دفتری داشت که لا به لای هر ورقش، برگ درختی بود بزک شده و با نشان دادن هر کدامش خاطره ای برایمان گفت. حیف! که خاطراتش همه درد بود و بدبخنی.
از چهره بشاش و سرزنده اش معلوم نبود یک دریا غم و قصه در دلش پنهان است. اما شکایت داشت از عالم و آدم. از کسانی که قدر هنرش را نمی دانستند و برایش احترام قائل نبودند. از ماموران پلیسی گفت که گاه و بیگاه به جرم "سد معبر" از او اخاذی می کردند. از کارمندان شهرداری گفت که حاضر نبودند در ازای هنرش، در ازای استفاده رایگان از هنرش یک سرپناه در اختیار او بگذارند.
هر چه کردیم نامش را به ما نگفت. همین قدر دانستیم که روزی از روزهای خدا خانه اش طعمه آتش شد و دار و ندارش خاک شد و خاکستر. حالا بی خانمان است و تهی دست. و چه چیزی سخت تر از این که دستان یک هنرمند را تهی بنامی!
گزارش: میلاد محمدی