رسولی محلاتی

آیت‌الله رسولی محلاتی گفت: روزی که امام(ره) به تهران بازگشتند و در مدرسه رفاه مستقر شدند. همان روز به دستور ایشان دفتر کار را در یکی از اتاقهای مدرسه رفاه تشکیل دادم و شروع به کار کردم.

به گزارش مشرق، «تمامی آنانی که در دوران حیات حضرت امام گذرشان به ساختمان کوچک و قدیمی دفتر ایشان می‌افتاد، از مشاهدة حجم گستردة مراجعات مشتاقان از اقصی نقاط ایران و جهان از یک سو و نیز محدودیت امکانات و نفرات دفتر از سوی دیگر به اعجاب می‌آمدند. تأکید امام بر سادگی و محدودیت دفتر و نیز تلاش مخلصانة اعضای این کانون جوشان که از شاگردان و یاران با سابقة آن عزیز بودند موجب گشته بود تا کارنامة این مجموعه جلوه‌ای از سلوک زاهدانه «روح خدا» باشد.

در گفت و شنودی که از نظر می‌گذرانید حضرت آیت‌الله حاج سیدهاشم رسولی محلاتی از باسابقه‌ترین اعضای دفتر حضرت امام گفتنی‌های ارزشمندی را از چگونگی تأسیس این نهاد و ادامة کار آن در شرایط گوناگون بیان می‌دارند.»

*چه عواملی زمینه ساز آشنایی جنابعالی با حضرت امام شد؟

در مدرسه ابتدایی به خاطر آشنایی با مرحوم آیت‌الله حاج آقا مصطفی خمینی به حضرت امام(ره) ارادت پیدا کردم. از این گذشته، به خاطر ارادت بیش از حد مرحوم پدرم، مرحوم آیت‌الله حاج حسین رسولی محلاتی به حضرت امام(ره) که در حوزه علمیه قم گاهگاه در درس‌های اخلاق امام(ره) شرکت می‌کردند و پیوسته از مکارم اخلاق و فضایل عالیه ایشان برای ما تعریف می‌کردند، من نیز بیش از پیش شیفته سجایای اخلاقی امام(ره) شدم.

حضرت امام(ره) چند سالی بود که تابستان‌ها و هنگامی که حوزه علمیه قم تعطیل می‌شد، به محلات می‌آمدند و ایام تعطیل را در محلات می‌گذرانیدند و درس اخلاق هم در مسجد جامع محلات برای عموم مردم داشتند. ما در آن حد نبودیم که استفاده کافی از مطالب ایشان ببریم، ولی بیان شیوا و بحث‌های پرمحتوا و شنیدنی ایشان جاذبه‌ای قوی داشت که همه را به خود جذب می‌کرد و اجتماع عظیمی تشکیل می‌شد و ما هم می‌رفتیم. پس از آن نیز هنگامی که مرحوم پدر، به امر مرحوم آیت‌الله بروجردی به امامزاده قاسم شمیران آمدند، حضرت امام(ره) تابستانها به آنجا می‌آمدند، و این هم به خاطر محبت و علاقه‌ای بود که ایشان به پدرم داشتند و خلاصه، محبت طرفینی بود و همان گونه که پدرم به ایشان علاقه مفرطی داشتند، ایشان هم به مرحوم پدرم محبت زیادی داشتند که در این باره من خاطرات و داستانهایی هم دارم.

*اگر ممکن است به برخی از خاطرات اشاره‌ای داشته باشید؟

درست به خاطرم نیست چه سالی بود. گمان می‌کنم سالهای پس از خاتمه جنگ یعنی 1324یا 1325  بود، من آن موقع حدود شانزده یا هفده سال داشتم و چند سالی بود که به درس طلبگی مشغول شده بودم و معالم و شرح لمعه می‌خواندم که مرحوم پدرم به بیماری حصبه مبتلا و تدریجاً حالشان وخیم شد.

دکتری که ما برای ایشان آوردیم دکتری تجربی بود به نام دکتر ناهید و همین قدر بود که دکتر معروف و متبحری نبود و دسترسی به دکترهای معروف هم برای ما با وضعی که داشتیم مشکل بود. بیماری ایشان حدود پانزده روز طول کشید و علائم بهبودی هم ظاهر نشد. حضرت امام(ره) (آن گونه که بعدها طلبه‌های محلاتی نقل کردند) همان روزها به عنوان احوالپرسی از پدر به حجره طلاب محلاتی که در آن وقت در ضلع جنوب شرقی مدرسه فیضیه بود، می‌روند و از حال پدرم جویا می‌شوند و وقتی مطلع می‌شوند که ایشان بیمار هستند، از دکترشان می‌پرسند و هنگامی که می‌شنوند دکتر معروفی ایشان را ندیده است، ناراحت می‌شوند و به سراغ دکتر مدرسی یزدی، که در آن زمان رئیس بیمارستان سهامیه و بهترین دکتر قم بود، می‌روند و روی آشنایی که با او داشتند، وقتی از او می‌گیرند که به عیادت پدرم بیاید. نیمه‌های شب بود که من و مادرم در کنار بستر پدرم نشسته و نگران حال ایشان بودیم که دیدیم در می‌زنند. وقتی در را باز کردیم، دیدم حضرت امام(ره) به اتفاق دکتر مدرسی هستند. امام(ره) به محض ورود، حال پدرم را پرسیدند و سپس به اتفاق دکتر بالای سر ایشان آمدند و دکتر شروع کرد به معاینه و پس از مدتی سرش را بلند کرد و به امام(ره) گفت بحمدالله عرق کرده و از خطر گذشته و از این پس رو به بهبودی است. امام(ره) هم با خوشحالی، در حالی که در تمام این مدت سرپا ایستاده بودند، به ما دلداری دادند و خداحافظی کردند و رفتند. ما آن همه بزرگواری و محبت را هرگز فراموش نمی‌کنیم.

*از رویداد لایحة انجمنهای ایالتی و ولایتی که به اعتراض حضرت امام(ره) منجر شد، خاطره‌ای دارید؟

تصادفاً ایامی که زمزمه انجمن‌های ایالتی و ولایتی از طرف نخست وزیر وقت یعنی اسدالله علم بلند شد و مقدمات مبارزه و قیام مقدس امام(ره) فراهم گردید، ایام تابستان بود و حضرت امام(ره) در امامزاده قاسم بودند. فراموش نمی‌کنم که روزی از همان روزها ایشان ناهار منزل ما مهمان بودند و مرحوم پدرم عرض کرد که دولت چنین و چنان گفته و آقایان علما هم پاسخی نداده‌اند. امام(ره) فرمودند، «من همین روزها به قم می‌روم و اعلامیه خواهم داد و شما منتظر باشید.» و همان هم شد که همه می‌دانیم.

*ارتباط شما با حضرت امام تحت چه شرایطی توسعه پیدا کرد؟

با توجه به عرایض قبلی، سبب ادامه و تقویت روز به روز این ارادت و علاقه و ارتباط نیز روشن می‌شود، یعنی هر چه به ایشان نزدیک‌تر ‌می‌شدم و ظرفیت وجودی من برای دریافت فیوضات و برکات از آن حضرت بیشتر می‌شد، به همان نسبت ارادت و علاقه‌ام به ایشان زیادتر می‌گردید تا وقتی که ایشان درس خارج را شروع کردند و من جزو نخستین افرادی بودم که افتخار شاگردی درس خارج ایشان را در مسجد سلماسی قم که نزدیک منزلشان بود، پیدا کردم.

*در دوران مبارزه، ارتباط شما با امام(ره) در چه زمینه‌هایی بود؟

از نخستین روزهای شروع مبارزات و آغاز نهضت مقدس امام(ره)، توانستم در کنارشان و جزو خدمتگزاران ایشان باشم، که امید است مورد قبول درگاه الهی و عنایت حضرت بقیه الله قرار گرفته باشد و این توفیق را پیدا کردم تا پایان عمر با برکت ایشان نیز آن راه مقدس را ادامه بدهم و یار خوبی برای اهداف عالیه ایشان باشم.

*تاریخچه‌ای از تأ سیس دفتر امام(ره) و امور مربوط به آن را بیان فرمایید.

تا جایی که من به یاد دارم حضرت امام قدس سره الشریف تا سال 42 که از زندان آزاد شدند و پس از چندی به قم آمدند، دفتری و کمک کاری در کارهای خود نداشتند و گذشته از اعلامیه‌ها و بیانیه‌هایی که خود می‌نوشتند، پاسخ نامه‌ها و رسیدها و اجازات و غیره را هم به قلم خودشان می‌نگاشتند و به راستی که کار بسیار سنگینی از این نظر داشتند که به کمک و توفیقات الهی انجام می‌دادند.

پس از این که در سال 42 از تهران به قم منتقل شدند و رفت و آمدها و دید و بازدیدها شروع شد و هر روزه جمع زیادی از علمای تهران و سایر شهرها به همراه گروههای مردم برای دیدار امام(ره) به قم می‌آمدند و مراجعات و مکاتبات ایشان زیاد شد، به پیشنهاد جمعی از نزدیکانشان پذیرفتند که برای مکاتبات و مراجعات کمک بگیرند و افرادی را برای این گونه کارها انتخاب شوند.

البته ایشان با اکراه دفترتشکیل دادند. قرعه فال به نام این حقیر اصابت کرد و این افتخار نصیب این بی بضاعت گردید و قرار شد کار نوشتن نامه‌ها و رسید وجوه و اجازات و استفتائات به عهده این جانب باشد. در آغاز کار سنگینی بود که خدا توفیق داد و بحمدالله توانستم این کار را روبه راه کنم. مهم‌تر این که مضمون تمام نامه‌ها و پاسخ‌ها و اجازات و رسیدها در دفاتر جداگانه ثبت می‌شد و خلاصه تحت برنامه و ضابطه‌ای بود که متأ سفانه در شبی که کماندوهای رژیم شاه به خانه امام(ره) ریختند و ایشان را شبانه به تهران و ترکیه بردند، آن دفاتر و نامه‌ها را نیز به همراه کتابهای حضرت امام(ره) و لوازم دفتر و غیره به غارت بردند و یکی دو روز بعد که ما از خانه‌های همسایگان و پشت بام‌ها با زحمت خود را به داخل خانه و اتاق دفتر رساندیم، اثری از آن دفاتر و نامه‌ها به جای نبود و هنوز هم نمی‌دانیم کجاست.

*پس از تبعید امام(ره) به ترکیه، دفتر چگونه به فعالیت خود ادامه داد؟

پس از تبعید حضرت امام(ره) به ترکیه، دفتر ایشان در قم به کار خود ادامه داد و مرحوم حاج آقا شهاب الدین اشراقی، داماد امام(ره)، دفتر را اداره می‌کردند و من در خدمت ایشان انجام وظیفه می‌کردم تا وقتی که امام(ره) را به عراق و سپس نجف منتقل کردند.

*در این دوره، آیا در ایران ماندید یا در کنار امام(ره) بودید؟

من و یکی از دوستانم، آقای حاج شیخ عبدالعلی قرهی نخستین کسانی بودیم که از قم خود را به امام(ره) رساندیم و هنوز چند روزی از ورود ایشان به عراق نگذشته بود که در کربلا به ایشان ملحق شدیم و در مراسم ورود به نجف و استقبال علما و مردم نجف و همچنین دید و بازدید و ملاقاتهای ایشان با علمای نجف در خدمتشان بودیم. پس از ورود امام(ره) به نجف نیز دفتر مختصر و محدودی را در خانه ایشان تشکیل دادیم، ولی دوامی نداشت و پس از چند ماه که ناچار شدم به ایران بیایم، دیگر دفتری به آن صورت نداشتند و بیشتر کارها را خودشان انجام می‌دادند تا وقتی که به پاریس رفتند.

دفتر امام قبل و بعد از پیروزی انقلاب چگونه اداره می شد؟/دفتر امام را در یکی از اتاق‌های مدرسه رفاه تشکیل دادم

*پس از عزیمت امام(ره) به پاریس چه کردید؟

من طبق وظیفه‌ای که داشتم و روشن هم نبود که توقف ایشان در پاریس چه مقدار طول می‌کشد، وسیله‌ای فراهم کردم و به پاریس رفتم و حدود یک هفته هم آنجا بودم تا اگر احتیاجی هست در خدمتشان بمانم. روزی خدمتشان اظهار داشتم که اگر احتیاجی هست دفتری تشکیل بدهم و در آنجا باشم هست دفتری تشکیل بدهم و که فرمودند به آن صورت که لازم باشد دفتری تشکیل دهید نیازی نیست. کارهای آنجا بیشتر کارهای مبارزاتی و تکثیر اعلامیه‌ها و نوارها و ارسال آنها از طریق تلفن و افراد به ایران و سایر کشورها بود که جمعی از دوستان مانند مرحوم شهید محمد منتظری و آقای فردوسی‌پور و آقای محتشمی و دیگران به خوبی و با پشتکار عجیبی به طور شبانه‌روزی این کارها را انجام می‌دادند و به همین خاطر اجازه گرفتم و به ایران بازگشتم.

*پس از ورود امام(ره) به ایران، دفتر ایشان چگونه فعالیت خود را آغاز کرد؟

من همچنان مترصد اوضاع بودم تا روزی که امام(ره) به تهران بازگشتند و در مدرسه رفاه مستقر شدند. همان روز به دستور ایشان دفتر کار را در یکی از اتاقهای مدرسه رفاه تشکیل دادم و شروع به کار کردم و به خاطر شلوغی و رفت و آمد زیاد ناچار شدم پس از چند روز دفتر را به یکی از خانه‌های نزدیک به مدرسه در خیابان ایران منتقل کنم و با سختی و دشواری زیاد، کار خود را شروع کردم تا وقتی که امام(ره) به قم منتقل شدند و همراه ایشان به قم رفتم و دفتر را با وسعت بیشتری دایر کردم و برای هر قسمتی مسئول مشخصی تعیین شد و تازه می‌رفت تا سر و سامانی بگیرد که متأ سفانه سکته قلبی پیش آمد و ایشان را به تهران و بیمارستان قلب آوردند. من نیز طبق وظیفه‌ای که داشتم به بیمارستان قلب آمدم و در یکی از اتاقهای بیمارستان دفتر کار خود را تشکیل دادم و به تنهایی بیشتر اوقات شب و روز کار می‌کردم و روزهای تلخی را پشت سر گذاشتم، تا اینکه بحمدالله حال ایشان رو به بهبودی گذاشت و ابتدا به ظهیرالدوله و پس از چند ماه به جماران منتقل شدند و من نیز به همراه ایشان به ظهیرالدوله و جماران منتقل شدم و دفتر کار خود را تشکیل دادم تا هنگامی که ماجرای جانگداز رحلت ایشان پیش آمد.

*از خاطرات سالهای نخستین مبارزه در کنار حضرت امام(ره) شمه‌ای را بیان کنید.

پس از سال هنگامی که امام(ره) به قم آمدند و دفتر را تشکیل دادیم، کارهای دفتر زیاد بود و به سه دسته تقسیم می‌شد: نامه‌ها و رسیدها و احکام . مکاتبات به عهده من بود و پذیرایی و دید و بازدیدها و تنظیم برنامه‌های ملاقات و به اصطلاح تشریفات دریافت و پرداخت وجوه امور مالی، به عهده دو تن از دوستان دیگر بود. پس از گذشت حدود چهار ماه از کار دفتر، روزی به فکر افتادیم که شاید امام(ره) از کارهای ما دل خوشی نداشته باشند و روی بزرگواری و کرامت نفسی که دارند چیزی به ما نگویند و به روی ما نیاورند. خوب است، نزد ایشان برویم و به اصطلاح، کار خود را عرضه کنیم تا اگر نظری دارند بفرمایند. این مطلب را با آن دو دوست دیگر در میان گذاشتم و آنها هم پذیرفتند و قرار شد در یکی از روزها که امام(ره) از درس برمی‌گردند، یعنی حدود ساعت 10 صبح و هنگام ملاقاتها و دیدارها، هر سه نزد ایشان برویم و مطلب را عنوان و استفسار کنیم. البته دوستان زرنگی کردند و اظهار مطلب را به عهده من گذاشتند و مرا مأ مور سخن گفتن در این باره کردند. من نیز یکی دو روز فکر کردم که چگونه مطلب را ادا و از کجا شروع و به کجا ختم کنم، چون سخن گفتن در برابر امام(ره) با آن سطوتی که داشتند، حتی برای ما که هر روز خدمت ایشان می‌رسیدیم و با ایشان گفت وگو داشتیم، کار آسانی نبود. بالاخره روز موعود فرا رسید و هنگامی که ایشان از درس مراجعت کردند و به اتاق ملاقات رفتند، ما سه نفر به دربان سفارش کردیم که به کسی اجازه ملاقات ندهد تا ما خدمت ایشان برویم و باز گردیم و بدین ترتیب هر سه وارد اتاق شدیم و سلام کردم و نشستیم. امام(ره) برخلاف انتظار مشاهده کردند به جای ملاقات کننده‌های هر روزه که در آن ساعت به دیدارشان می‌رفتند، ما سه نفر که کارهای مهم و کلیدی خانه به عهده ما بود، دست از کار کشیده‌ایم و به محضرشان رفته‌ایم، نگاه تعجب آمیزی به ما کردند، ولی روی همان وقار و متانت و پرحوصلگی خاصی که داشتند چیزی اظهار نکردند و جواب سلام ما را دادند و منتظر ماندند که حرف بزنیم. طبق قرار قبلی، من سخن را آغاز کردم و مطالبی را به این مضمون خدمتشان عرض کردم و گفتم، «غرض از تصدیع خاطر مبارک آن بود که قرار شد امروز خدمتتان برسیم و مطلبی را از طرف خود و دوستان حاضر خدمتتان عرض کنم و آن مطلب این بود که از روز نخست که به خانه شما آمدیم و افتخار خدمتگزاری شما را پیدا کردیم، هدفمان خدمت به نهضت مقدس و قیام اسلامی شما بود و چون دیدیم شما پرچم این نهضت را به دوش گرفته و آماده هر گونه فداکاری در این راه شده‌اید، ما هم احساس وظیفه کردیم و برای کمک به شما به اینجا آمدیم. شما با بزرگواری خاصی که داشتید پستهای مهم و کارهای حساس را به ما واگذار کردید و ما را امین کارهای خود دانستید، وگرنه ما حاضر بودیم هر کاری را که لازم بود، اگر چه جاروکشی و کفش جفت کردن باشد، انجام دهیم. اکنون چند روز است به فکر افتاده‌ایم که شاید ما نتوانسته باشیم از نظر اخلاقی و برخورد با مردم و شیوه کار و عمل، آن گونه که شما می‌خواهید وظایف محوله را انجام دهیم و کار ما مورد رضایت و پسند شما نباشد، ولی شما روی آن بزرگواری و گذشتی که دارید به روی ما نمی‌آورید.

هیچ گونه رودربایستی با ما نداشته باشید و هر ایراد و اشکالی به کار ما دارید صریحاً به ما بفرمایید و مطمئن باشید که ما ناراحت نمی‌شویم. اگر هم تشخیص داده‌اید که باید کار ما را عوض کنید و کار پایین‌تری را به ما بسپارید و یا اصلاً ما را جواب کنید و کاری به ما ندهید، باز هم آماده‌ایم آن را بپذیریم و کوچک‌ترین ناراحتی هم از این بابت نخواهیم داشت، چون هدف ما جلب رضایت شما و کمک به هدف عالی و مقدس شماست...» درست یادم نیست چه جملاتی را ادا کردم و چگونه بیان داشتم.

همین قدر یادم هست که ایشان در تمام مدت به حسب عادت همیشگی، سرشان را پایین انداخته بودند و گوش می‌دادند و چون سخنان من تمام شد و ساکت شدم، سرشان را بلند کردند و با کمال صراحت و قاطعیت فرمودند، «آقای رسولی احتیاجی به این حرفها نیست، هرزمان که من تشخیص دادم وجود شما در این خانه به ضرر اسلام است بیرونتان می‌کنم! بفرمایید سرکارتان! بفرمایید.» دیگر شما حدس می‌زنید ما چه حالی پیدا کردیم و چگونه تحت تأ ثیر عظمت آن امام و رهبر بزرگوار قرار گرفتیم، جرئت ادامه گفتار را از دست دادم و با یک دنیا بهت و حیرت از اتاق خارج شدیم و به دنبال کار خود رفتیم. همان چند جمله برای تنبیه ما و حواس جمعی ما در کارها و احساس مسئولیت خطیر و بزرگ ما کافی بود.

*از رویداد تبعید امام به ترکیه چطور مطلع شدید؟

شبی که حضرت امام(ره) را به ترکیه تبعید کردند، کسی جز خانواده شان و احتمالاً برخی از همسایگان از بردن ایشان در نیمه شب مطلع نشده بودند، به همین خاطر من نیز که تا ساعت 10 آن شب در خدمتشان بودم و به نوشتن پاسخ استفتائات و نامه‌ها مشغول بودم و آخر شب خسته و کوفته به خانه‌ام که در محله باجک قرار داشت رفتم، از ماجرای تأ سف باری که در آن شب اتفاق افتاد، بی خبر بودم و به همین خاطر صبح که شد، طبق معمول همه روزه پس از صرف ناشتایی به سمت یخچال قاصی به راه افتادم. نزدیکی‌های مسجد امام حسن(ع) که رسیدم، یکی از کسبه آنجا که با من آشنایی و رفاقت داشت پیش آمد و گفت، «فلانی کجا می‌روی؟» گفتم، «به منزل آقا و سر کار خود می‌روم.» گفت، «مگر از جریان دیشب خبر نداری؟» گفتم، «نه.» گفت، «دیشب کماندوها از تهران آمدند و به خانه آقا ریختند و ایشان را بردند.» پرسیدم، «به کجا؟» گفت، «هنوز معلوم نیست.» غروب آن روز روزنامه‌ها در طی دو سطر کوتاه نوشتند که امام(ره) را به تهران برده و در هواپیمایی که به طرف ترکیه می‌رفته، ایشان را دیده‌اند! و بدین ترتیب به مردم فهماندند که ایشان را به ترکیه برده‌اند. من با شنیدن این خبر خواستم به خانه شان بروم و ببینم چه خبر شده و با دفتر ما که در کنار حیاط ایشان قرار داشت، چه کرده‌اند، که همان رفیقمان گفت، «خانه ایشان در محاصره مأمورین شهربانی و قوای نظامی است و کسی نمی‌تواند به آنجا رفت و آمد کند.» من که چنان دیدم ناچار به خانه برگشتم و ضمن اینکه نگران اوضاع و حال امام(ره) بودم، مطمئن بودم که ایشان با آن روح آرام و مطمئنه‌ای که دارند، هر جا و در هر حالی که باشند آرام و آسوده خاطر هستند. بعد هم معلوم شد همین گونه که من فکر می‌کردم بوده است، زیرا خودشان بعدها که ماجرای آن شب را تعریف می‌کردند، می‌فرمودند، «والله نترسیدم، ولی آنها ترسیدند.» می‌فرمودند آن قدر می‌ترسیدند که اجازه ندادند برای نماز صبح پیاده شوم و گفتند می‌ترسیم مردم برسند و نمی‌توانیم اجازه بدهیم و از این رو ناچار شدم همان گونه که در بین دو مأ مور در اتومبیل نشسته بودم، نماز خود را نشسته بخوانم. و بدین ترتیب امام(ره) را به تهران و مستقیماً به فرودگاه بردند و در هواپیمای نظامی کوچکی که قبلاً آماده پرواز به سوی ترکیه بود، سوار کردند و با چند مأ مور نظامی و ساواک، امام(ره) را به ترکیه و به شهر بورسا بردند و در خانه رئیس ساواک آن شهر مسکن دادند. از کسانی که در آن ایام بیش از دیگران بی تابی می‌کرد، مرحوم حاج آقا مصطفی، فرزند بزرگ ایشان بود که پس از چندی ساواک ناچار شد ایشان را نیز دستگیر کند و به بورسا نزد پدر بزرگوارشان ببرند.

*از جلسات درس امام(ره) در قم چه خاطره‌ای دارید؟

درست به خاطر ندارم که امام(ره) از چه تاریخی درس خارج عمومی را شروع کردند، ولی ظاهراً بعد از سال 1330 بود. البته این، غیر از درس خصوصی بود که برای مرحوم شهید مطهری و برخی دیگر به طور خصوصی در حجره شهید مطهری در ضلع شرقی مدرسه فیضیه داشتند و سالها قبل از آن، درس عمومی هر روز، عصرها تشکیل می‌شد، ولی درس خارج عمومی ایشان ظاهراً پس از سال 1330 بود و نخستین جلسه آن در مسجد سلماسی دایر شد که صبح‌ها درس فقه و عصرها درس اصول بود و پس از مدتی به تقاضای جمعی از شاگردان، درس فقه به مسجد سه راه موزه منتقل شد و درس اصول در همان مسجد سلماسی بود تا اینکه پس از فوت مرحوم آیت‌الله العظمی بروجردی، هر دوی آنها به مسجد اعظم منتقل شدند.

مسجد سلماسی در آن زمان مسجد ساده‌ای بود که کف آن با زیلوهای نخی آبی رنگ یزدی یا کاشی فرش شده بود. زیلوها نازک و به خصوص در زمستان، سرد بودند و نشستن روی آنها واقعاً نوعی ریاضت به حساب می‌آمد. روزی شاگردان با هم گفتند این درست نیست که ایشان نیز همانند ما روی زیلوی نازک و سرد بنشینند و یکی از شاگردان برخاست و قبل از اینکه ایشان بیایند، عبای پشمی خود را تا و در جایی که امام(ره) می‌نشستند، پهن کرد و همه خوشحال شدند که بدینوسیله کار خیری انجام داده‌اند، اما همین که امام(ره) وارد مسجد شدند و برای نشستن به جای مخصوص خود رفتند و آن عبا را پهن دیدند با ناراحتی آن را جمع کردند و کنار گذاشتند و مانند هر روز مثل دیگران روی زیلو نشستند و آثار ناراحتی تا پایان درس در چهره شان هویدا بود.

از جمله خاطرات آن دوران یکی هم این است که ایشان مقید بودند بدون استثنا هر روز پس از درس به حرم حضرت فاطمه معصومه(س) بروند و زیارت مرقد مطهر آن بانوی مکرمه جزو کارهای روزانه‌ایشان بود که هیچ گاه ترک نمی‌شد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس