خودم پسرم را به جبهه راهی کردم

سال ۶۲ پسرم که به جبهه رفت به اتفاق خانم‌های بسیج تهران به خرمشهر رفته بودیم. از صبح تا شب خیاطی می‌کردیم و لباس‌های خون‌آلود رزمندگانی که مجروح می‌شدند را می‌شستیم.

به گزارش مشرق، شهید ابراهیم وطن‌دوست سال ۱۳۴۳ در منطقه پیروزی تهران متولد شد. دانشجوی سال دوم رشته آب‌شناسی دانشگاه خواجه نصیر طوسی بود که به صورت داوطلب بسیجی راهی جبهه‌های حق علیه باطل شد و سرانجام ۱۷ تیرماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای یک به شهادت رسید. برای آشنایی با سیره و منش این شهید والامقام با «بتول شاه‌علی» مادر شهید به گفتگو نشستیم که ماحصلش را پیش رو دارید.

ابراهیم فرزند چندمتان بود؟ کودکی‌هایش چطور گذشت؟

من هفت فرزند داشتم. ابراهیم که رامین هم صدایش می‌زدیم اولین فرزندم بود. بچه‌های دیگر کوچک بودند. بعد از شهادت ابراهیم پسر دیگرم به دنیا آمد که اسمش را ابراهیم گذاشتیم. سرم با بچه‌ها گرم بود، اما هیچ‌کدام مثل ابراهیم نبودند. ابراهیم از اول آرام و مهربان بود. یعنی خیلی کم‌سن بود مهمانی می‌رفتیم وقتی سفره غذا می‌انداختند چهار زانو و دست به سینه کنار سفره می‌نشست و مثل بچه‌های هم‌سن و سالش شلوغ نبود. آن زمان بچه‌ها توی کوچه‌ها بازی می‌کردند. می‌گفتم مامان برو توی کوچه بازی کن برای خودت دوست و رفیق پیدا کن. می‌گفت هیچ کدام به درد دوستی با من نمی‌خورند. از ۱۳ سالگی نماز و روزه‌اش ترک نمی‌شد. احترام بزرگ‌ترها و پدر و من را حفظ می‌کرد. توی خانواده اخلاق و رفتارش تک بود.

گویا شهید دانشجو بود، چطور شد که به جبهه رفت؟ اولین بار کی به جبهه اعزام شد؟

ابراهیم بار اول سال ۶۲ به جبهه رفت. چهار ماه جبهه بود و برگشت. رشته آب‌شناسی دانشگاه خواجه نصیر قبول شده بود. نفهمیدیم کی درس می‌خواند که دانشگاه قبول شد. یک روز کنار هم نشسته بودیم گفتم مامان اگر فردای قیامت شود مادر شهدا، حضرت زهرا (س) بیایند نمی‌گویند چرا پسر شما برای دفاع از دین به جبهه نرفت. مگر فرزند شما عزیزتر از بچه‌های دیگر بود. چه جوابی داریم بدهیم. پسرم خودش اهل جبهه بود، من که گفتم عزمش جزم شد. اسفند ۶۴ دوباره به جبهه رفت. قبل از ماه رمضان ترکش خورد و به تهران برگشت. پدرش یک روز در میان برای شست‌وشوی پانسمان‌ها او را به درمانگاه می‌برد. فقط آمده بود تا اتمام حجت کند. کسانی که ملاقاتش می‌رفتند اگر هم‌عقیده‌اش بودند تصدیقش می‌کردند، اما اگر هم‌عقیده نبودند می‌گفتند رامین دیوانه شده است. ابراهیم همیشه می‌گفت به سالخورده‌ها نگاه کنید چقدر نسبت به دنیا بی‌تفاوتند. دنیا چه ارزشی دارد؟ به چه چیز این دنیا دل خوش کردید؟

در کنار درس و جبهه، کار هم می‌کرد؟

در مغازه کیف‌سازی کار می‌کرد و برای مخارجش محتاج ما نبود. بار آخر وقتی مجروح شد پدرش گفت شما کارت را انجام دادی دیگر لازم نیست به جبهه بروی. گفت باشد من برای تسویه حساب به دانشگاه می‌روم. بعد از اینکه از دانشگاه آمد گفت مامان یکی از دوستانم شهید شده و باید برای تشییع پیکرش به تبریز بروم. پسرم هر سال ماه رمضان به مردم افطاری می‌داد ولی آن سال به‌خاطر دوست شهیدش نتوانست افطاری بدهد و راهی جبهه شد. گفتم مامان می‌خواستی افطاری بدهی. گفت نه دوستم واجب‌تر است. بعد از نماز جمعه راهی جبهه شد و دو ماه تمام نیامد. برایم نامه نوشت یا خودم می‌آیم یا مرا می‌آورند. ابراهیم سیزدهم تیرماه ۶۵ نامه نوشت و هفدهم شهید شد. بیست و یکم تیر هم پیکرش را آوردند. همرزمانش تعریف می‌کردند جایی برای خودش درست کرد، اصلاً توی این دنیا نبود. پسرخاله‌اش او را در اهواز دیده و گفته بود بیا برویم تهران. گفته بود نیامدم جبهه که برگردم. پسرم سال دوم دانشگاه بود و می‌خواست مهندس آب شود و مانند پدرش در سازمان آب مشغول کار شود، اما جبهه را به دانشگاه ترجیح داد.

با توجه به اینکه منطقه پیروزی از مناطق انقلابی تهران بود زمان انقلاب در راهپیمایی‌ها حضور داشتید؟

ابراهیم زمان پیروزی انقلاب ۱۳ ساله بود. همیشه در راهپیمایی زمان انقلاب حضور داشتیم. از اولش بودیم و اگر خدا قبول کند تا آخر پشتیبان این انقلاب هستیم. ما جانمان را فدای اسلام و انقلاب و شهدا کردیم.

نحوه شهادت پسرتان را چگونه برای شما بازگو کردند؟

هفدهم تیرماه اوج گرما بود. دوستش می‌گفت ابراهیم کلمن آب دستش بود. داخل یک ماشین نشسته بودیم. فرمانده گفت نصف‌تان داخل ماشین دیگری بروید. اولین کسی که از ماشین پیاده شد ابراهیم بود. ابراهیم که پیاده شد من هم رفتم. دوستش می‌گفت ابراهیم از خوابی برایمان تعریف کرد که نوری به پشتش اصابت می‌کند و شهید می‌شود. دوستش می‌گفت وقتی سوار ماشین شدیم ما فقط یک نور دیدیم. با اینکه روز بود هیچ صدایی نداشت. ابراهیم گفت بچه‌ها من تیر خوردم. بعد دست به سینه شد و همان لحظه سه بار تکبیر گفت و شهید شد. تیر به پهلویش اصابت کرده بود. به دوستانش گفته بود دوست دارم مانند حضرت زهرا شهید شوم. برادرم به معراج شهدا رفته بود. می‌گفت رامین اصلاً پهلو نداشت، صورتش سالم بود و لبخندی روی لبانش بود.

از شهادتشان حرفی می‌زدند؟

ابراهیم با دوستانش به بهشت زهرا می‌رفت. وقتی به قطعه ۵۳ رسیدند گفت من این قطعه دفن می‌شوم. بار آخر با خواهرش به عکاسی رفته بودند، عکس زیبایی گرفت و می‌گفت این عکس را انداختم که به حجله‌ام بزنید. می‌دانست شهید می‌شود. در نامه‌هایش نوشته بود من راه برگشت از جبهه ندارم. دوستانم شهید شدند. فکر زن و بچه و هیچ چیز این دنیا نبودند من چگونه دلبسته این دنیا باشم؟ از دنیا دل بریده بود.

شما هم زمان جنگ به منطقه جنگی برای پشتیبانی رفته بودید؟

سال ۶۲ پسرم که به جبهه رفت به اتفاق خانم‌های بسیج تهران به خرمشهر رفته بودیم. از صبح تا شب خیاطی می‌کردیم و لباس‌های خون‌آلود رزمندگانی که مجروح می‌شدند را می‌شستیم. صدای خمپاره دشمن به گوش ما می‌رسید. ۱۷ روز ماندیم با آنکه شش تا بچه را گذاشته بودم و رفتم پشت جبهه. اصلاً یک سر سوزن به این دنیا فکر نمی‌کردم. جبهه فضایش طوری بود که آدم تمام چیزها از یادش می‌رفت. آدم وقتی مکه می‌رود همه چیز دنیا را فراموش می‌کند، آنجا هم مثل مکه بود. بچه‌هایی که جبهه می‌ماندند با عشقی که به خدا و امام حسین داشتند خانواده از یادشان می‌رفت. چقدر همسر و فرزند عزیز است، اما وقتی جبهه می‌رفتند همسر و فرزند و خانه و زندگی از یادشان می‌رفت.

خبر شهادتش را چطور برای شما آوردند؟

همسرم یک هفته به معراج شهدا می‌رفت. من خبر نداشتم چه اتفاقی افتاده است. می‌گفتم چرا این‌قدر به معراج می‌روی؟ انگار به آدم الهام می‌شود. روز هفدهم تیرماه که پسرم شهید شده بود، عروسی برادرم بود. تمام فامیل‌هایم می‌گفتند حالت دگرگون بود. یک روز با دختر جاری‌ام برای خرید بیرون رفته بودم. همین که از خرید برگشتم همسایه روبه‌رویی‌مان را دیدم، گفتم شما خانه ما چه‌کار داشتید. دختر ۱۵ ساله داشتم کنار حوض آب نشسته بود و گریه می‌کرد. همان موقع فهمیدم پسرم شهید شده است. خدا می‌داند آن لحظه چه به آدم می‌گذرد. وقتی خبر را شنیدم گفتم یا حضرت زینب (س) صبری که در برابر شهادت برادران و فرزندانت داشتی همان صبر را به من بده. همین که گفتم انگار آب سرد روی سرم ریختند ولی نگفتم همین صبر را به همسرم بده. اگر بدانید این پدر از داغ پسر چه‌ها کرد. موهای سرش سفید شد ولی من تحمل کردم. جلوی تشییع جنازه می‌رفتم و شعار می‌دادم.

شهیدتان در مورد انقلاب و حضرت امام چه نظری داشت؟

پسرم در نامه‌ای که برای ما نوشته بود اول با خدا حرف زده بود. نوشته بود خدایا چقدر تو را دیر شناختم. بعد برای امام حسین (ع) نوشته بود؛ یا امام حسین من برای تو چه‌کار کردم و تو برای من چه‌کار کردی. بعد در مورد امام خمینی نوشته بود. در مورد رزمندگان نوشته بود که چقدر جوان هستند ولی دیگر دنیا را نمی‌خواهند. در آخر برای خانواده نوشته بود. الان هم اگر پسرم زنده بود مدافع حرم می‌شد. اعتقادش خیلی قوی بود. باور داشت که انقلاب امام خمینی ادامه‌دهنده نهضت عاشوراست.

از آخرین وداع پسر شهیدتان بگویید.

بار آخر که می‌رفت، ماه رمضان بود. گفت برای تشییع پیکر دوست شهیدم به تبریز می‌روم. عمویش هم بود. ابراهیم کیف و وسایل جبهه را برداشت. من از سر تا نوک پایش را بوسیدم. عمویش گفت اجازه بده برود. به همه الهام شده بود اگر به جبهه برود برنمی‌گردد. تا راه‌آهن بدرقه‌اش کردیم. تا چشم کار می‌کرد برای ما دست تکان می‌داد. رفت و بعد از دو ماه خبر شهادتش را آوردند.

سخن پایانی؟

متأسفانه بعد از شهدا کمی اوضاع جامعه به‌هم ریخت. جامعه را ول کردند که دیگر نمی‌شود امر به معروف کرد. اگر همان ارزش‌های دوران دفاع مقدس می‌ماند، الان خیلی از مسائل و مشکلات وجود نداشت. بحث حجاب یا مباحث اختلاس و این حرف‌ها به خاطر دنیاطلبی است که بعد از جنگ برخی جریان‌ها سعی کردند آن را رواج دهند. زمانی که رزمندگان به جبهه می‌رفتند جامعه خیلی خوب بود. دفعه آخر که ابراهیم مجروح شد شهیدی را از در خانه ما می‌بردند، پسرم می‌گفت مامان حق این شهید را ادا نکردند. وقتی خودش شهید شد پیکرش را به مسجد زینب کبری (س) بردند. بالای سر پیکرش رفتم. آن‌قدر مراسم تشییع پیکرش شلوغ برگزار شد که جای سوزن انداختن نبود. از سر کوکاکولا تا آخر خیابان مردم بودند و شهیدم را بدرقه می‌کردند.
* جوان آنلاین

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس