کار، روز به روز با دشواری مواجه هستیم. الان وقتی با مدیر امروز حوزه صحبت می کنم این را تأیید می کند. کار کردن در آن مؤسسه واقعا سخت بود. مثلا فکر کنید طرح و ایده‌ای که من بهار به این بزرگواران داده بودم، در آبان ماه، هنوز موفق نشده بودیم قراردادی ببندیم و به انجام برسانیم. یعنی من 6 ماه از سال را بدون هیچ کارایی داشتم در حوزه فعالیت می کردم و یعنی هیچ فعالیتی نداشتم.

احساسم این بود که مثلا انگار دارم یک وجهی را به عنوان کمک خرج تخصیلی، کمک خرج زندگی از حوزه می گیرم و اتفاقی نمی افتد یعنی توقعاتی که خودم داشتم برآورده نمی شد. الان با مدیریت وقت حوزه هم صحبت می کنیم می گویند که بله! ما هم در آن سال ها همین وضع را داشتیم.

برخی گفتند که خب چاره ای نیست ما با همین وضعیت می مانیم و حالا که حوزه توقع دیگری از ما ندارد می مانیم و همان 2 تا شب شعر را برگزاری می کنیم. ولی واقعا برای من سخت بود. فکر می کردم که وقتی کاری را پذیرفتم و درخواست بودجه دادم ولی حالا نمی شد این کار را پیش برد، من سر سال چه باید به خودم بگویم؟ دیدم که بیخود داردم اینجا وقت می گذارم. این شد که در آن سال ها از حوزه رفتم.

دلیل خاص دیگر یا عناد خاص با گروه و زیرمجموعه ای یا حتی با مدیریت وقت مجموعه نداشتم. سازوکار حوزه به شکلی در آمده بود که نمی شد در آن فعالیت کرد. کمیسیون قراردادها برایش تعریف کرده بودند و هر قراردادی باید از 10 تا کانال رد می شد. نظرات غیرکارشناسی داده می شد. الان الحمدالله خیلی بهتر شده الان مرکز محافل و جشنواره ها تشکیل دادند. مثلا کسی که جشنواره برگزار می کند، از ابتدا تا انتهای آن مشخص است که پوستر چقدر هزینه دارد، کجا باید پلات بگیرند، دکور را چطور کار کند. قبلا سازوکارش مشخص نبود. یعنی مثلا یک دفتری می توانست پوستر را با یک هزینه کار بکند، یکی دیگر با یک سوم آن پول پوستر در بیاورد.

مشرق: شما به عنوان یکی از متولیان طنز در ایران نظرتان در مورد فعالیت امروز جوانان و نسل جدیدی که دارند کار می کند چیست؟ کار آنها را چطور ارزیابی می کنید؟

من کلا با رسانه ها قطع ارتباط کردم. یعنی در این سه چهار سال اخیر روزنامه و مجله نمی خوانم. دیگر علاقه ای ندارم. چون این ها جز فار عصبی چیز دیگری برای من ندارد. تلویزیون هم همین طور. نه ایرانی نه خارجی. کلا دیدن رسانه ها را نمی خواهم. مشکل اساسی این است که من در این چند سال اخیر که از حوزه رفتم مصادف بود با شروع دوره افسردگی و بدحالی من. اولین سفارشی که پزشکان کردند این بود که به هیچ وجه دنبال خبرها و مسائل رسانه ای نباش. زندگی من داشته از طریق خبر می گذشته. طنز را که نمی شد بی خبر از همه دنیا نوشت. ولی به اجبار شروع کردم به ترک کردن. درواقع ذره ذره خبر خونم را کم کردم تا رساندمش به هیچ.

به جایی رسید که الان وقتی در تاکسی یا مترو باشم، مگر از راننده یا مسافران چیزی بشنوم؛ اگر نه خودم دنبال اخبار نمی روم. بیشتر از طریق شبکه های اجتماعی که گاه گدار فرصتی می شود تا نگاهی به آن جا بیندازم احساس می کنم که بچه ها در شبکه های اجتماعی خیلی فعال هستند. حالا فارغ از گروهی که کپی کار هستند و چیزهای خاصی را پیدا می کنند و با استفاده از فرمول «پ ن پ یا دِ نه دِ» چیزهای این شکلی به انبوه سازی،  و تولید کارهای بانمک و بی نمک می پردازند یا مثلا نوشته های دکتر شریعتی درست می کنند؛ فارغ از این ها یک موج جدیدی از جوانان طنزپردازی آمدند، که خیلی هوشمندانه عمل می کنند و توقعاتشان هم توقعات معقولی است و از زوایایی می‌بینید که مثلا  نوع نگاهشان با من و نگاه یک نسل قبل فرق دارد.

مثل آقای امید مهدی نژاد، ایشان جزء آن جوانهایی هستند که استخوان خرد کرده اند و خیلی صاحب سبک و صاحب عله هستند. با این که آموزش خاصی ندیده اند اما کارهای بسیار خوبی ارائه می دهند. این افراد از دل همان نسلی هستند که بسیار متوقع هستند، فقط نق می زنند. یا نسلی که بدون خبر داشتن از پشت پرده و این که یک کار چه سختی هایی دارد، شروع می کند به نقد کردن.

خدا رحمت کند آقای صابری را که می گفتند شما به عنوان منتقد، سوار اتوبوس می شوید، لباستان گیر می کند به صندلی اتوپوس پاره می شود. همان لحظه حس می کنید، که باید شروع به فحش دادن به رئیس شرکت واحد کنید. حال آنکه اصلا ایشان مقصر نیست. اگر یک مقدار دانش خودتان را بالا ببرید، متوجه می شوید که آنها باید درخواست بدهند به دولت یا مثلا شهرداری، شهرداری درخواست بدهد به وزارت کشور، وزارت کشور از طریق استانداری ها فلان کار را بکند، بودجه از طریق کمیسیون های ذیربط تأمین شود و ... بعد می بینید این موضوع اصلا به آن فرد ربطی ندارد. او اصلا نباید فحش بخورد این یک سازوکار پیچیده ای است. این که قرار باشد صندلی های اتوبوس عوض شود، یک قانون باید اصلاح شود. شما هم بشوید رئیس شرکت واحد، کاری جز این نمی توانید انجام دهید. پس بیخودی چرا فحش می دهید. فکر کنید که آن آدم شرمسار ماجرایی می شود، که هیچ تقصیری در آن ندارد.

می خواهم بگویم که جوانان امروز، یک سری از آن ها خیلی با مطالعه دارند کار می کند، یعنی بر خلاف نسلی مثل من که از چیزی خبر نداشت و هر وقت اتفاقی می افتاد، فکر می کرد وزیر آموزش و پرورش مقصره، اگر شهریه می گیرند باید به وزیر آموزش و پرورش بدوبیراه گفت. الان اتفاقا می رود می گردد مقصرهای اصلی را پیدا می کند یا موضوعات را کلی تر می بیند. به موضوعات ریز و کوچک گیر نمی دهد و به مراتب تیز تر شده است. من فکر می کنم یک دولت مرد از این نسل و تیزی نگاهش بیشتر باید بترسد چرکه این ها خیلی دقیق تر او را می بینند و کارش را دقیق تر ارزیابی می کنند.

مشرق: گل آقا تجربه خیلی خوبی بود. به این فکر کرده اید  با همین جوانهای با استعداد و تیز یک بار دیگر این مسیر را ادامه بدهید؟

ببینید! گل آقا تبدیل شده به یک خاطره. فکر می کنم ابزارهای ارائه طنز در کشور ما دارد متفاوت می شود. نه از این جهت که احساس بکنم مثل خیلی ها! حالا که رایانه و اینترنت آمده، دیگر جایی برای کتاب و رسانه های دیگر نیست. اتفاقا برعکس، در جوامع پیشرفته که اینترنت پرسرعتشان به راه است، دائمی هست و رایگان، کتاب و مجله های شان هم با تیراژ میلیونی عرضه می شود. در کشور ما ولی ناهمگون بودن این فرهنگ ها دردسر ساز می شود. یعنی وقتی ناگهان کامپیوتر باب می شود، همه ما وبلاگ خوان و وبلاگ نویس می شویم. فکر می کنم قسمت عمده آن به این دلیل است که ریسکی که در انتشار روزنامه و مجلات هست آنقدر بالا و خطرناک است که یک صاحب فکر ترجیح می دهد تا از طریق وبلاگ یا یک شبکه اجتماعی، اثرش را منتشر بکند، تا این که قرار باشد در یک نشریه منتشر شود.

مشرق: در مورد این ریسک و خطرپذیری کمی برای ما حرف می زنید؟

این ریسک ها یک قسمتش برمی گردد به خطوط قرمز. با این که من شخصا معتقدم خطوط قرمزی وجود ندارد. آدم باید بلد باشد از میان چیزهایی که به آن خط قرمز می گویند عبور کند و قائل به وجود اینها نباشیم. من می گویم که با همه چیزی می شود شوخی کرد. هر چیزی را می شود نقد کرد. آدم باید ادبیاتش را بداند و بگونه ای رفتار نکند که وقتی هنوز دهنش را باز نکرده، بگویند، این می خواهد توهین کند. پس خط قرمزی نیست. اما نویسنده ای که نه دچار بدقانونی، بلکه دچار بی قانونی است، همیشه این مشکل را دارد؛ یعنی ما در کشورمان به جای این که حداقل بدقانونی داشته باشیم، بی قانونی داریم. یعنی در یک جاهایی خلأهایی قانونی وجود دارد. خلأهای قانونی که شما را در یک فشار خاص قرار می دهد. یعنی نمی دانید که این کاری که شما انجام می دهید چه بازخوردی بعدا برای شما خواهد داشت. این بی قانونی آزار دهنده است.

مثلا در مورد نوشتن کتاب! شما چیزی را می نویسید، همه آن را تأیید می کنند. اما وقتی به صورت کتاب در آمد، هیچ کس حاضر به نشر آن نیست. چون طبق قوانین نانوشته ای، این کتاب قابل چاپ نیست. پس بی قانونی ها بیشتر آزاردهنده است تا بد قانونی. یعنی فرق دارد با قانونی که بد باشد، مثلا قانونی وجود دارد که من نمی توانم به فلان آدم از گل نازک تر بگویم. این جا تکلیف مشخص است. من در مورد فلانی نمی توانم بنویسم پس در مورد شخص دیگری می توانم بنویسم! با این که قانون بدی است و من نمی توانم در مورد یک شخص خاص بنوبیسم چرا که مثلا این فرد عزیز کرده است؛ ولی خب این بدقانونی را می توان پذیرفت.

ولی بی قانونی یعنی این که بنویس تا ببینم چه می شود، و تکلیف را مشخص نمی کنند. این که مشخص نیست من بعد از نوشتن یک مطلب تیرباران می شوم یا تشویق آزارم می دهد. یا این که بگویند در مورد چه موضوعی بنویسم که کمتر اذیتم کنند. اینجا سلیقه ای اعمال نظر می شود. خب در این شرایط خیلی از کسانی که اهل قلم هستند، ترجیح می دهند که وارد حیطه کار مکتوب نشوند، به خصوص وقتی که آزادی های کار رسانه های اجتماعی و اینترنت را تجربه کرده اند. به خصوص نسل جوان به راحتی تن در نمی دهد به این موضوع. مثلا یک نویسنده جوان می گوید، چرا من خود را به مخاطره بیندازم و برای رسانه ها بنویسم؟ شاید ممکن باشد فردا روز مرا بگیرند. می روم در وبلاگ می نویسم که 5000 نفر هم بازدید دارد. در نشریه هم اگر قرار باشد بنویسم که 5000 نفر بیشتر بیننده ندارد.

مشرق: شما دستی هم در شعر آئینی دارید. شعر زیبایتان در مدح قمر بنی هاشم(ع)یا آن شعرتان که تحت تاثیر رمان سید مهدی شجاعی گفته اید بسیار زیباست. چرا فعالیت در این حوزه را جدی پیگیری می کنید؟

واقعیت امر این است  که من هیچ گاه با نگاهی خاص وارد این حوزه نشدم. طنز را چرا! احساس می کردم باید بنویسم. اما حوزه آیینی حوزه ای نبود که من احساس کنم به قصد عرضه می شود در آن کار کرد. کاری بوده که خودم دوست داشتم و خب می شود با چند نفر از دوستان نشست و آن ها را خواند. در کل می توان گفت که این شیوه ختم است بر دیگران. یعنی دیگران دارند انجام می دهند، توانایی آن را  دارند، موقعیت آن را هم دارند. کار من نیست. در واقع عرصه ای است که ربطی به من ندارد. بیشتر می توانم بگویم "ذوق آزمایی" بود. یا اظهار ارادت بوده. بیشتر شکواییه بوده. یعنی شکایت از مردم روزگارم را در آن شعر آوردم.

مشرق: رمانتان هم علت موجده اش همین بود؟

نه. انگیزش اصلی آن رمان توسط سیدمهدی شجاعی بود! که در واقع تا مدتها احساس من این بود که باید روایتی باشد مبتنی بر تاریخ و قابل فهم و هضم برای هر فارسی زبان و ایرانی. ضمن این که این موضوع در ابتدا قرار بود در مورد شخص دیگری باشد، اما در نهایت به شخصیت حضرت اباالفضل(ع) رسیدیم. دوست داشتیم این را به مخاطب فارسی زبان بفهمانیم که مثلا حضرت ابوالفضل در چه روزی از ماه شمسی واقعه کربلا را رقم زد. این که مثلا شهادت حضرت عباس اردیبهشت ماه بود یا مثلا شهادت حضرت امیر در بهمن ماه بوده اینها را درواقع بتواند تطبیق دهد با دانسته های خودش.

مشرق: گویا در حال نوشتن رمانی درباره حضرت خدیجه هستید، این طرح به کجارسیده؟

طرح حضرت خدیجه را تا مراحلی پیش بردیم. اما آقای شجاعی پیشنهاد دادند که قبل از اتمام آن یک طرح تلویزیونی را به سرانجام برسانیم. که البته آن طرح تلویزیونی نیز در اواسط کار به مشکل خورد و روی هوا ماند.

مشرق: واکنش ها به رمان اخیرتان چطور بود؟

بیشتر واکنش های تعجبی بود که آقا شما که همیشه طنز کار می کردی، یک دفعه چطور شد این را نوشتی؟ ولی واکنش انتقادی و حرفه ای نداشتیم. انگار هنوز زمانش نرسیده که بازخوردی برای آن کتاب به وجود بیاید.

*از فرصتی که در اختیار مشرق گذاشتید سپاسگزاریم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس