همسر شهید محمدتقی رضوی

عطیه‌سادات سیدآبادی، همسر شهید محمدتقی رضوی، کسی است که از ابتدای زندگی‌اش بدون هیچ امکانات رفاهی به مناطق جنگی می‌رود. ایشان جزو تنهابانوانی است که در قرارگاه خاتم‌الانبیا(ص) زندگی کرده است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - تصمیم‌گیری برای مصاحبه در روز تکریم مادران و همسران شهدا کار آسانی نبود؛ چراکه می‌دانستم می‌توان برای تک‌تک شهدای هشت سال دفاع مقدس و مدافع حرم صفحه‌ای کامل از خاطرات مادران و همسرانشان قرار داد؛ اما دراین‌میان ناچار به انتخاب شدم تا با بیان برخی خاطرات این بانوان بزرگ فقط گوشه‌ای از صبرو بردباری زنان ایرانی را نشان دهم. عطیه‌سادات سیدآبادی، همسر شهید محمدتقی رضوی، کسی است که از ابتدای زندگی‌اش بدون هیچ امکانات رفاهی به مناطق جنگی می‌رود. ایشان جزو تنهابانوانی است که در قرارگاه خاتم‌الانبیا(ص) زندگی کرده است. او بعد از شش سال درحالی به‌تنهایی به مشهد برمی‌گردد که تمام خاطراتش را در کنار همسرش به جا می‌گذارد. حمزه، تنهافرزند شهید، این‌روزها ۳۴ساله است. خانم سیدآبادی سال‌ها سکوت کردند و خاطراتشان در جایی بازتاب نداشته است. این مصاحبه برای اولین مرتبه توسط روزنامه شهرآرا انتشار پیدا می‌کند. ایشان همین‌طور در این هفته مهمان برنامه «نیمه پنهان ماه» است.

چند سال با شهید تقی رضوی زندگی کردید؟

آقاتقی پسرعمه‌ام بود و از کودکی نسبت به هم شناخت داشتیم. روزی که به خواستگاری‌ام آمد، ابتدای صحبتش گفت: در زندگی من نه خانه‌ای خواهی دید، نه ماشینی و نه حتی سفره عقد آن‌چنانی؛ از تو می‌خواهم که جهیزیه زیادی هم با خود نیاوری، چون برای من هیچ‌چیز مهم‌تر از ایمان و انسانیت نیست‌.

شما جزو کسانی بودید که سال‌ها در کنار شوهرتان در اهواز و در بدترین شرایط جنگی ماندید؟

بله. من سال‌١٣٦٠ ازدواج کردم و همراه ایشان به جنوب رفتم. در خانه‌هایی زندگی می‌کردیم که هیچ‌چیز نداشت. خیلی‌ها اهواز را ترک کردند؛ اما دوست دارم حتما این مطلب را بنویسید که عشق من و آقاتقی یک چیز خدایی و متفاوت بود.

مگر در آنجا شهید همیشه در کنار شما بودند؟

نه همیشه. وقتی عملیات داشتند که اصلا چند روز نبودند؛ اما من به همین دلخوش بودم که در جایی نفس بکشم که همسرم هم در آن هواست.

با همان ساده‌زیستی که شهید می‌گفتند، زندگی کردید؟

بله. ما هیچ‌چیز از مشهد نبردیم. فرش نداشتیم و اتاقمان موکت بود. یک چراغ کوچک برای درست‌کردن غذا داشتیم و من به همین راضی بودم.

درآمدتان چقدر بود؟

اوایل ماهی ٢٥٠٠تومان از جهاد می‌گرفتیم که به دست من می‌دادند و می‌گفتند: «اگر اضافه بود، حتما پس بده؛ چون این پول مربوط به بیت‌المال است و باید به آنان که نیاز دارند، برگردانده شود.»

اضافه هم می‌آوردید؟!

گاهی بله.

از سختی‌های زندگی در اهواز، چه به‌خاطر دارید؟

یادم هست یک‌بار بمباران شد. طوری زدند که دیوار خانه ما ترک برداشت. من طبقه چهارم بودم. همه، خانه را تخلیه کردند؛ به‌جز من. برق قطع شده بود و در اوج گرمای تابستان بودیم. شب‌ها شمع روشن می‌کردیم. درِ پشت‌بام را باز می‌گذاشتم تا کمی‌ خنک شویم؛ اما مگر می‌شد آن گرما را کسی تحمل کند. آقاتقی هم نبود. یک‌باره یاد یکی از حرف‌هایش افتادم که می‌گفت‌: «وقتی که به رزمنده‌ها از گرما فشار وارد می‌شود، در جلوی سنگر حوض آبی درست می‌کنند تا باد از روی آب بگذرد و مانند کولر عمل کند تا هم از نظر روحی تسکین یابند و هم از نظر جسمی‌ باعث کاهش گرما شود.» من هم تشتی را پر از آب کردم و جلوی در اتاق مقابل باد قرار دادم و حمزه پسرم را که کوچک بود، داخل آب گذاشتم تا گرمای زیاد، مریضش نکند.

عکس‌العمل شهید رضوی چه بود؟

وقتی قضیه را برایشان تعریف کردم، با مهربانی گفتند: منزل ما هم سنگر شد! حالا شما هم با آب‌وهوای جبهه آشنا هستی. بعدها همرزمانشان برایم تعریف کردند که این خاطره را در جبهه برای دوستانشان هم گفته‌اند.

زندگی در قرارگاه خاتم‌الانبیا(ص) سخت نبود؟

آنجا دقیقا فضای نظامی‌ داشت. ما در ساختمانی پنج طبقه زندگی می‌کردیم و وقتی شروع به بمباران می‌کردند، دست بچه‌ها را می‌گرفتیم و در زیر پله‌های طبقه پایین قایم می‌شدیم. یک‌مرتبه چنان موشکی در رود کارون زدند که اگر عمل می‌کرد، همگی‌مان از بین می‌رفتیم. به خواست خدا آن موشک عمل نکرد. آن‌زمان هدف دشمن از موشک‌باران، پل کارون یا قرارگاه خاتم‌الانبیا(ص) بود.

اتاق‌های قرارگاه هم امکانات رفاهی برایتان نداشت؟

اصلا. ما در خانه‌ای با یک اتاق زندگی می‌کردیم که توالت و حمامش یکی بود. پیک‌نیک کوچکی هم گذاشته بودم تا با همان پخت‌وپز کنم. کل دارایی‌مان هم چندتکه موکت بود؛ حتی ماه‌های اول زیر سرمان بقچه لباس‌ها را می‌گذاشتیم. آقاتقی تلویزیون هم نگرفت و به ما گفت: «نمی‌خواهم از بیت‌المال استفاده کنم.» من فقط رادیویی کوچک داشتم که سعی می‌کردم استفاده کنم. گاز شهری هم نداشتیم و مجبور بودیم از کپسول استفاده کنیم. شهید می‌رفت و ده‌روز یا دوهفته‌ای یک‌بار برمی‌گشت. باید هر جوری بود، سر خودم را بند می‌کردم. برای حمزه کتاب می‌خواندم و سعی می‌کردم زمانم را برای تربیت پسرم بگذارم.

وقتی شهید رضوی به خانه می‌آمدند، به ایشان گله نمی‌کردید؟

هرگز. دلم نمی‌خواست ایشان را ناراحت کنم؛ چون می‌دانستم جای ما خیلی راحت‌تر از آن‌هاست. فقط هر چیزی را که پیش آمده، با روی خوش برایش تعریف می‌کردم و ایشان هم می‌خندید. یک مرتبه آقای حسین قاضی‌زاده‌هاشمی‌ چند خانمی‌ را که در قرارگاه خاتم‌الانبیا(ص) زندگی می‌کردند، برای بازدید مناطق جنگی به آبادان، دزفول، خرمشهر و... بردند و به ما می‌گفتند «ببینید که همسرانتان در کجا هستند.» در خرمشهر با اینکه ماشینمان استتار شده بود، اما از خاکی که بلند می‌شد، دشمن متوجه حضور ما شد و خمپاره‌ها مکررا به گوشه‌های ماشین می‌خورد و همین شرایط سخت جنگ را بیشتر نشان داد. وارد خانه‌ای شدیم که فقط یک کنسرو لوبیا در یخچالش بود و همان را چندنفری با نان خشک خوردیم. به‌همین‌دلیل هیچ‌کدام از کسانی که داخل قرارگاه بودند، نمی‌خواستند همسرانشان را دلگیر کنند.

آیا در آن شرایط سخت به ‌وسیله یا سلاحی برای محافظت از خودتان مجهز بودید؟

نه. حتی خود شهدا هم درگیر حفظ جان خودشان نبودند. یادم هست مرحوم‌ هاشمی‌رفسنجانی به کسانی که شغل حساسی در قرارگاه داشتند، یک عدد کلت دادند. شهید آن کلت دسته‌قهوه‌ای را در خانه گذاشت و اصلا با خودش همراه نکرد. پرسیدم «چرا کلت را حمل نمی‌کنید؟» پاسخ دادند: «اگر خدا بخواهد شهید شوم، خواهم شد و لازمش ندارم.» بعد از شهادتشان کلت همان‌طور دست‌نخورده به سپاه پس داده شد.

موقع شهادتشان چه احساسی پیدا کردید؟ به‌عنوان کسی که سال‌ها در شهری دیگر به‌خاطر همسرتان ماندید، تنهابرگشتن سخت نبود؟

چون برادرم هم در عملیات فتح‌المبین شهید شده بود، می‌گفتم شاید آقاتقی برایم بماند؛ اما خودش همیشه می‌گفت: «دوست ندارم مجروح ‌یا زخمی‌ شوم.» آن‌زمان به من گفتند که آقاتقی زخمی‌ شده است، باور نکردم؛ برای همین پیش آقای فروزنده که مسئول قرارگاه خاتم‌الانبیا(ص) بودند رفتم و ایشان به‌شدت به‌هم‌ریخته بود. وقتی به من گفتند که ایشان زخمی‌ شده است، شما به ارومیه بروید و با آقاتقی ملاقات کنید، دیگر نفهمیدم چطور وسایلم را جمع کردم. سوار هواپیما که شدم، دیدم مسیرمان به‌سمت مشهد است؛ همان‌جا فهمیدم که آقاتقی شهید شدند.

خیلی از کسانی که در آن قرارگاه زندگی می‌کردند، همسرانشان را از دست دادند. درست است؟

بله. وقتی عملیات می‌شد، همه ما منتظر خبر شهادت بودیم. یادم هست همسر شهید کاوه یک طبقه پایین‌تر از ما زندگی می‌کردند، وقتی شهید کاوه به شهادت رسید، همه قرارگاه به هم ریخت. اصلا نمی‌توانستیم جلوی گریه‌مان را بگیریم. همه ما با همسرانمان رفتیم؛ ولی دست بچه‌هایمان را گرفتیم و بدون آن‌ها به شهرهایمان برگشتیم.

برای شما وصیت خاصی هم کردند؟

یکی از خواسته‌هایشان این بود که حمزه پسرمان که وقت شهادت پدرش چهارساله بود، جنازه‌اش را نبیند. می‌گفت دوست دارم با همان خاطرات کم و خوشی که از من دارد، باقی بماند و زندگی کند. اتفاقا همین هم شد و حمزه روزی که در مشهد پیکر ایشان را آوردند، در خانه خواب ‌بود و اصلا تکان نخورد و جنازه پدرش را ندید.

یک سوال که شاید همین‌جا برای خیلی‌ها ایجاد شود، این است که چرا شما نخواستید این سال‌ها خاطراتتان منعکس شود؟ شاید این صحبت‌ها در قالب مصاحبه و کتاب در شرایط امروز که آمار طلاق تا این اندازه بالا رفته است، الگویی برای صبوری باشد.

آقا تقی اهل جلوی‌دوربین‌آمدن و مصاحبه نبود و همین را هم از ما خواست. حتی در زمان شهادتشان هم که شهید آوینی برای تهیه فیلم به روایت فتح آمده بودند، من جلوی دوربین نرفتم و فقط حمزه که خیلی کوچک بود، عکس‌ها را ورق زد. قبل از شهادتش از تمام خانواده خواسته بود که کسی به بنیاد شهید نرود. دفترچه بیمه را هم خود بنیاد برای ما آورد. آن‌سال‌ها تقریبا حمزه بزرگ شده بود و من فقط یک‌بار از آن دفترچه استفاده کردم و حمزه از من خواست هرگز این کار را نکنم. هیچ‌کدام از خانواده شهید رضوی نخواسته‌اند نام شهید را به‌خاطر منافع خودشان استفاده کنند.

پس چه چیزی باعث شد بعد از این‌همه سال، سکوت را بشکنید و صحبت کنید؟

بعضی‌وقت‌ها وقتی فاصله‌ها را می‌بینم، دلم می‌شکند. این‌روزها مردم خیلی به‌دنبال تجملات رفته‌اند؛ در صورتی‌که شهدا اصلا این‌طور نبودند. فکر نکنید که شهید رضوی از خانواده ضعیفی بود، ایشان اولین نوه خاندان سادات رضوی هستند که شجره‌نامه‌شان به مبرقع فرزند حضرت جواد(ع) می‌رسد و از موقوفه‌ای منسوب به امام‌رضا(ع) ارث می‌برند. پدرشان از خادمین قدیمی‌ و بازاری‌های فلکه آب مشهد است؛ حتی در زمان تولد ایشان در حرم شیرینی پخش کرده‌اند. اما شهید معتقد بود انقلاب کردیم که از تجملات دور شویم. شب ازدواجمان حتی کت‌وشلوار نپوشید؛ طوری‌که برخی از مهمان‌ها پسرعمویشان را با داماد اشتباه  گرفته بودند.

شهرآرا آنلاین / حمیده وحیدی

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • حسن IR ۱۶:۲۳ - ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    5 0
    انسان با انصاف اگر با خواندن این مصاحبه از خجالت آب شود حق دارد !
  • معلم IR ۱۷:۴۵ - ۱۳۹۵/۱۲/۲۲
    0 0
    ما كه چه بخواهيم چه نخواهيم تقريبا اينگونه زندگي كرده ايم اين بايد قابل توجه مسئو لين و نجومي بگيران باشد.راستش اوايل ما هم از گرفتن حقوق معلمي خجالت مي كشيديم فكر مي كرديم حرام است و بايد في سبيل الله كار كنيم .

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس