کد خبر 702044
تاریخ انتشار: ۲۵ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۰:۴۳
پایی که جا ماند

در کمپ ملحق توالت‌ها مقررات‌ خاص خودش را داشت. رفتن به توالت با شمارش بود. وقتی اسیری برای قضای حاجت وارد توالت می‌شد، یک نفر از یک تا ده می شمرد. بچه‌ها با اعلام عدد ده از توالت بیرون می‌آمدند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از رندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...

شب، سرنگهبان وارد زندان شد. وقتی بچه‌ها را می‌شمرد، با کوبیدن کابل به سرمان شمارش می‌کرد. آدم بی‌رحمی بود. با کابل به سرِ اسماعیل صولت‌دار کوبید، درست همان‌جایی که ترکش خورده بود. به کمر نصرالله غلامی می‌زد، جایی که ترکش خورده بود. ترکش تکه‌ای از گوشت کمرش را کنده و برده بود. وقتی کمر نصرالله را پانسمانی می‌کردیم، باید مقداری بانداژ در گودی کمرش فرو می‌بریم تا هم سطح کمرش شود، بعد پانسمانش می‌کردیم.


امروز یکشنبه سیزدهم شهریوز ۱۳۶۷، یکی از اسرا نام کوچکش محمد بود و اهل لاهیجان. نمی‌دانم چرا آن‌همه دژبان‌ها کتکش می‌زدند. کتک که می‌خورد این شعر را برای دژبان‌ها می‌خواند: «دنیا اگر از یزید لبریز شود / ما پشت به سالار شهیدان نکنیم.»


اسرای سالم غیرت خاصی روی مجروحان داشتند.نمی‌دانم چه شد که عباس بهنام گفت: «سید! اون موقعی که پهلوی مادرتون زهرا سلام‌الله‌علیها رو شکستند،اون نامردها او رو تنها گیرآورده بودند، مگه من مُره باشم که اینا اذیتت کنن.» این را که گفت، اشک از چشمانش سرازیر شد.


ساعت حدود ده صبح،بود. اسرا را در حیاط زندان جمع کردند. گفته بودند می‌خواهند ما را به اردوگاه ببرند. از خدا می‌خواستم هرچه زودتر از شر زندان‌ الرشید خلاص شوم. نگران بودم نکند همین جمع چند نفری‌مان را از هم جدا کنند. به هم عادت کرده بودیم. خوشحال بودم از شر بعضی از نگهبان‌های بی‌رحم به خصوص صباح راحت می‌شوم. هر روز این زندان یک ماجرای عجیب و فراموش نشدنی برایم داشت.
سوار اتوبوس‌های خاکستری‌رنگ وزارت دفاع شدیم و از زندان الرشید بغداد بیرون آمدیم. درعالم خودم بودم. از درز پرده‌ها بیرون را نگاه کردم، نخلستان‌ها را می‌دیدم. نمی‌دانم چرا دیدن نخل‌های خرما این‌همه حزن‌انگیز بود.شاید فلسفه‌اش به اهل‌بیت علیهم‌السلام برمی گشت. تا چشمم به نخل‌های خرما می‌افتاد، دلم می‌گرفت. گویی آن نخل‌ها از مظلومیت علی علیه‌السلام و خاندان پیامبر سخن می‌گفت. قدری عشق می‌خواست تا غم تنهایی علی علیه‌السلام و پیمان‌شکنی کوفیان را در این سرزمین نفرین‌شده بفهمی. با دیدن نخل‌ها اشکم دراومد.


بعد از حدود چهارساعت و طی کردن سیصد کیلومتر، وارد محوطه خاکی پادگانی که اردوگاه اسرای مفقودالاثر در آن قرار داشت. از اتوبوس  پیاده شدیم. اطرافم را که نگاه کردم،کویری بود. اطراف اردوگاه را سه ردیف سیم‌های خاردار توپی پوشانده بود. دیوار این پادگان بیش از چهارمتر ارتفاع داشت. طول این دیوار با احتساب سیم‌های خاردار بیش از شش متر بود. چهار برجک دیده‌بانی بلند در چهار قسمت کمپ پیدا بود. وقتی برجک‌های دیده‌بانی را می‌دیدم، دلم می‌گرفت. به یاد می‌آوردم روزهایی را که بالای دکل دیده‌بانی در جزیره مجنون دیده‌بانی بودم و عراقی‌ها را زیرنظر داشتم. به ستون سه،وارد کمپ شدیم.

در بدو ورودمان نگهبان‌ ها، کابل به دست، دو طرف درِِ ورودی ایستاده بودند. آن‌ها با کابل‌های دولا به جان بچه‌ها افتادند. تعدادی از بچه‌ها با ضربه‌هایی که در تونل وحشت دیده بودند، ناراحتی فتق و مثانه پیدا کردند.
هوای تکریت چنان گرم بود که نفسمان گرفته بود. آفتاب سوزان تکریت گوشت از استخوان زمین جدا می‌کرد. بعد از یک ساعت نشستن در آن گرمای سوزان، با احترام نگهبان‌های کمپ، فرمانده وارد شد. فرمانده اردوگاه سروان خلیل نام داشت.


سروان خلیل شروع به سخنرانی کرد. «لابه‌لای سیم‌های خاردار توپی اطراف کمپ، رشته‌های برق عریان قوی کار گذاشته شده، هر کس به این سیم‌ها دست بزند، برق او را می‌کشد. سعی کنید فکر فرار به مغزتان خطور نکند، چون تنها آرزوی دست‌نیافتنی شما، فرار از اینجاست!
سروان خلیل ضمن معرفی سعد به عنوان سرنگهبان کمپ گفت: «سعد شما را با قوانین این کمپ آشنا می‌کند، سرپیچی از این قوانین بخشودنی نیست.»
سعد آدم سنگین وزن، قدبلند، شکم برآمده و درشت هیکلی بود. قوانین خاصی بر کمپ حاکم بود، که باید به آن عمل می‌کردیم. آنچه را سعد در کمپ ممنون اعلام کرد، از این قرار بود:
اجرای برنامه‌های دینی و مذهبی، تجمع بیش از سه نفر، برگزاری نماز جماعت، اذان گفتن، نماز شب، آوردن نام صدام، نگهداری هر شی نوک‌تیز و... ممنوع! بر اساس اعلام زمان خواب که ساعت ۹ شب بود، همه باید به اجبار می‌خوابیدیم. اگر اسیری خوابش نمی‌بُرد، باید دراز می‌کشید، چشمانش را می‌بست و خودش را به خواب می‌زد. هرکس با نگهبان‌ها کار داشت، باید پای راستش را به حالت احترام به زمین می‌کوبید. چنانچه افسر و یا نگهبان اجازه می‌داد، صحبت می‌کرد، در غیر این صورت اجازه صحبت کردن نداشت. من و محمد کاظم بابایی که پا نداشتیم، از این قانون معاف بودیم!


در اسارت هفته‌ای دوبار، آن هم روزهای یکشنبه و سه‌شنبه، نوبت تراشیدن اجباری ریش بود. برای اصلاح صورت، هر تیغ سهمیه پنج نفر بود. هرماه یک بار، نوبت تراشیدن موی سرمان بود. سهمیه‌ی هر چهارنفر یک تیغ بود. لباس ما زردرنگ و سورمه‌ای بود.
در کمپ ملحق توالت‌ها مقررات‌ خاص خودش را داشت. رفتن به توالت با شمارش بود. وقتی اسیری برای قضای حاجت وارد توالت می‌شد، یک نفر از یک تا ده می شمرد. بچه‌ها با اعلام عدد ده از توالت بیرون می‌آمدند.


سهمیه نان هر روز ما دو عدد بود. عراقی‌ها به آن صمون می‌گفتند. نان‌ها به شکل باگت بود. وزن هرکدام حدود پانصد گرم بود. بیش از نصف این نان‌ها نپخته و خمیر بود. خمیر داخل آن را مقابل آفتاب می‌گذاشتیم تا خشک شود، بعد آن را خُرد می‌کردیم. آردی که یک بار مراحل نان شدن را طی کرده بود، دوباره مراحل آرد شدن را طی می‌کرد. در اسارت خمیر آرد شده را روی غذا می‌ریختیم، با برنج قاطی می‌کردیم و می‌خوردیم.

ادامه دارد...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس