یدالله خدادادی - کراپ‌شده

«یدالله خدادادی» از آزادگانی است که تجربه اسارت را نه در زندان‌های مخوف حزب بعث که در روستاهای کردستان ایران و عراق و از این روستا به آن روستا تجربه کرده است.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، خاطرات آزادگان و اسرای سال‌های نخست انقلاب و هشت سال جنگ تحمیلی که با تحمل، مشقت‌ها و سختی‌های فراوان همراه بوده، همواره می‌تواند یکی از ارکان اصلی در انتقال فرهنگ دفاع مقدس به نسل‌های بعدی باشد؛ برای آشنایی بیشتر با خاطرات آزادگان به گفت‌وگو با «یدالله خدادادی» یکی از آزاده‌های آن دوران پرداختیم که در ادامه ماحصل آن را می‌خوانید:

با آغاز جنگ تحمیلی تصمیم گرفتم برای گذراندن خدمت سربازی عازم جبهه شوم، به طور پنهانی مراحل اعزامم را طی کردم، می‌دانستم که اگر با خانواده مطرح کنم؛ با مخالفت شدید آنها روبه‌رو می‌شوم. بعد از دوره آموزشی به کردستان اعزام شدم.  

5 مهر سال 59 به همراه 50 نفر با 2 اتوبوس راهی سنندج شدیم، در مسیر پاسگاهی بود، فرمانده از ماشین پیاده شد، افسر جوانی به سمتش آمد، از او سوال کرد که آیا امنیت جاده را تامین می‌کند، افسر پاسخ داد که جاده هیچ امنیتی ندارد و نیرویی هم ندارند که همراهمان بفرستند، بهتر است که به عقب بازگردیم. فرمانده در فکر فرو رفت و بعد از کمی مکث، گفت: ماموریت دارم تا بچه‌ها را به سنندج برسانم، به مسیرمان ادامه می‌دهیم.

کومله‎‌ها ماشین را به رگبار بستند

 جلوتر که رفتیم، هوا تقریبا رو به تاریکی بود، ناگهان افراد مسلحی که لباس کردی بر تن داشتند به ماشینمان فرمان ایست دادند؛ راننده اتوبوس، با سرعت به مسیر خودش ادامه داد که کردها ماشین را به رگبار بستند و چند نفر از بچه‌ها زخمی شدند، راننده مجبور شد که ماشین را متوقف کند. 

فردی به داخل اتوبوس آمد و به سمت راننده رفت و سیلی محکمی به صورت او زد و گفت: نمی‌توانی از دستمان فرار کنی. دستور داد که همه به قسمت عقب اتوبوس برویم، از فرمانده سوال‌های بسیاری پرسیدند، بچه‌ها را به صف کردند و برای هر نفر یک مراقب گذاشتند تا نتوانیم فرار کنیم. بعد از کمی پیاده‌روی به روستایی رسیدیم، به مسجد روستا رفتیم، سفره‌ای برایمان پهن کردند، خیلی گرسنه بودیم، فرمانده که سر سفره نشسته بود اشاره‌ای کرد که غذا نخوریم، می‌ترسید بچه‌ها را مسموم کنند. 

تقریبا یک ماه از روستایی به روستای دیگر می‌رفتیم، بعضی از روزها 24 ساعت پیاده‌روی می‌کردیم تا به روستایی برسیم، توانمان را از دست داده بودیم و راه فراری هم نداشتیم، هر چه از آن‌ها سوال می‌پرسیدیم که ما را کجا می‌برید، فقط می‌گفتند شما را باید مبادله کنیم. 

پنج ماه بدون آنکه کسی از ما اطلاعی داشته باشد، اسیر بودیم 

بعد از یک ماه به زندانی در میان جنگل رسیدیم، حدود پنج ماه در زندان سرد و تاریک و بدون هیچ امکاناتی اسیر بودیم، تقریبا از همه جا نا امید بودیم، هر شب فکر می‌کردم که به شوق جنگیدن با نیروی دشمن و آزادی وطن عازم جبهه شده بودم؛ اما نتوانستم حتی یک روز هم به جبهه بروم و اسیر نیروهای دشمن بودم، فکر می‌کردم دیگر خانواده‌ام را نمی‌بینم، روزها و شب‌ها با همین فکرها یکی پس از دیگری سپری می‌شد.  

برای گذراندن اوقاتمان از آن‌ها خواستیم قرآن در اختیارمان بگذراند، اما گفتند که در کتاب‌خانه قرآن ندارند و مقداری کتاب دیگر در اختیارمان قرار دادند تا مطالعه کنیم و کتاب خواندن تنها تفریحمان بود. به غیر از زمان‌های غذا خوردن هیچ مکالمه‌ای بین ما و آنها برقرار نمی‌شد. فقط می‌گفتند تا فرا رسیدن زمان مبادله باید اینجا بمانید، حرفهایشان را باور نمی‌کردیم، کسی از اسیر شدنمان اطلاعی نداشت.

پنج ماه از مدت اسارتمان گذشته بود که به صفمان کردند و گفتند، می‌خواهند ما را در عوض پس گرفتن چند تن از نیروهایشان مبادله کنند، به طرف منطقه کوهستانی حرکت کردیم، چند روزی به جلو می‌رفتیم و دوباره برمی‌گشتیم، می‌گفتند هنوز زمانش نرسیده است، احساس ترس می‌کردیم، اعتمادی به حرف‌هایشان نداشتیم، سرانجام در یک روز که در گروهای ده نفره مبادله صورت گرفت، آزاد شدیم. به خانه که بازگشتیم، خانواده‌هایمان فکر می‌کردند که شهید شده‌ایم و حتی خانواده بعضی از بچه‌ها برایشان مراسم ختم نیز برگزار کرده بودند.

بعد از 10 روز مرخصی به شوق جنگ با نیروی دشمن و گذراندن خدمت سربازی به جبهه بازگشتم و به گردان 255 تانک اعزام شدم و تامین امنیت جاده مریوان و سنندج را نیز برعهده داشتیم. و بعد از مدتی در عملیات آزادسازی قصرشیرین نیز شرکت کردم.

منبع: دفاع پرس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس