کد خبر 118286
تاریخ انتشار: ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۱۵:۰۷

این کودکان را کسی نمی‌شناسد، چون در جایی محبوسند و مردم آنها را نمی‌بینند و به همین خاطر، توجهی هم به آنها ندارند.

به گزارش مشرق، ساختمان بزرگ و آجری، سال‌هاست که همان جاست شاید بیشتر مردم شهر آن را دیده‌اند اما کمتر کسی از دنیای درون آن با خبر است. نمی‌دانند عده‌ای آنجا مجبور و محکوم به ماندن شده‌اند در جزیره‌ای که قادر نیستند از آن بیرون آیند.

هر‌چه رفتم نرسیدم حتی صاحبان نزدیک ترین مغازه‌ها، آدرس آنجا را نمی‌دانستند.

این کودکان را کسی نمی‌شناسد، چون در جایی محبوسند و مردم آنها را نمی‌بینند و به همین خاطر، توجهی هم به آنها ندارند.

نام کودکان ایزوله را روی تابلوی کوچک و کهنه آهنی در انتهای ساختمان بزرگ بهزیستی به دیوار کوبیده‌اند، بعد از هماهنگی با منشی به این دنیای فراموش شده وارد شدم.

در را که باز کردم بوی مواد شوینده سینه‌ام را سوزاند. پرده را کنار زدم یک‌دفعه خشکم زد آنها هم انگار فهمیدند که از دنیایشان نیستم.

بی‌اختیار یک‌بار از ابتدا تا انتهای سالن را سریع رفتم. چهره‌های کودکان مانند شهاب‌های آسمانی از جلوی دیدگانم عبور کرد. نگاهم به چشم‌های هر کدامشان گره می‌خورد و زود جدا می‌شد، حتی بدن‌هایشان را ندیدم دست‌هایم را به هم می‌فشردم و حفظ ظاهر می‌کردم.

گرداگرد جزیره فراموش شده‌ها را فرشتگانی سفید پوش گرفته‌اند که مهربانانه، دلسوزانه و بی‌دریغ محبت خود را به پای کودکان می‌ریزند.

زنانی فداکار و همیشه جاوید. بچه‌ها را می‌شویند، به آنها غذا می‌دهند بدون هیچ چشم داشتی. در حالی که آنان نیز فراموش شده‌اند. 

صدایی شنیدم، خاله آب، بعد صدا با گریه و ناله توأم شد آب آب  شیشه آبش افتاده بود و نمی‌توانست آن را بردارد، پرستار به او آب داد و گفت: ندا آرام باش. او هم آرام شد.

به گزارش خبرنگار مهر، این مرکز زیر نظر مؤسسه خیریه الزهرا(س) اداره می‌شود. از رئیس آن پرسیدم این مکان برای نگهداری کودکان مناسب است‌؟ گفت: این ساختمان قدیمی است و برای امکانات و تأسیسات آن مدام در حال مرمت و نگهداری هستیم. اگر شورای شهر و شهرداری توقع‌شان را پایین آورند، زمینی به مساحت 2 و نیم هکتار با ظرفیت یک هزار نفر را برایشان می‌سازیم.

چقدر اعتبار برای ساخت آنجا نیاز است‌؟

‌حجت الاسلام حسن امامی در خصوص اعتبار مورد نیاز این پروژه گفت: هزینه‌اش خیلی بالاست. پیش بینی چند میلیارد کرده‌اند و با توجه به خیریه بودن اینجا باید فاز به فاز پیش‌رفت. مانع اصلی، گرفتن مجوزهاست.

دولت اعتباری برایشان در نظرگرفته؟

یارانه دولت تا حالا متفاوت بوده و تازگی به 170 هزار تومان در ماه رسیده.

به همه تعلق می‌گیرد؟

نه. تعدادی را باید رایگان نگهداری کنیم و هزینه برخی را هم بهزیستی قبول نکرده و آزاد پذیرش می‌شوند.

خداوند حفظتان کند که صدای این بچه‌ها را که خودشان زبانی برای گفتار ندارند به گوش مردم می‌رسانید. شما زبان اینها شوید تا ما هم با کمک مردم و مسئولان کاری برایشان انجام دهیم.

به اتاق دکترمرکز، وارد شدم. روی میز او، داخل ویترین و روی دو میز دیگر پر از داروهای مختلف بود.

مددکار آمد و حدود هشت قرص آبی و هشت قرص نارنجی را برداشت. دکتر به او گفت: اینها برای ندا، علی، رسول و... است.

مسئول یا مدیرشان نبود، به آنها نمی‌گفتند چه کار کنید، خودشان می‌خواستند که انجام دهند، انگار برای کار کردن لحظه شماری می‌کردند، چون کارشان را دوست داشتند چون تا عاشق نباشی نمی‌توانی آنجا بمانی.

دکتر گفت: آن دختر را می‌بینی 22 سال دارد. او که به هشت ساله‌ها شبیه است‌!

گفت: به همین خاطر هم اینجا مانده است.

چند نفر اینجا کار می‌کنید‌؟  25 نفر .

اما تا ظهر فقط هشت نفر بودند بعد متوجه شدم ـ به خاطر اینکه خسته و افسرده نشوند ـ  به صورت شیفتی تغییر می‌کنند.

گفت: اینجا تنها مرکز ایزوله در استان قم با 65 کودک است که تا سن 22 سال، نگهداری می‌شوند.

65 انسان، 65 کودک در گوشه‌ای از شهر بی‌صدا فریاد می‌زنند و امید کمک دارند آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان. یک نفر دارد که دست و پای دایم می‌زند روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌بینید....

این 65 کودک تمامی کودکان ایزوله قم نیستند و خیلی‌ها را در خانه نگهداری می‌کنند.

کودکانی حاصل ناآگاهی آدم‌ها، اعتیاد به مواد مخدر، مصرف داروهای بی‌مجوز و مشکلات عصبی زن و مرد که قبل از بارداری درمان نشده.

حاصل تعصبات کورکورانه، ازدواج‌های فامیلی و عشق‌های خیابانی که آزمایش ژنتیک را امری تشریفاتی می‌بینند و عشق زودگذر کورشان کرده و زمانی بینایی شان را به دست می‌آورند که دیگر دیر شده خیلی دیر.

22 سال است که زهرا، اسیر قفس شده، اسیر ظلم انسان به انسان. وجدان‌های مرده ما در پی نقد و انتقاد از کیست‌؟ آنها امروز قادر به دفاع از خود نیستند اما روزی ما را در محکمه عدل الهی محکوم خواهند کرد.

از دکتر پرسیدم تحقیقی شده که این کودکان به چه دلیل این گونه به دنیا آمدند‌؟ گفت: نه

چگونه به اینجا آورده شدند؟ برخی را خانواده‌ها آوردند اما 30 نفرشان مجهول‌الهویه هستند که از کنار بیمارستان‌ها، جلوی بهزیستی و از جاهای مختلف شهر آورده شده‌اند. همگی بی‌نام و نشان‌؛ همگی رها شده.

سالی چند کودک اضافه می‌شود‌؟ دو ـ سه تا می‌آورند، همین تعداد را خانواده‌هایشان می‌برند و دوـ سه تا هم فوت می‌کنند. آمارها دقیق نیست.

دکتر با چشم نوزادی را نشان داد و گفت: این را دو روز پیش کنار بهزیستی گذاشتند.

نگاه کردم، همان بود که چند دقیقه قبل داشت روی شانه‌اش می‌خواباند.

تفریحی هم دارند؟ چی؟ تفریح! نه. فقط چند وقت یک بار می‌بریمشان تا در حیاط راه بروند.

ادامه داد: چون این مرکز داخل کوچه است بیشتر خیرین از وجودش بی‌اطلاع هستند، مردم اطراف هم کمتر اینجا را می‌شناسند.

لباس و ملحفه‌های بچه‌ها مانند هم نبود.

دکتر گفت: چه خوب بود اگر همه بچه‌ها بلوز و شلوار تریکوی پاییزه مانند هم می‌پوشیدند.

پرده‌ها هم از جنس ملحفه بود.   

روی تن آنها که نزدیک پنجره بودند آفتاب با پرتوهایش خیمه زده بود ولی آنان توانایی کنار کشیدن خود را هم نداشتند.

شادی در آن مکان گم شده بود. در میان آن همه کودک، شور و شوقی احساس نمی‌شد. مانند زندانی‌های محکوم به حبس ابد، روی تخت‌های خود مانده‌اند، در جزیره‌ای در کویر قم جایی فوق العاده دلگیر که با دیدنش، خندیدن دشوار می‌شود.

کودکان روی 65 تخت میله دار بلند مانند زندان کوچک و شبیه به هم محصورند.   

دست و پاهایی به نازکی استخوان که پوست رویش را پوشانده، مدام به هم گره می‌خورند و بی‌اختیار حرکت می‌کنند برخی خنده‌های منجمد و خشکی دارند و برخی این را هم ندارند.

به هر طرف که می‌شدند دست و پاهایشان همان جای قبلی، جا می‌ماند و همراهیشان نمی‌کرد. پای یکی هم زیر تنش مانده بود.

تنها چند نفر زیر سرشان بالشت داشتند و پتوهای رنگارنگ و مختلف رویشان انداخته شده بود.

نگاهشان جایی دیگر بود شاید با ما قهر کرده‌اند به چه فکر می‌کردند، در ذهنشان چه می‌گذشت، مرا چگونه می‌دیدند نمی‌دانم ؟

همه حواسم را جمع کردم تا به چشمشان نگاهی کنم چشم‌های شیشه ای، بدون حرکت، ماسید روی نگاهم.

دنیای آنان با دنیای ما فرسنگ‌ها فاصله دارد آنجا که می‌روی از دنیا بدت می‌آید از همه چی بیزار می‌شوی آنجا آرزوها می‌میرند میان 65 تکه گوشت لمس و بی‌اراده، 65 کودک حاصل نادانی و ناآگاهی.

آنجا امید بی‌مفهوم است آنجا همه با غم‌هایشان بازی می‌کنند آنجا خورشید هم گرمای لذت بخش زمستانی‌اش را ندارد، نشانی از زندگی نیست، آنجا شهری فراموش شده است.

شهر در تدارک آمدن عید است اما آنجا بهار بی‌معنا، شادی بی‌معنا،عید بی‌معناست آنجا شهری پر از غم، پر از گریه، پر از ناامیدی است.

آنجا زندانی است که برخی آدم‌ها به اجبار در آن گرفتار شده‌اند کودکانی که گناهی نداشتند اما به تقدیر روزگار آمده‌اند.
کمتر کسی حاضر است وارد دنیای این کودکان شده و با غم و اندوه آنان شریک شود. 

دوست نداشتم بگریم، اما شوری اشک یادم آورد که مدت هاست چشمم از من پیروی نمی‌کند.

پاهای یکی از آنها زخم شده، از بس به میله‌های زندان کوبیده بود.

دست‌و‌پای برخی دیگر را با پارچه‌های رنگی بسته بودند که تنها می‌توانستند خوراکی را به دهانشان برسانند.

بیشتر بچه‌ها با نگاه دنبالم می‌کردند حتی اگر پشتشان بود به سختی چشمانشان را به سمت من می‌کردند یکی از آنها شیر خوردن را رها و به من نگاه کرد گویی برایشان غریبه و ناآشنا بودم.

یکی پیراهن را در آورده بود و سقف را نگاه می‌کرد از بس به سقف نگاه کرده بود چشمانش را به سختی و با فشار باز و بسته می‌کرد.

آن یکی هم مانند بقیه، جواب سلامم را نداد با چشمانی نافذ و مژگانی بلند و مشکی، هنوز به من نگاه می‌کند چشمانم را که می‌بندم می‌بینمش، به پهلو خوابیده با بلوز زرد و پاهایی روی هم گذاشته.

روی سر برخی پتو انداخته بودند. خفه نمی‌شوند‌؟ گفتند نه. توضیح بیشتری ندادند، من هم نپرسیدم.

لبخند می‌زدند و تنها نگاهشان می‌توانست از جایشان بیرون رود. 

آن کودک انگار از کسی یا چیزی می‌ترسید با مشت گره شده در یک پتو پیچیده و بی‌حرکت به نقطه‌ای چشم دوخته بود.
هر کدام به شکلی روی تخت قرار گرفته بودند. یکی خود را به انتهای تخت چسبانده و بیشتر تختش خالی بود یکی هم که تابلوی  چهار قل  بالای سرش قرار داشت به پشت خوابیده بود. چه خوابی می‌دید‌؟ نمی‌دانم. اصلاً می‌دید یا نه‌؟ برای کسی که نمی‌تواند تعریف کند.

آن طرف‌تر هم یکی مدام با کف دست بر صورتش می‌کوبید و لبش را دندان می‌گرفت.

به دست یکی پارچه سبز بسته بودند شاید شفا بگیرد، یکی از زیر پتو می‌خندید، شاید متوجه نشوند اما جواب خنده‌هایشان را باید داد. هر چند که لبخند هم روی صورت می‌ماسد.

یکی را به شکم خوابانده و دست‌ها و پاهایش را بسته بودند با سختی سرش را بالا و تلاش می‌کرد مرا ببیند دستان نازکش را به میله‌های تخت می‌فشرد. چه فکری راجع به من می‌کرد؟

یکی دور از چشم مددیارها لباس هایش را در آورده بود و به اطراف پرت می‌کرد تا چهار دست و پا برود آن را بردارد و بازی کند پاهایش را می‌کشید و می‌رفت انگشتانش زیر کف دستانش له می‌شد و باز می‌رفت.

وقت ناهار رسیده بود، مهربان‌تر از مادران پارچه‌ای زیر گردن بچه‌ها می‌گذاشتند تا لباس‌هایشان کثیف نشود.

یکی کیف مدرسه را محکم در آغوش گرفته و در حالی که خوابیده بود مددیار در دهانش غذا می‌گذاشت با دست‌های پینه بسته و مهربانش، چشمانشان به هم دوخته شده بود شاید پسر بچه به او دعا می‌کرد شاید در قلب کوچک و پاکش از او تشکر می‌کرد فقط نمی‌توانست به زبان بیاورد.

35 نفر طبقه همکف فرنی، شیر و سوپ و 30 نفر طبقه بالا که بزرگتر بودند غذاهای خمیر شده می‌خوردند.

در طبقه بالا، قابلمه غذا را روی زمین گذاشته و در کنار آن، مددیار و دو کودک نشسته  بودند. آن که نزدیک در بود تا مرا دید بلند به همه گفت: یکی اومد. چند نفر گفتند: کی اومد‌؟  دوباره گفت: یکی اومد.

با روی گشاده به استقبالم آمد. جلوی تخت اولی که ایستادم گفت: خواهرشی‌؟ متوجه نشدم تکرار کرد گفتم: نه. گفت: مادر کی هستی‌؟ گفتم: هیچ کس. سرش را زیر انداخت و آرام گفت: پس کی هستی‌؟ پاسخی نداشتم. رفت تا به کارهایش برسد.

با چشمانی درشت، ابروهای پیوسته و موهای مشکی کوتاه با لبان قرمز و بلوز بچگانه ی صورتی.

اولین کاسه استیل غذا را گرفت و به جلو حرکت داد و خودش رفت تا به آن برسد دوباره کاسه را به جلو هل داد و بعد از مدتی به آن رسید. صبر کردم ببینم می‌خواهد چه کار کند به تختی رسید دستش را تا می‌توانست بلند کرد و ظرف غذا را به دوستش داد که روی تخت نشسته بود و نمی‌توانست راه برود.

این همه راه را به سختی برای او آورده بود با دست هایی که کار پا را هم برایش می‌کرد، او دو پا نداشت. فقط حدود 35 سانت نیم تنه، بدنش را شکل داده بود.

دوستش با خوشحالی گرفت و شروع به خوردن کرد. گفتم: خودت‌؟ گفت: او.

بعد رفت و از نزدیک قابلمه که روی زمین گذاشته شده بود یک کاسه برای خود انتخاب کرد یک طرف عروسک خوک پوشالی‌اش را خواباند و سمت دیگر، سطل زباله را گذاشت.

برای اینکه با صورت به زمین نیفتد یک صندلی کوچک پلاستیکی زیر شکم قرار داد تا شروع به غذا خوردن کند.

یک قاشق می‌خورد و یک قاشق به عروسک و یک قاشق به طرف چپش می‌داد.

داشتم می‌رفتم که گفت: از من. از من. چشمانش را تا آخر باز کرد، از او هم عکس گرفتم و نشانش دادم با خنده و تعجب گفت: کاسه و قاشقم در عکس هست.

پرستار گفت: موهاشونو درست کن بعد عکس بگیر. گفتم درست کنم‌؟ گفت اگه دوست داری، اگر نه بگو ما درست کنیم تا در عکس خوشگل بیفتند.

اما به طور طبیعی هم قشنگ بودند به همین خاطر این کار را نکردم.

یکی روی زمین نشسته و ناله می‌کرد پاهایش را در ملحفه صورتی رنگ پیچیده بودند انگار درد داشت اما قطره اشکی در صورتش ندیدم.

علی گریه می‌کرد. زهرا دست از غذا کشید و برای آرام کردنش آن قدر با بغض صدایش کرد تا بالاخره علی ساکت شد و با هم شروع به غذا خوردن کردند.

شاید تنها آنها باشند که دلشان برای هم می‌سوزد آنها هم درد، هم خانه و هم صدا هستند.

یکی از آنها می‌خواست حرفی بزند اما هر چه کرد نتوانست، گریه امانش نداد و تنها با آمدن پرستار ساکت شد.

خواسته‌هایشان را هم با گریه ابراز می‌کردند و تنها پرستارها می‌دانستند که گریه آنها چه معنایی دارد.

دیگری 20 دقیقه‌ای بود که نشسته و دست راستش را به سمت جلو حرکت می‌داد نمی‌دانم چه منظوری داشت.

وقتی می‌خواستم بروم ندا خوابیده بود دو دستش را روی صورتش گذاشته بود با بلوزی نارنجی و شلواری سفید.

عروسکی کهنه کنارش بود و گربه‌ای بالای سرش. شاید با هم به سرزمین خواب رفته بودند.

صدای جیغ یکی از پسرها از پشت سر، موهای بدنم را سیخ کرد. خدایا چی شد‌؟ به سرعت کنارش رفتم. انگار او هم می‌خواست صحبت کند.

این صداها برای پرستارها عادی بود و چند دقیقه‌ای طول کشید تا آرامش کردند.

از در که بیرون آمدم با صدای بلند سلام یک مرد جا خوردم پشت میله‌ها ایستاده بود جایی که محل نگهداری ایزوله‌های بزرگسال بود، آنها هم در حصار نگهداری می‌شدند در بینشان چهره‌های 60 ساله هم دیده می‌شد شاید هم اینگونه به نظر می‌رسید.

برخی روی سنگ‌های سرد حیاط نشسته بودند، عده‌ای هم روی صندلی، یک نفر هم تشت زرد رنگی را در دست گرفته بود، عده‌ای دست تکان می‌دادند و بقیه مشغول کار خود بودند.

از پنجره که نگاه کردم از پشت شیشه‌های خاک گرفته، دو نفر روی تخت بودند. یکی نشسته و پاهایش را آویز کرده بود و دیگری نزدیک شد، آهسته حرفی زد، دستی تکان داد و سریع رفت.

دو الاکلنگ هم بی‌استفاده در حیاط مانده بود. راستی بچه‌ها حتی تلویزیون هم نداشتند تا سرگرم شوند.

بزرگترها چند لنگه دمپایی از میله‌ها به بیرون پرت کرده بودند انگار کودکی شان را نشانه گرفته بودند شاید سختی‌هایشان را به خاطرشان می‌آورد.

بعد از گذر از این جزیره کمتر شناخته شده، به آسمان نگاه کردم آنجا رنگ دیگری داشت شاد‌تر بود با آبی ملایم صاف، ساده و پهناور چشمانم را به آسمان دوختم دوست داشتم سرم را بالا بگیرم و راه بروم که دنیا را نبینم کودکانی که بدبختی را با سکوت جیغ می‌کشند در سیاه چال تنهایی.

به زمین، به بچه‌ها به هر کس که نگاه می‌کنم آنها را می‌بینم آنها با من حرف می‌زنند.

تا چشم می‌بندم پرده‌ای دیگر جلوی دیدگانم باز می‌شود و تصویرشان ظاهر می‌شود.

نمی‌توانم چشمانم را ببندم، به خواب هم که می‌روم چهره معصومانه علی، ندا، زهرا و... داخل پلکم جای می‌گیرند و همچون خواب زدگان می‌شوم.

حالا تخت‌های یک شکل سفید با میله‌های بلند پیوسته از جلوی چشمانم رژه می‌روند روی هر کدام یک کودک است که همه آنها بیدارند و به من نگاه می‌کنند.

می‌خواهم به آنها لبخند بزنم ولی لبخند از لبانم می‌گریزد. می‌ترسم. می‌خواهم فرار کنم. مانند آن پدر یا آن مادر که کودک خود را کنار خیابان گذاشت و خود را در شهر گم کرد.

ساعت دو بامداد است. نکند پرستار خوابش برده باشد‌؟ وای خدا، نکند ندا آب بخواهد؟

به امید روزی که تمهیداتی اندیشیده شود و کودک بی‌گناه دیگری پا به دیار فراموش شدگان نگذارد.

...............................
فاطمه محمدی


نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس