شهید یوسف فدایی نژاد صابرین

یوسف اهـل مد و شیک پوشی نبود ،امّـا ‌روی موهایش خیلی حسّـاس بود. همیشه قبل از نمــاز ، یا قبل از رفتن به بیرون ، جلوی آینه بود و موهایش را شـانه میکرد.

سرویس جهاد و مقاومت مشرق - خوب به یاد دارم که جمعی از فامیل با کلی سوغاتی و ملزومات راهی مهاباد شدیم تا به دیدار پسرخاله ام که سرباز بود برویم. به شهر که رسیدیم فقط صدای تیراندازی بود و جای جای شهر ارواح زده پر از آثار گلوله بود، حیران مانده بودیم که میدیدیم گاهی فردی از پشت دیواری بیرون می آمد و به سمتی غلط میخورد و فرار میکرد. یکی گفت : اینجا چه میکنید؟ آنچه حکمفرما بود وحشت محض بود. به هر زحمتی بود شهر را ترک کردیم. بعد از این ماجرا تا مدتها جاده های منتهی به مهاباد بسته بود.

فراموش هم نکنیم که یکی از عوامل تشدید غائله کردستان داریوش فروهر بود که یکی از سرکردگان جنایتکاران غائله کردستان را  که توسط حاج احمد متوسلیان و یارانش دستگیر شده بود آزاد کرد که این فرد بعدها جنایتهای زیادی کرد. با جانفشانیهای سپاه و ارتش و یاری پیشمرگان کرد مسلمان، کومله و دموکرات تار و مار شده و مابقی آنها به عراق گریختند و امنیت بر کردستان و آذربایجان غربی حاکم شد. اما همان ته مانده ها در سالهای بعد کماکان در گوشه و کنار جنایت میکردند.

 سالها از غائله کردستان گذشت تا اینکه کروهگ منحرف پژاک خواست عرض اندامی بکند . این بار سردشت، ارتفاعات جاسوسان، تابستان 90 ، به خاطر خواهم سپرد برای همیشه: ارتفاعات جاسوسان و شهدای یگان صابرین و شهریور 90 ، و امروز پای روایت گری مادر شهید فدائی نژاد نشسته ایم که یک روز زودتر از بقیه دوستانش در ارتفاعات جاسوسان آسمانی شد.   

آشنایی با شهید یوسف فدائی نژاد

بهار عمر یوسف از ۲۹/۱۰/۱۳۶۲ آغاز شد.او در روستایی بنام شهرستان یکی از روستاهای شهر رشت متولد شد و از همان ابتدا با آمدنش مایه آرامش پدر ومادرش شد. تحصیلات یوسف کاردانی نظامی بود اگرچه که سالها در مکتب خدا در رشته عاشقی مشغول به تحصیل بود . ستوان یکم پاسدار شهید یوسف فدایی نژاد تک تیر انداز یگان ویژه صابرین  در تاریخ ۲۰/۱/۱۳۸۵ جذب سپاه پاسداران جمهوری اسلامی ایران شد تا به آرزوی دیرینه اش یعنی خدمت خالصانه و در نهایت شهادت برسد.

شهید به روایت مادر

 گذشته را به سختی سپری کردیم. وقتی یوسف را باردار بودم برای مردم در مزرعه کار میکردم.  نزدیک نماز صبح بود ، بااینکه زمستان بود اما هوا سرد و خشن نبود .زمان به دنیا آمدن پسرم فرا رسیده بود . به اتفاق پدر یوسف رفتیم بیمارستان ، وقتی که داخل آسانسور شدیم به پدرش گفتم : از من راضی باش بدی از من دیدی ببخش حلالم کن شاید برنگشتم . حاج آقا با لحن مهربانی همیشگی اش گفت : برو ان شاالله فاطمه زهرا (س) پشت و پناهت باشد .

لحظه تولد یوسف عزیزم فرا رسید. پرستاران دور و برم بودند. موهای بلند و نرم یوسف خیلی جلب توجه میکرد . کم گریه میکرد از همان موقع مظلوم بود . اگر یوسف را از گهواره میگذاشتم بیرون شیطنت نداشت همان جا ساکت می نشست با چهره مظلوم آدم را نگاه میکرد. وقتی که به دنیا آمد خواب دیدم در گهواره اذان میگوید . همیشه با وضو به یوسف شیر میدادم. موقعی پیش می آمد در زندگی مان که حتی غذا نداشتیم به بچه ها بدهیم . باهمه این سختی ها کنار آمدیم اما این مشکلات باعث نشد که چیزی از لحاظ معنوی برای بچه ها کم بگذاریم .همیشه سعی کردیم لقمه ای که به بچه ها میدهیم حلال باشد. پدر بچه ها با دهان روزه در هوای گرم  برای مردم کار میکرد. و این یعنی مال حلال به خانه آوردن. بچه ها که بزرگتر شدند و موقع مدرسه رفتنشان شد.

قبل از رفتن به مدرسه یا هرجای دیگر میگفتم : هرچی من میخوانم شماهم بخوانید و آیت الکرسی را با من زمزمه میکردند .به آنها یاد دادم قبل مدرسه وضو بگیرند و نمازشان را در مدرسه حتما بخوانند. با اینکه بعضی بچه ها مسخره شان میکردند اما آنها نمازشان را میخواندند. از آن دانش آموزهایی بودند که همیشه سر صف قرآن میخواندند. چون همیشه با آنها قرآن کار میکردم .از همان بچه گی معنی محرم و نامحرم را یادشان دادم . و لقمه حلال پدر خیلی تاثیر داشت که یوسف به اینجا برسد.

سکوت و نظم شهید آقا یوسف از همون دوران کودکی بین فامیل و در مدرسه هم جلب توجه میکرد . فصل کار و مزرعه که می شد کار روز مزدی انجام میدادم و این را معلم دوره ابتدایی  یوسف میدانست  . رفته بودم درس یوسف را بپرسم  معلمش که یک خانم بود قسم میداد که شما بروید به کارتان برسید . من خودم یوسف را میبرم خانه خودم نگه میدارم . نگرانش نباشید، تا هروقت که بخواهد میتواند پیش من بماند. حالا اصرار و اصرار که یوسف را بدهید من نگه دارم ، این بچه ساکت است و کاری به من ندارد. من چون کمی حساس بودم مخالفت کردم.

یکی از دوستان یوسف تعریف میکرد:  دوران مدرسه وقتی امتحان داشتیم چه کلاسی چه اصلی ، اگر میخواستیم از رو دست یوسف نگاه کنیم اجازه نمیداد. هیچوقت هم از ما تقلب نمی کرد. میگفت: حرام و مثل دزدی کردن می ماند. آدم وقتی زحمت میکشد و درس میخواند نمیخواهد با کسی شریک باشد. پس شماهم زحمت بکشید درس بخوانید . یوسف معمولا شبها زود برای خواب به اتاقش می رفت ، یک استراحت کوتاهی میکرد ، و بعد بیدار می شد، وضو می گرفت، درخلوت خودش می رفت، و ما از چراغ روشن اتاقش می فهمیدیم که در حال عبادت است، و بعضی وقتها صدای نماز خواندنش می آمد، تا نیمه های شب بیدار بود ، نماز صبح را میخواند ، و بعضی وقتها با دوچرخه پارک جنگلی نزدیک خانه می رفت ، یک ورزشی می کرد، خانه که می آمد می گفت : مامان یک صبحانه مفصل آماده کن بخوریم، و بعد هم استراحت میکرد.

ورود به سپاه و حساسیت روی موها

یوسف بعد از اخذ مدرک پیش دانشگاهی و تمام کردن سربازی گفت: میخواهد وارد سپاه شود. البته خیلی هم علاقه به طلبگی و حوزه علمیه داشت ، اما به دلیل مشکلاتی نتوانست برود و وقتی دید که موقعیت رفتن به سپاه فراهم هست درنگ نکرد و برای پاسدار شدن اقدام کرد.  عاشقانه دنبال این کار بود و در بحث گزینش نفر اول آن دوره شد . در امتحان ورودی دانشگاه امام حسین (علیه السلام) هم شرکت کرد و بعد از قبولی در دانشگاه افسری به همراه چند نفر دیگر از هم شهری هایمان روانه تهران شدند. تقریبا اول سال 85 شروع آموزش یوسف بود ، 2 سالی را در دانشگاه امام حسین (ع) آموزش دید .  دوره اول تربیت پاسداری آموزش خاص دانشجو ها بود.  همه نوع آموزش که میشد دادن ، چتر بازی ، دوره های جنگل ، کوه ، کویر و ... این دو سال هم به صورت کامل توانایی هاشو بالا برد و بعد از پایان دوره آموزشی بود که بین چند هزار نفر ، یوسف و چند نفر دیگر اسمشان انتخاب شد برای یگان ویژه صابرین .

یوسف از قاری های قرآن دانشگاه شده بود و  در مسابقات نیروی زمینی سپاه مقام اول آن سال را کسب کرد.  در دانشگاه کارهای فرهنگی مانند قرائت قران ، اذان و کارهای دیگر را برعهده میگرفت. یوسف اهـل مد و شیک پوشی نبود ، همیشه ساده ولی تمییز لباس می پوشید . امّـا ‌روی موهایش خیلی حسّـاس بود. همیشه قبل از نمــاز ، یا قبل از رفتن به بیرون ، جلوی آینه بود و موهایش را شـانه میکرد تا مطمئن شود که خوب است. از اطرافیان هم نظر میخواست . البته این حساسیتِ شخصی بود ، و برای جلب توجـه کسی نبود .میگفت: مسلمان باید تمیز و آراسته باشد و پیـامبر(ص) همیشه ساده ولی پاکیزه لباس میپوشیـدند.

  کم غذا بود. می گفت: مامان پنج شیش تا قاشق بیشتر نریز. همه کارهایش با اعتقاد و طبق احادیث بود . قبل از غذا حتما " بسم الله " میگفت، سر سفره روبه قبله می نشست، وقت غذا حرف نمی زد، برای هر لقمه ای که میخورد. قاشقش را می گذاشت . دستهایش را می کرد درهم و خوب لقمه اش را می جوید.. کم غذا بود اما درست و مقوی غذا میخورد . به خاطر همین استیل ورزشکاری داشت و به خاطر شکم مریض نمی شد . این اخلاقش را در محل کارش همه میدانستند. وقتی به آشپزخانه محل کارش می رفت ، آشپز میدانست ، می گفت: میدانم یوسف، باید برایت کم بریزم .

یوسف وقتی که قرآن قبل از اذان از تلوزیون پخش میشد ، کار یوسف هم شروع می شد ، البته کار فرهنـگی داخل خانه ، شنیدید وقتی یک جمعی باهم صلوات میفرستند ، یا اینکه یکی دعا میکند ، بقیه بلند آمـــین میگویند، یوسف هم وقت اذان چنین کـاری می کرد ، خودش بلــند بلــند دعا میــکرد ، بعـد هم خودشم با همان صدای دسته جمعی آمین می گفت ، یک تنـه کلّـی اقدامات انجام می داد، با صدای بلند اذان و قرآن و صلوات، تا همه را جذب نماز اول وقت کند.

یوسف همیشه از حقوقش چیز کمی برایش میماند ، چون حواسش به فقرا بود و از آنها دستگیری میکرد.  البته آنقدر مخفیانه کمک میکرد که کسی متوجه نمی شد. حتی به کسانی که کمک میکرد سپرده بود که به کسی نگویند. وقتی شهید شد بعضی از پیرمردها پیرزنها به ما میگفتند :  پسر شما پدر ما بود ، همیشه به ما سر میزد و هر کمی و کسری داشتیم برطرف میکرد پسرشما شهید شد ما یتیم شدیم .

خصوصیات اخلاقی شهید

یکی از دوستان یوسف تعریف میکرد:  در اتاق محل کارمان، آخر شبها یوسف قرآن تلاوت میکرد . البته خیلی آرام می‌گفتیم : یوسف لامپ را خاموش کن . میخواهیم بخوابیم ، خسته ایم. میگفت : چشم ببخشید الان، لامپ را خاموش میکرد و میرفت زیر پتو و چراغ مطالعه را هم باخودش میبرد . همان زیر قرآن میخواند . و ما درحیرت از یوسف. یوسف به اتفاق من و پدرش به بازار رفتیم. در حین خرید، رسیدیم به یک پیرمردی که سیب میفروخت ، سیب هایش پلاسیده بودند و درجه یک نبودند. یوسف گفت : یک لحظه صبر کنید میخواهم ازاین پیر مرد سیب بخرم . یکی گفت:  آقا چی را میخواهی بخری ؟ همه اش پلاسیده شده. یوسف دید پیر مرد خجالت کشید. دلش سوخت . همه سیب هایش را خرید . پیر مرد هم برایش دعا کرد که جوان ، خدا در دو دنیا خیرت بدهد و پدر مادرت را حفظ کند.

از اخلاق بسیار دوست داشتنی یوسف صله رحم بود ، در ایام عید که از تهران مرخصی می آمد ، از اولین روز عید برنامه ریزی میکرد، که کجاها برویم ، معمولا با پیشنهاد یوسف همه جا سر میزدیم ، حتی دورترین فامیل. عید ها در خانه پدربزرگ مان جمع میشدیم و همه فامیل از یوسف میخواستند که قبل از تحویل سال قران بخوان و یوسف هم با نوای ملکوتی خودش سال نو رامزین می کرد.

یوسفم همیشه مهربان و آرام بود . ولی اگر میدید کسی از خط قرمز اسلام عبور میکند ، جدی می شد و دفاع میکرد. هر جمعی که در آن غیبت میشد. اگرغریبه بودند که یوسف پاک و زلال آرام می گفت :  " لااله الا الله "، فقط جمع رو ترک میکرد ولی اگر جمع آشنا بود ، از کسی که غیبتش شده بود دفاع می کرد و می گفت مؤمن که ندانسته و ندیده نباید نظر بدهد ، یا برفرض درست باشد ،اصلا به ما چه که نظر بدهیم . اگر بازهم تأثیر نداشت می گفت: " لااله الا الله "، آقا " لاتغیبوا " غیبت نکنید ، و به نشانه اعتراض بیرون می رفت .

 شنبه آمد مرخصی ، به او گفتم : مگر به شما مرخصی دادند؟ گفت: به خاطر روز مادر آمدم پیشت، باید غروب به تهران برگردم ، سکه را گذاشت در دستم و گفت : مامان اگر به دیدار امام زمان نایل شدی سلام من را برسان، دعا کن من هم به دیدار نایل بشوم. یوسف یک تک تیر انداز حرفه ای بود. از تمرکز بالایی برخوردار بود در هر زمینه ای به خصوص در اعمال نظامی ، میگفت: وقتی میخواهم تیراندازی کنم  آیه " و ما رمیت اذ رمیت" را میخوانم و همیشه به هدف میخورد . این یعنی قرآن را با جان و دل میخواند و میفهمید و به آن عمل میکرد.

روایت گری همرزمان از روز شهادت

یک شب قبل از شهادت یوسف بود، در مقری بودیم که 600 متر از دشمن فاصله داشتیم 4 ،5 شب بود درست و حسابی نخوابیده بودیم . حدودای ساعت 4صبح بود و من شدیدا خوابم می آمد، ما داشتیم با دوربین دشمن را نگاه میکردیم . شبهای مرداد ماه آنجا (تپه جاسوسان) خیلی سرد است . من هم کیسه خوابم را پایین تپه جا گذاشته بودم. رفتم در سنگر بچه های تک تیر انداز ، دیدم یوسف برای پست نگهبانی بیدار شده . من به یوسف گفتم خیلی خوابم می آید و کیسه خوابش را قرض گرفتم تا بخوابم. قسمش دادم گفتم : یک ساعتی میخوابم مدیونی اگه بیدارم نکنی برای پست ، ازت راضی نیستم . یوسف گفت: باشه بیدارت میکنم .  من ناگهان بیدارشدم دیدم آفتاب میزنه در صورتم و ساعت 9 صبح است. اعصابم خورد شد که چرا بیدارم نکرد . دیدم جلوی پاهایمان یوسف خوابیده با یک پتوی کهنه خاکی روی خودش از سرما کشیده بود . بیدار شد دعواش کردم که چرا بیدارم نکردی  ؟ خندید و با خنده بحث و عوض کرد.

شب قبل فرمانده برایش غذا برد ، اما چیزی نخورد ، صبحش برایش صبحانه آوردند ، نخورد، فرمانده دست گذاشت روی شانه یوسف ، گفت :چرا چیزی نمیخوری؟  گفت : حاجی خیلی غصه شکم من را نخور، میترسم موقع غذا خوردن ، دشمن متوجه شود، بیاید بچه هارا از بین ببرد، چون یوسف تک تیر انداز بود ، و با دوربین مخصوص  دشمن را رصد میکرد.

لحظه پرکشیدن فرا رسید  . صدای انفجاری آمد و بچه ها داد میزدند یوسف شهید شد. آمدند و دیدند که یوسف در سنگرش مجروح شده است.  هیچ داد و بیدادی ، هیچ ضجه ای از یوسف بلند نمی شد. خیلی آرام گردنش را به سمت چپ خم کرده بود و به شدت خونریزی داشت . پودر انعقاد خون هم خونش را بند نیاورد. و یوسف لبخند زنان با ذکر یا زهرا (س) آسمانی شد . او را به بیمارستان صحرایی منتقل کردند اما کار از کار گذشته بود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 7
  • در انتظار بررسی: 2
  • غیر قابل انتشار: 0
  • . IR ۱۶:۰۰ - ۱۳۹۶/۰۱/۰۶
    روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
  • سعید IR ۱۸:۴۵ - ۱۳۹۶/۰۱/۰۶
    5 0
    ارواح طیبه شهدا صلوات
  • حسین IR ۱۹:۲۴ - ۱۳۹۶/۰۱/۰۶
    2 0
    واقعا شهدا چ انسانهایی هستند و ما قدرشونو نمیدونیم درود خداوند مهربان بر آنها باد
  • شاکی IR ۱۹:۴۹ - ۱۳۹۶/۰۱/۰۶
    2 3
    لعنت به پژاک و پ ک ک و کومله و دموکرات و ....
  • سینا IR ۲۰:۴۷ - ۱۳۹۶/۰۱/۰۶
    3 0
    سعادتی بالاتر از شهادت نیست مبارکت باشه یوسف عزیز
  • افشین IR ۰۲:۴۹ - ۱۳۹۶/۰۱/۰۸
    1 11
    مادرش درد وضو داشت قبل غذا وضو قبل مدرسه وضو اینا دیگه کی هستن
  • سمیه IR ۲۳:۴۴ - ۱۳۹۶/۰۱/۰۸
    1 1
    رضی الله عنه

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس