محلی که در پادگان برای استقرار افسران ایرانی در نظر گرفته بودند، ساختمان متروکهای بود میان تنگهای دور از بقیه ساختمانهای پادگان. شش اتاق داشت و درش به محوطه شیبداری با فضای سبز و چند درخت هر چند کوچک باز میشد. دیوارها همه سیمای بودند.
خیابانهای پادگان آسفالته و کنارههایشان جدول کشی شده بود. از جایی که آسفالت تمام میشد، اوضاع خرابتر بود. گل آلود، پر از آشغال و به هم ریخته.
اتاق تلویزیون و نمازخانه یکی بود و بچهها به تناسب تخصصی که میگذراندند، در بقیه اتاقها تقسیم شدند.
علی اکبر، ناصر و علی به یک اتاق رفتند و در اتاق بعدی هم امیر، رضا و مهدی جای گرفتند. سید مجید، مجید، فریدون و جمشید باهم هماتاق شدند و پیرانیان در اتاقی مجزا کنار اتاق سرگرد توفیق ساکن شد.
برای مترجمها هم یک اتاق در نظر گرفتند و در آخر اتاقی به حسن مقدم و سید مهدی رسید. سوریها قبل از آمدن بچهها، دستی به سر و روی اتاقها کشیده بودند.
سید مجید به محل اسکانشان "سلول بزرگ" میگفت. در یکی از اتاقها به طور اتفاقی میکروفن صحرایی پیدا کردند. حسن آقا به همهشان گفت که مواظب باشند زیاد حرفهای ویژه نزنند.
بعد شروع کردند همه سوراخ سنبههای ساختمان را گشتند. به همه جا سرک کشیدند. ولی چیزی پیدا نشد. مطمئن بودند سوریها چیزی کار گذاشتهاند که حرفهایش را بشنوند و بدانند چی به چی است. بنابراین تصمیم گرفتند از همان اول دست به عصا حرکت کنند و در حرفهایشان جانب احتیاط را نگه دارند.
برای رسیدن به این شرایط زحمات زیادی کشیده و خیلیها با تمام وجود منتظر به ثمر نشستن این زحمات بودند. حالا نباید با یک اشتباه کوچک و به این راحتی، فرصتها را از دست میدادند.
حسن آقا به دوستانش گفت: یاد حرف سرگرد عدنان، سرگرد حفاظت ارتش سوریه افتادم که جاسوسای اسرائیلی توی همه سوراخ سنبههای دمشق هستن، مواظب باشین.
سقف اتاقها بسیار بلند بود و با یک لامپ رشتهای که از سیمی بلند آویزان بود، روشن میشدند.
مساحت هر اتاق از نه متر بیشتر نمیشد. ساختمان محل استقرار بچهها با تنها سرویس بهداشتی پادگان حدود صد متر فاصله داشت و با حمام پادگان تقریبا هزار متر. حمام، مخصوص سربازها بود. فاقد روشنایی و دوشهای درست و حسابی بود. پنجاه شصت تا دوش داشت و سیستم گرماییاش با مازوت کار میکرد.
با رسیدن روزهای سرد، داخل هر اتاق یک بخاری مازوتسوز دوکی شکل گذاشتند. مازوت چکه میکرد، میرفت داخل لوله، آنجا گرم میشد میریخت درون کوره بخاری و میسوخت.
بخاری وقتی روشن بود، تنورهای سرخ رنگ از آتش بود و بچهها که گریزان از سرمای غافلگیر کننده زمستان زودرس مدیترانهای بودند، به آن پناه میآوردند، صورتها و دستها را به گرمای مطبوعش میسپردند.
مواظب بودند بخاری خاموش نشود. روشن کردنش کار مشکلی بود و از عهده هر کسی برنمیآمد به خصوص اگر نیمه شب خاموش میشد، حاضر بودند تا صبح از سرما بلرزند اما برای آوردن مازوت بیرون نروند. از قضا همیشه یکی از بخاریها خراب بود.
جمعی از اعضای اولیه موشکی سپاه در سوریه
سرانجام سوریها برنامه آموزش سه ماههای راتنظیم کردند و به سالن چسباندند. شروع کلاسها از ساعت 8 صبح تا 12 ظهر بود. بعد از نماز و ناهار دوباره کلاسها تشکیل میشد تا وقت غروب.
طبق برنامه آموزشی باید در پنج گروه اصلی تقسیم میشدند. با مشورتی که بین خودشان صورت گرفت با توجه به سوابق خود در توپخانه، در گروهها سازمان یافتند. با این حال چون سابقه کار در یگان موشکی را نداشتند، مجبور بودند طبق چارت ارائه شده سوریها آموزش ببینند.
امیر، مهدی، رضا و حسن آقا به خاطر سوابقشان در توپخانه به قسمت "فرماندهی سکو" رفتند. امیر قد بلند و چهارشانه بود با ریشی پرپشت، موهای سرش را به عقب شانه میکرد. مدیریت خوبی داشت و از افراد مورد اطمینان فرمانده توپخانه به شمار میرفت.
مهدی قد متوسطی داشت و معمولا سرش را میتراشید. از قدرت یادگیری فوق العادهای برخوردار بود. رضا هم که هنوز موی درست و حسابی به صورت نداشت، لاغر بود با پوستی سفید و موهای سرش که با اندک نسیمی تاب برمیداشت.
کارشان مستقیم با سکو بود و نسبت به بقیه شاخهها اهمیت زیادی داشت. حسن آقا با اینکه نامش را در گروه فرماندهی سکو نوشته بود اما به همه کلاسها میرفت و سعی میکرد از بچهها جدا نشود و به یک گروه خاص نچسبد.
آنهایی که در تعمیر توپها متخصص بودند به قسمت "فنی" انتخاب شدند. سید مجید که بلند قامت بود و قدرت بیان خوبی هم داشت، بایستی مونتاژ و بارگیری موشک را آموزش میدید. او همیشه لبخند ملیحی بر لب داشت و از بقیه دوستانش تو دل بروتر بود. مجید هم رفت قسمت تزری سوخت. فریدون نقل و انتقالات و وصل کلاهک جنگی، جمشید هم متخصص کمپرسور شد و کارش این بود که هوای خشک و عاری از رطوبت را به موشک تزریق کند. نقل و انتقالات و وصل کلاهک جنگی شش نفر و وصل کلاهک جنگی چهار نفر لازم داشت وقتی جرثقیل موشک را بلند میکرد، میبایست سر طنابها را میگرفتند تا موشک تکان نخورد و سر جای خود ثابت بماند. دو نفر هم برای بستن کلاهک، یک نفر هم برای بستن سرجنگی.
سوخت رسانی هفت- هشت نفر نیرو میخواست. سید مجید سرگروه فنیها شد. گروه فنی درسهایشان تا حدودی سبک بود اما چهار نفر باید کار شانزده نفر را انجام میدادند.
فریدون در کارهای عملی توان خوبی داشت. مجید کوچکترین عضو این گروه سیزده نفر به شمار میرفت و هنوز جوانههای صورتش سبز نشده بود. جمشید هم روحیه نظامی خوبی داشت با قدی متوسط، اندامی مناسب و چهارشانه.
علی، پیرانیان و علی اکبر هم برای کلاس هواشناسی تعیین شدند که سیستم هواشناسی آرمس روسی را آموزش ببینند. علی که روحیه شاد و شوخ طبعی داشت، سرگروه هواشناسی شد. هواشناسی "آرمس" روسی یک آنتن بسیار بزرگ داشت و یک رادار و ... با محاسبات بسیار پیچیده.
آخر سر سید مهدی و ناصر را که جایی نامشان نوشته نشده بود، برای کلاس تست انتخاب کردند.
سید مهدی پرانرژی حرف میزد. در اوایل جنگ، در منطقه آبادان پایش رفته بود روی مین و از آن موقع از پای مصنوعی استفاده میکرد. اما هیچ وقت این قضیه را بهانهای برای در رفتن از زیر کار و مسئولیت نکرد.
با اینکه تا حدودی هم چاق بود، اما از خیلیها که پاهای سالمی داشتند فرزتر و زبر و زرنگتر بود. سه ماه پس از رفتن روی مین، دوباره برگشته بود جبهه، این بار با پای مصنوعی.
ناصر نسبت به بقیه شناخته شده نبود و هنوز کسی نمیدانست به زبان عربی مسلط است.
وقتی کلاسها شروع شد، فهمیدند تست همان شناخت موشک است؛ یعنی لازمه تست این بود که دانشجوی این تخصص، موشک را به طور کامل بشناسد. تکنیک موشکی را به او یاد میدادند تا بتوانند تست انجام دهد. وقتی کلید را میزنی، ژیروسکوپ روشن میشود. باید میدانست که این ژیروسکوپ چه چیزی هست، چه محتوایی دارد، چه کاری انجام میدهد و...
گروه تست به گروه دو معروف شد، تست افقی (جنرال) و تست ذاتی (جداگانه) از درسهای اصلیشان بود.
به خاطر تخصصهای زیاد موشک و تعداد کم بچهها، آنهایی که توانایی داشتند برای گذراندن چند تخصص انتخاب شدند. مهدی و حسن آقا علاوه بر درس خودشان بایستی به کلاس نقشه برداری هم می رفتند.
اینها از نقشه و توپخانه و مختصات توپخانهای اطلاعاتی داشتند که باید مختصات موضع پرتاب را از روی نقشه تعیین میکردند.
آن زمان هنوز سیستم GPS وارد نقشه برداری نشده بود. خودرویی بود به نام "توپوگرافی" که مختصات مبدا و مقصد را نشان میداد. از این مختصات در عملیاتهای پرتاب موشک استفاده میشد.
روزی که برنامه آموزش مشخص شد و بچهها سازمان یافتند، حسن آقا، سید مهدی را به عنوان مدیر آموزشی دوره انتخاب کرد و قرار شد خودش نیز جزو نیروهای آموزشی او باشد.
سید زیر بار مسئولیت نرفت گفت: وقتی خود شما اینجایین من چه کارهام؟
حسن آقا اصرار کرد که تو مسئول آموزش هستی و راه فراری هم نیست. سید مهدی وقتی دید فرمانده در تصمیمش جدی است، گفت: در این صورت من اختیار صد در صد میخوام از اختیاراتم هم کاملا استفاده میکنم.
حسن آقا گفت: من هم موافقم.
وقتی سید مهدی مسئول آموزش شد، بچهها فهمیدند که آموزش برای او دنیای دیگری دارد. سید برنامه یک آموزش سخت را طراحی کرد: «قبل از اذان صبح بیدار باش است. بعد از آن کسی که حق خوابیدن ندارد. نماز را به جماعت میخوانیم. بعد از نماز هم قرآن و دعا. برنامه بعدی ورزش در فضای آزاد است و پیاده روی، دو، کوهپیمایی و... من به حسن آقا گفتم از اختیارات مدیر آموزشیام صد در صد استفاده میکنم. همه باید اطاعت کنند.»
کسی چیزی نگفت و صدای صلوات جمع، فضای ساختمان را پر کرد.