هلا پاسبانان دیرین جواب!
چه آمد فرو بر سر آفتاب؟
چه آمد که گیتی سیاهی گرفت
شکوه خراسان تباهی گرفت
چه آمد که بیکاره شد هوشتان
چه کس مشت زد بر بناگوشتان؟
چه آمد بگویید ای چاوشان
برآن تاج کج شاهِ هندوکشان
چه آمد که دشمن درآمد به کین؟
چو ماری برون آمد از آستین
چگونه به زهرِ سیه اژدهاک
فروریخت آن برج آتش به خاک؟
چه افسون ببستند جادوگران؟
که پختند جادوی این شوکران
کزآن تلخ شد یک جهان کامها
پر از زهر شد شورش جامها
ورا چون بیافگند از پا چنین
که پایان شد امید یک سرزمین
چه میگفت با زخم آن شیر مست؟
چگونه شکست آخر آن ناشکست؟
چگونه به خون غلت زد پیکرش؟
که بنهاد زانو به زیرِ سرش
کدام آشنا سر به پایش نهاد؟
کلاهِ کجش را به جایش نهاد
چسان پشت زد بر زمین پهلوان؟
که از قهر بیچاره شد قهرمان
چه آمد بر آن شیر افسانهپوش؟
که در دام مرگ اوفتاد از خروش
که افتاد و پروای یاران نکرد
صدایی به سوی سواران نکرد
بیا با من ای مهربان ناله کن
گلیم سخن را پر از لاله کن
نگر سست شد دست و پایم چنین
شکست آن شرنگ صدایم چنین
فرو ریز پیمانه چشم خویش
پر از تلخ کن ساغر خشم خویش
که اینک همای مرا بال سوخت
سمند مرا شورش یال سوخت
به دیوار دشمن برآ ای چریک!
به یکدم بکن شاجُرت را شلیک
به جنگ آ که هنگام اندیشه نیست
بزن سر به سنگی اگر تیشه نیست
بدران بسی سینه چاک چاک
که شاهِ جوانان فتاده به خاک
که شاهِ جوانان زمینگیر شد
شگفتا به یکدم چنین پیر شد
برآور برون هرچه داری به مشت
که دشمن بزد سخت خنجر ز پشت
پریدند هرسو سپهدارها
بکُفتند سرها به دیوارها
سپاهان نهادند سرها به سنگ
کشیدند چیغ از گلوی تفنگ
همه مادران پاره کردند روی
جواندختران توده کردند موی
پریشان به هر بام و در کودکان
گرستند همچون پدرمردگان
پدرهای بیننده هفتخوان
کمر چنگ کردند همچون کمان
بیا با من ای آسمان گریه کن
گل و لاله و ارغوان گریه کن
به دیوانه مانده خشک از سخن
به این شاعرِ بیزبان گریه کن
هلا بلبلِ بال و پرسوخته
به خاکستر آشیان گریه کن
تو ای ابرِ هندوکشِ خشمگین!
بیا و به کُهدامنان گریه کن
ز بگرامِ آتشنشان ای چریک!
به پا خیز و تا تالقان گریه کن
ز پامیر ته شوی به سوی هری
رو از غور با بامیان گریه کن
به سنگِ بریده برو سر بزن
به دُرنامهریگ روان گریه کن
فروپاشیِ پورِ پولاد را
به آهنگِ آهنگران گریه کن
نشسته به سوگِ کلان پنجشیر
برو در برش سنگران گریه کن
که گوید به "عاصی" که با من کنون
جنون از نیِ استخوان گریه کن
برآ رستما! از دِژِ داستان
نشین پای این پهلوان گریه کن
ازآن خشم جانانه پنجشیر
کفِ سرخ بردار و جان گریه کن
به پورِ خراسان رسان هر کجاست
به هرچارکنجِ جهان گریه کن
به بازارک افتاده آن یار، زار
برو برمزارش خزان گریه کن
صدای دل آویزِ "مسعود" را
به هیهایهای شبان گریه کن
هلا یار! ای یار! این خواب چیست؟
تو را رامش و خفت زیبنده نیست
تو رفتی از این بیشه ای شیرِ مست!
نگفتی کلانی که گیرد به دست
نمیری جوانا تو پایندهای
در آفاق تاریخ تابندهای
غریِو به هم خوردن خشم و کین
ز هندوکشِ پیر آید چنین:
«عقاب فروکرده کاخِ سپهر
پیام آورِ چشمه سرخِ مهر
ز تیرِ فریبی به خون اوفتاد
دریغا؛ که آزاده چون اوفتاد؟
چه بیچاره شد رستم روزگار
که مرگ آمد و بست دستش ز کار
همانا همان آتشِ پاک خفت
خدا گفت و با سینه چاک خفت
همان سرور آشتی شاه جنگ
همان شیرجنگِ سیاستپلنگ
همان سره و سرسپارِ جهاد
همان سرور و تاجدارِ جهاد
همان چترپردازِ بارانِ زرد
همان یکه تازِ هزاران نبرد
درآمد پلنگانه در رزمگاه
چه با غول سرخ و چه دیو سیاه
نه بیمش زغوغای خمپارهها
نه باکش ز توفان طیارهها
هنرمند رزم و هجوم و کمین
کمربند آزادی و بند دین
بدان را کمندافگنِ ناستوه
دَدان را به دامآور از هر گروه
جهانخوارگان را هیولاشکن
ستمبارگان را سر و پا فگن
به دره شکوه، آبرو کوه را
برو بار و بو، باغِ انبوه را
فراخآستان و فراخآستین
به پیمان و پیمانهاش راستین
سپهدارِ دانا و دانشگزین
کلهدار گلپیکر و نازنین
چو لب باز میکرد با پارسی
نگفتی که قند است یا پارسی
از آن دورِ گیتی بشد دشمنش
که بوی وطن داشت پیراهنش
نمود خراسان گواه کیان
دریغا؛ که شد کشته تازیان
بدان عجم هیزم اندوختند
ددان عرب آتش افروختند»
به انبوه شهنامه شاهکار
خوش آورده فردوسی نامدار
"زشیرِ شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیده ست کار
که تاج کیان را کند آرزو
تفو باد بر چرخ گردون، تفو"
مرا گر پیمبر نمیبود زو
به تخم عرب میفگندم تفو
چه دونپروری ای سپهر بلند
که آزاده را زود گیری به بند
نگه کن که بر من چه بیداد رفت
مگو کینه خونم از یاد رفت
نگویی که خامش نشینم به جای
که داده ست جانپرورم دست و پای
سرو سینه در آب و آتش زنم
دل و دیده زین خاکدان برکنم
کنون که فتاد آفتابم به خاک
چه باکم ز هستی چه بیم از هلاک؟
بنای جهان روی بیداد نیست
جهان بهر اهریمن آباد نیست
برآنم که داننده دادگر
بِده میستاند ز بیدادگر
احمدرضا هندوکوهی (محمدافسر رهبین)
چه آمد فرو بر سر آفتاب؟
چه آمد که گیتی سیاهی گرفت
شکوه خراسان تباهی گرفت
چه آمد که بیکاره شد هوشتان
چه کس مشت زد بر بناگوشتان؟
چه آمد بگویید ای چاوشان
برآن تاج کج شاهِ هندوکشان
چه آمد که دشمن درآمد به کین؟
چو ماری برون آمد از آستین
چگونه به زهرِ سیه اژدهاک
فروریخت آن برج آتش به خاک؟
چه افسون ببستند جادوگران؟
که پختند جادوی این شوکران
کزآن تلخ شد یک جهان کامها
پر از زهر شد شورش جامها
ورا چون بیافگند از پا چنین
که پایان شد امید یک سرزمین
چه میگفت با زخم آن شیر مست؟
چگونه شکست آخر آن ناشکست؟
چگونه به خون غلت زد پیکرش؟
که بنهاد زانو به زیرِ سرش
کدام آشنا سر به پایش نهاد؟
کلاهِ کجش را به جایش نهاد
چسان پشت زد بر زمین پهلوان؟
که از قهر بیچاره شد قهرمان
چه آمد بر آن شیر افسانهپوش؟
که در دام مرگ اوفتاد از خروش
که افتاد و پروای یاران نکرد
صدایی به سوی سواران نکرد
بیا با من ای مهربان ناله کن
گلیم سخن را پر از لاله کن
نگر سست شد دست و پایم چنین
شکست آن شرنگ صدایم چنین
فرو ریز پیمانه چشم خویش
پر از تلخ کن ساغر خشم خویش
که اینک همای مرا بال سوخت
سمند مرا شورش یال سوخت
به دیوار دشمن برآ ای چریک!
به یکدم بکن شاجُرت را شلیک
به جنگ آ که هنگام اندیشه نیست
بزن سر به سنگی اگر تیشه نیست
بدران بسی سینه چاک چاک
که شاهِ جوانان فتاده به خاک
که شاهِ جوانان زمینگیر شد
شگفتا به یکدم چنین پیر شد
برآور برون هرچه داری به مشت
که دشمن بزد سخت خنجر ز پشت
پریدند هرسو سپهدارها
بکُفتند سرها به دیوارها
سپاهان نهادند سرها به سنگ
کشیدند چیغ از گلوی تفنگ
همه مادران پاره کردند روی
جواندختران توده کردند موی
پریشان به هر بام و در کودکان
گرستند همچون پدرمردگان
پدرهای بیننده هفتخوان
کمر چنگ کردند همچون کمان
بیا با من ای آسمان گریه کن
گل و لاله و ارغوان گریه کن
به دیوانه مانده خشک از سخن
به این شاعرِ بیزبان گریه کن
هلا بلبلِ بال و پرسوخته
به خاکستر آشیان گریه کن
تو ای ابرِ هندوکشِ خشمگین!
بیا و به کُهدامنان گریه کن
ز بگرامِ آتشنشان ای چریک!
به پا خیز و تا تالقان گریه کن
ز پامیر ته شوی به سوی هری
رو از غور با بامیان گریه کن
به سنگِ بریده برو سر بزن
به دُرنامهریگ روان گریه کن
فروپاشیِ پورِ پولاد را
به آهنگِ آهنگران گریه کن
نشسته به سوگِ کلان پنجشیر
برو در برش سنگران گریه کن
که گوید به "عاصی" که با من کنون
جنون از نیِ استخوان گریه کن
برآ رستما! از دِژِ داستان
نشین پای این پهلوان گریه کن
ازآن خشم جانانه پنجشیر
کفِ سرخ بردار و جان گریه کن
به پورِ خراسان رسان هر کجاست
به هرچارکنجِ جهان گریه کن
به بازارک افتاده آن یار، زار
برو برمزارش خزان گریه کن
صدای دل آویزِ "مسعود" را
به هیهایهای شبان گریه کن
هلا یار! ای یار! این خواب چیست؟
تو را رامش و خفت زیبنده نیست
تو رفتی از این بیشه ای شیرِ مست!
نگفتی کلانی که گیرد به دست
نمیری جوانا تو پایندهای
در آفاق تاریخ تابندهای
غریِو به هم خوردن خشم و کین
ز هندوکشِ پیر آید چنین:
«عقاب فروکرده کاخِ سپهر
پیام آورِ چشمه سرخِ مهر
ز تیرِ فریبی به خون اوفتاد
دریغا؛ که آزاده چون اوفتاد؟
چه بیچاره شد رستم روزگار
که مرگ آمد و بست دستش ز کار
همانا همان آتشِ پاک خفت
خدا گفت و با سینه چاک خفت
همان سرور آشتی شاه جنگ
همان شیرجنگِ سیاستپلنگ
همان سره و سرسپارِ جهاد
همان سرور و تاجدارِ جهاد
همان چترپردازِ بارانِ زرد
همان یکه تازِ هزاران نبرد
درآمد پلنگانه در رزمگاه
چه با غول سرخ و چه دیو سیاه
نه بیمش زغوغای خمپارهها
نه باکش ز توفان طیارهها
هنرمند رزم و هجوم و کمین
کمربند آزادی و بند دین
بدان را کمندافگنِ ناستوه
دَدان را به دامآور از هر گروه
جهانخوارگان را هیولاشکن
ستمبارگان را سر و پا فگن
به دره شکوه، آبرو کوه را
برو بار و بو، باغِ انبوه را
فراخآستان و فراخآستین
به پیمان و پیمانهاش راستین
سپهدارِ دانا و دانشگزین
کلهدار گلپیکر و نازنین
چو لب باز میکرد با پارسی
نگفتی که قند است یا پارسی
از آن دورِ گیتی بشد دشمنش
که بوی وطن داشت پیراهنش
نمود خراسان گواه کیان
دریغا؛ که شد کشته تازیان
بدان عجم هیزم اندوختند
ددان عرب آتش افروختند»
به انبوه شهنامه شاهکار
خوش آورده فردوسی نامدار
"زشیرِ شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسیده ست کار
که تاج کیان را کند آرزو
تفو باد بر چرخ گردون، تفو"
مرا گر پیمبر نمیبود زو
به تخم عرب میفگندم تفو
چه دونپروری ای سپهر بلند
که آزاده را زود گیری به بند
نگه کن که بر من چه بیداد رفت
مگو کینه خونم از یاد رفت
نگویی که خامش نشینم به جای
که داده ست جانپرورم دست و پای
سرو سینه در آب و آتش زنم
دل و دیده زین خاکدان برکنم
کنون که فتاد آفتابم به خاک
چه باکم ز هستی چه بیم از هلاک؟
بنای جهان روی بیداد نیست
جهان بهر اهریمن آباد نیست
برآنم که داننده دادگر
بِده میستاند ز بیدادگر
احمدرضا هندوکوهی (محمدافسر رهبین)