سوگواره «محبوبه خدا»| شعری از برقعی که بغض تالار وحدت را شکست

سوگواره شعر فاطمی «محبوبه خدا» برای دوازدهمین سال متوالی برگزار شد و بار دیگر تالار وحدت به سوگ بانوی دو عالم نشست.

به گزارش مشرق، سوگواره شعر فاطمی «محبوبه ‌خدا» برای دوازدهمین سال متوالی شب گذشته در تالار وحدت برگزار شد.

محبوبه خدا که عرض ارادت شاعرانه مرثیه‌سرایان و شاعران آیینی به محضر حضرت زهرا سلام الله علیها است، برگزار شد. اجرای این سوگواره بر عهده نجم‌الدین شریعتی بود و در آن شاعرانی چون: مرتضی امیری اسفندقه، سیدمحمدجواد شرافت،‌ هادی جانفدا، محمدسعید میرزایی، وحید عظیم‌پور و سیدحمیدرضا برقعی سروده‌های خود را تقدیم بانوی دو عالم کردند.

همچنین «محمدحسین پویانفر و بهنام فرشی» نیز در ستایش و سوگ حضرت فاطمه سلام الله علیها به مرثیه‌سرایی پرداختند.

نخستین شاعری که به شعرخوانی پرداخت «هادی جانفدا» بود، وی یک ترکیب‌بند جدید و یک غزل خواند.

شبیه درد رفتی و شدی در استخوان پنهان
نمی‌یابم تو راای در جهان مانند جان پنهان

 فرشته مست دنبال صدایش راه می‌افتد
کسی که می‌برد نام تو را زیر زبان پنهان
 
رمان آفرینش با علی جذاب شد اما
تو قدرت در تمام جمله‌های داستان پنهان
 
زمان جاهلیت هیچ فکرش را نمی‌کردند
کمال مردها باشد میان دختران پنهان
 
در اطراف رسول الله آگاهانه می‌دیدی
چه شیطانی است پشت چهره‌های مهربان پنهان
 
همه دیدند حق تنهاست، پهلوی تو زد فریاد
صدایش ماند اما در سکوتی بی‌امان پنهان

 خزان زودرس وقتی سراغ باغ می‌آید
که گل خوب است باشد از نگاه باغبان پنهان

 تو از قلب علی دلباز تر قبری نمی‌خواهی
از اول بوده‌ای در بهترین جای جهان پنهان

 تو جان حیدری ـ یعنی دوتایی یک نفر هستید
پس او خود را درون خاک کرده نیمه جان پنهان

 بجز لاهوت هرجا دفن شد کوثر چنان باشد
که دریا را کنی زیر حباب استکان پنهان

 قیام تو در اعماق زمین ساکت نمی‌ماند
که دارد دخترت در حنجره آتشفشان پنهان
 
و هجده سالگی پایان جریانت نخواهد بود
شدی چون خون به رگ‌ها، زیر جریان زمان پنهان

به حدی گیجم از داغت که پیدایت نمی‌کردم
اگر می‌شد تنت در قبر حتی با نشان پنهان...

در ادامه «وحید عظیم‌پور» شعری خواند و پس از او «محمدسعید میرزایی» سروده خود را اینگونه آغاز کرد:

نیازی نیست روضه سر بیاید
نباید روضه خوان دیگر بیاید
برای گریه این ایام کافی ست
فقط گاهی صدای در بیاید ...

***

چه بنویسم؟ که شعرم باب میلم در نمی‌آید
دلم می‌خواهد اما آه ... از من برنمی‌آید

مرا بگذار و بگذر ‌ای غزل! دیوانه‌ سرکش!
از او گفتن، به این از هرچه کم کمتر نمی‌آید

شنیدم با صدای او خدای او سخن می‌گفت
در این ساحت سکوتم من، صدایم در نمی‌آید ...

چه بنویسم؟ که خرما بر نخیل و دست ما کوتاه
که نام او بلند است و به این دفتر نمی‌آید

«امیرالمومنین» واژه‌ست؟ نه، پیراهنی زیباست
ببین! بر قامتی جز قامت حیدر نمی‌آید

به شوق روی پیغمبر سه روز آذین شده یثرب
ولی بیرون دروازه‌ست پیغمبر، نمی‌آید

علی باید بیاید تا محمد گام بردارد
که پیغمبر به همراه کس دیگر نمی‌آید

علی باید بیاید تا کنار مصطفی باشد
علی باید بیاید تا محمد، مرتضی باشد

که دنیا بی‌علی شهری‌ست بی‌قانون، خبر داری؟
محمد بی‌علی، موساست بی‌هارون، خبر داری؟

بدون او در این طوفان چگونه زنده می‌مانی؟
محمد بی‌ علی، نوح است بی‌کشتی، نمی‌دانی؟

بلاگردان او در بدر و در احزاب و خیبر بود
علی جان محمد یا محمد جان حیدر بود؟

محمد با علی وقتی می‌آید، وقت طوفان است
فرار از دستشان کار مسیحی‌های نجران است

علی آری علی ... این نام، دریا نیست؟ زیبا نیست؟
علی آری علی ... این نام، زیبا نیست؟ دریا نیست؟

علی آری علی ... مردی که در افلاک، نامی بود
شنیدم بارها هم‌سفره‌ی مردی جذامی بود

شنیدم شام‌ها نان و نمک می‌خورد و می‌خندید
شنیدم بارها قلبش ترک می‌خورد و می‌خندید

شنیدم صبر، آتش شد به جان خانه‌اش افتاد
شنیدم ردّ سرخی بر پر پروانه‌اش افتاد

از این ابیات دارد کاغذ و خودکار می‌سوزد
چه بنویسم؟ که دارد سینه‌ی دیوار می‌سوزد

شما!‌ای قومِ از دیوار کمتر! دست بردارید
که دیگر فاطمه افتاد ... دیگر دست بردارید ...

علی تنها پناهش چادر زهراست‌ای مردم!
علی تنهاست‌ای مردم ... علی تنهاست‌ای مردم ...

چه بنویسم؟ که دیگر کاری از من بر نمی‌آید
از او گفتن به این از هرچه کم کمتر نمی‌آید
::

همین ابیات در هم را تو می‌بینی خبر دارم
همین کم را همین کم را تو می‌بینی خبر دارم

در ادامه «محمدجواد شرافت» از شاعران اهل قم این شعر را برای حاضران خواند:

دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
داده ست تکیه مادر هستی به دیوار

هر لحظه دردی تازه داغی تازه دارد
در چشم خود غم‌های بی‌اندازه دارد

مثل شبی تیره ست دنیای مقابل
تنها هلالی مانده از آن ماه کامل

گاهی که بر دیوار و در دارد نگاهی
آهی به لب می‌آورد از درد آهی

لبریز از دردست اما غرق احساس
دستی به پهلو دارد و دستی به دستاس

آه این نسیم با محبت، مادرانه
دستی کشیده بر سر و بر روی خانه

شرمنده احساس او شد خانه داری
با هر نفس آه از در و دیوار جاری

شب، نیمه شب خسته شکسته، مات، مبهوت
دستی به سر می‌گیرد و دستی به تابوت

از خانه بیرون می‌رود ناباورانه
جان خودش را می‌برد بر روی شانه

خورده گره با گرد غربت سرنوشتش
در خاک پنهان می‌شود پنهان بهشتش

نفسی علی ... آه از دل پر درد او آه
یا لیتها... آه از دل پر درد او آه

این روزها دستی به سمت ذوالفقار است

«مرتضی امیری اسفندقه» نیز در سوگواره محبوبه خدا با یادی از مرحوم «غلامرضا شکوهی» این شعر را خواند:

هر کس هر آن چه دیده اگر هر کجا تویی
یعنی که ابتدا تویی و انتها تویی

در تو خدا تجلی هر روزه می‌کند
«آیینه تمام نمای خدا» تویی

چیزی ندیده‌ام که تو در آن نبوده‌ای
تا چشم کار می‌کند ‌ای آشنا ! تویی

نخل ولایت از تو نشسته چنین به بار
سرچشمه فقاهت آل عبا تویی

غیر از علی نبود کسی همطراز تو
غیر از علی ندید کسی تا کجا تویی

تو با علی و با تو علی روح واحدید
نقش علی است در دل آیینه، یا تویی؟

شوق شریف رابطه‌های حریم وحی
روح الامین روشن غار حرا تویی

ایمان خلاصه در تو و مهر تو می‌شود
مکه تویی، مدینه تویی، کربلا تویی

زمزم ظهور زمزمه‌های زلال توست
مروه تویی، قداست قدسی ! صفاتویی

بعد از تو هر زنی که به پاکی زبانزد است
سوگند خورده است که خیرالنسا تویی

شوق تلاوت تو شفا می‌دهد مرا
ای کوثر کثیر ! حدیث کسا تویی

آن منجی بزرگ که در هر سحر به او
می گفت مادرم به تضرع بیا ! تویی

آن راز سر به مهر که «حافظ» غریب وار
می گفت صبح زود به باد صبا تویی

هنگام حشر جز تو شفاعت کننده نیست
تنهاتویی شفیعه روز جزا تویی

در خانه تو گوهر بعثت نهفته است
راز رسالت همه انبیا تویی

«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»
بی‌تو چه می‌کنند؟ تویی کیمیا تویی

قرآن ستوده است تورا روشن و صریح
یعنی که کاشف همه آیه‌ها تویی

درد مرا که هیچ طبیبی دوا نکرد
آه‌ای دوای درد دو عالم! دوا تویی

من از خدابه غیر تو چیزی نخواستم
ای چلچراغ سبز اجابت ! دعا تویی

«پهلوشکسته‌ای تو و من دل شکسته ام»
دریابم‌ای کریمه که دارالشفا تویی

ذکر زکیّه تو شب و روز با من است
بی تاب و گرم در نفس من رها تویی

کی می‌کنی نگاه به این لعبتان کور
با من در این سراچه بازیچه تا تویی

پیچیده در سراسر هستی ندای تو
تنها صدا بماند اگر، آن صدا تویی

گفتم توای بزرگ! خطای مرا ببخش
لطفت نمی‌گذاشت بگویم « شما » تویی

باری، کجاست بقعه قبر غریب تو؟
بر ما بتاب، روشنی چشم ما تویی‬

«محمد غفاری» دیگر شاعر اهل قم این مربع ترکیب را تقدیم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها کرد:

چند روزی‌ست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز
اشک نه، خون دل از چشم تو جاری شب و روز
به تو حق می‌دهم اینگونه بباری شب و روز

در نگاه پُر از احساسِ تو مهمان شده‌ام
گریه در گریه به همراه تو باران شده‌ام

گفتم از آتش و در، بین گلو بغض شکست
بند بند دلم از ماتم و اندوه گسست
زخم پهلوی تو داغی شد و بر سینه نشست
باید آرام شوم شکر خدا فاطمه هست

اشک مظلوم از این چشم روان است هنوز
یاس از اشک شقایق نگران است هنوز

بعد تو با دل من چاه فقط هم‌سخن است
بعد تو زخم زبان همدم و همراه من است
همه دردم از این مردم پیمان‌شکن است
بی‌تو کارِ در و دیوارِ دلم سوختن است
 

«سیدحمیدرضا برقعی» شاعر آئینی کشورمان نیز با شور همیشگی شعری خواند و اشکی را بر دیده حاضران جاری کرد. شعر برقعی اینگونه بود: 

هی به ساعت نگاه می‌کردم زنگ آخر چقدر دیر می‌گذشت
کودکی‌های من پی آن عطر با چه شوقی به خاک برمی‌گشت

در و همسایه را بدون صدا یک به یک می‌کشید در کوچه
داشت مانند لی لی خواهر، عطر آن می‌دوید در کوچه

داشت مانند لی لی خواهر عطر آن می‌دوید در کوچه
گریه در گریه شعله در شعله پای درددل همه می‌ماند

سمنویی که روی دیگ مسی زیر لب داشت چارقل می‌خواند
در صف اشک و آرزو و امید، مثل هردفعه آخری بودم

دست من گرم هم زدن اما، خودمم جای دیگری بودم
صورتم سرخ می‌شد و می‌ریخت شعر از چشم‌های ساکت من

مادرم داد می‌زد مراقب باش ته نگیرد تمام زحمت من
بچه‌ها را به سوی خانه کشید سمنویی که در دلش غم داشت

حاج ملا بدون وقفه بخوان روضه‌ای را که بی‌مقدمه است
دل آتش گرفته مردم داغدار عزای فاطمه است

حاج ملا که هق هق نفسش نغمه ی شور بود و افشاری
مجلسی را به گریه می‌انداخت، با همان شعرهای تکراری

سینه‌ای که از معرفت گنجینه اسرار بود
که سزاوار فشار آن در و دیوار بود

فاطمه آن که قطره باران خورده نان و نمک از احساسش
رزق و روزی آسمان و زمین گندمی بود زیر دستانش

کام اهل محله شیرین شد همه رفتند و خانه آرام است
زندگی را به من تعارف کرد کاسه من که غرق بادام است

آخرین کاسه را که پر می‌کرد مادرم گفت هرچه هست از اوست
زندگی با محبت زهرا، مثل شیرینی همین سمنوست

این شاعر در ادامه شعر دیگری خواند:

زنی از خاک، ‌از خورشید، از دریا،‌ قدیمی‌تر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمی‌تر
زنی از خویشتن حتی، از أعطینا، قدیمی‌تر
زنی از نیّت پیدایِش دنیا، قدیمی‌تر
 
که قبل از قصه ‌«قالوا بلی» این زن بلی گفته‌ست
نخستین زن که با پروردگارش یا علی گفته‌ست
 
ملائک در طواف چادرش، پروانه پروانه
به سوی جانمازش می‌رود سلانه سلانه
شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه
از آن دانه بهشت آغاز شد، ریحانه ریحانه
 
نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد
زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد
 
چه بنویسم از آن بی‌ابتدا، بی‌انتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه می‌فهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!
 
مرا در سایۀ خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم
رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم
 
مدام او وصله می‌زد، وصلۀ دیگر بر آن چادر
که جبرائیل می‌بندد دخیل پر بر آن چادر
ستون آسمان‌ها می‌گذارد سر بر آن چادر
تیمّم می‌کند هر روز پیغمبر بر آن چادر
 
همان چادر که مأوای علی در کوچه‌ها بوده‌ست
کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بوده‌ست
 
غمی در جان زهرا می‌شود تکرار در تکرار
صدای گریه می‌آید به گوشش از در و دیوار
تمام آسمان‌ها می‌شود روی سرش آوار
که دارد در وجودش روضه می‌خواند کسی انگار
 
برایش روضه می‌خواند صدایی در دل باران
که یا أماه! أنا المظلوم، أنا المقتول، أنا العطشان
 
خدا را ناگهان در جلوه‌ای دیگر نشان دادند
که خوبِ آفرینش را به زهرا ارمغان دادند
صدای کودکش آمد، تمام عرش جان دادند
ملائک یک به یک گهوارۀ او را تکان دادند
 
صدای گریه آمد، مادرم می‌سوخت در باران
برای کودک خود پیرُهن می‌دوخت در باران
 
وصیت کرد مادر، آسمان بی‌وقفه می‌بارید
حسینم هر کجا خُفته، قدم آرام بردارید!
تن او را به دست ابری از آغوش بسپارید
جهان تشنه‌ست، بالای سر او آب بگذارید
 
زمان رفتنش فرمود: می‌بخشید مادر را
کفن‌هایم یکی کم بود، می‌بخشید مادر را
 
بمیرم بسته می‌شد آن نگاه آهسته آهسته
به چشم ما جهان می‌شد سیاه آهسته آهسته
صدای روضه می‌افتد به راه آهسته آهسته
زنی آمد به سوی قتلگاه آهسته آهسته
 
بُنَّیَ تشنه‌ای مادر برایت آب آورده…

و شعر دیگر برقعی این بود:

از جهانی که پر از تیرگی ما و من است
می‌گریزم به هوایی که پر از زیستن است

می‌گریزم به جهانی که پر از یکرنگی ست
به جهانی که پر از گریه کن و سینه زن است

به همان جا که نفس قیمت دیگر دارد
اشک‌ها درّ نجف، سینه عقیق یمن است

به همان جا که در آن باد صبا بسته دخیل
به عبایی که پر از رایحه ی پنج تن است

چه خراسان چه مدینه چه عراق و چه دمشق
هر کجا پرچم روضه ست همان جا وطن است

دم من زندگی و بازدمم زندگی است
تا که روی لب من ذکر حسین و حسن است

قلب آن است که لبریز محبت باشد
تا ابد خانه اولاد علی قلب من است

****

اما شعری که بغض تالار وحدت را شکست، سروده پایانی برقعی بود:

در لغت معنی شبح یعنی
سایه‌ای در خیال می‌آید
یا به تعبیر دیگری انگار
ابر روی هلال می‌آید
سایه‌ای مانده بود از مادر

وقت برخاستن نشست، نشست
عرق سرد روی پیشانی
اشک امانم نمی‌دهد که پر است
مو به مو قصه از پریشانی
شانه از دست مادرم افتاد

قصه آتش شد آن زمانی که
ریخت آوار شهر بر سر ما
همه شهر آمدند آن روز
طرف خانه محقر ما
هیزم آنقدر هم نیاز نبود

قاریان، عالمان، مسلمانان
سوختند آیه‌های کوثر را
با وضو آمدند مردم شهر
با وضو می‌زدند مادر را
کارشان قربه الی الله است

مادر من خودش یدالله است
کارشان را پراز مخاطره کرد
دست انداخت دور شال پدر
کار را یک غریبه یکسره کرد
نام آن مرد را نمی‌گویم

روز آخر امیدوارم کرد
روز آخر بلند شد از جا
شستشو کرد، گرد گیری کرد
سخت مشغول کار شد اما
چادر از صورتش کنار نرفت

تا بگیرد امانت خود را
دست پیغمبر آمد از دل خاک
پدر خاک آب شد از شرم
رد شد آن شب سکوتش از افلاک
همه دلواپس پدر بودیم

غسل از زیر پیرهن سخت است
غرق در خون شود کفن سخت است
جان خود را به خاک دادن بعد
دست‌ها را به هم زدن سخت است
پدرم خویش را به خاک سپرد

بهنام فرشی در پایان این مراسم به مرثیه خوانی پرداخت.

منبع: فارس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • IR ۰۸:۲۹ - ۱۳۹۹/۱۰/۲۷
    13 0
    السلام علیک یا فاطمه الزهرا

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس