شهید مهدی باکری

خاطره های شهید باکری دلم را هوایی خود خدا کرده بود. زیر لب می گفتم خدایا! ما را هم پاکیزه بپذیر.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - دویست سیصد متر مانده به یادمان از اتوبوس پیاده شدم. با اینکه دوم فروردین بود ولی گرمای هوا آدم را کلافه می کرد. دربارۀ هور چیزهای زیادی شنیده بودم. از خیبر و بدر گرفته تا خطوط پدافندی و قرارگاه نصرت.

به یادمان که رسیدم بچه ها آمادۀ زیارت شده بودند. خادمین مهربان آنجا با چهره ای آفتاب سوخته ما را به سمت مقتل شهید هاشمی هدایت کردند. فضا با آن چیزی که در فیلم ها دیده بودیم فرق داشت. طبیعی هم بود. سال ها از دوران دفاع مقدس می گذشت. تغییرات آب و هوا و عوض شدن معادلات ژئوپلتیک بعد از تمام شدن جنگ چهرۀ مناطق عملیاتی خوزستان را به کلی تغییر داده است.

روایتگری و مداحی رفقا در محل تفحص شهید علی هاشمی خیلی چسبید. راوی می گفت اینجا هورالهویزه است. منطقه ای که به جهت نفت خیز بودن و دسترسی به جادۀ بصره - العماره برای عراق خیلی مهم بود. راوی توی طلائیه برای ما از خیبر گفته بود و  آنجا بیشتر از بدر حرف زد. از تفحص و تشییع علی هاشمی هم گفت. برای من که در یادمان طلائیه از شهید هاشمی و قرارگاه نصرت اش شنیده بودم، نشستن در محل تفحص شهید حال قشنگی داشت.

راوی از شهید مهدی باکری هم برای ما حرف زد. از ساده زیستی ابر مردی که هر جا بود جز خدمت برای رضای خدا به چیز دیگری فکر نمی کرد. حاجی در وصیتنامه اش برای ما نوشت: « بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند.»

خاطره های شهید باکری دلم را هوایی خود خدا کرده بود. زیر لب می گفتم خدایا! ما را هم پاکیزه بپذیر.

*حمید بناء

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس