مشرق--بلاتشبيه نميدانم چرا حس ميکنم توي کوچههاي بنيهاشم اگر دختري يا زني در رفت و آمد بوده با خاندان اهل بيت(ع)، چنين شکل و شمايلي داشته است.
دختر کوچک شهيد به حرف نيامده بود. گفته بود: همسرم بيايد، بعد! همسرش که آمد، نشست به حرف زدن. آن هم توي خانهاي که با زحمت چند مهتابي داشت و تک و توک، لامپ. دخترک ده سال به انتظار آمدن پدر، روزگار را گذرانده بود و آخر هم... فقط يک پلاک؛... آقا را که داشت! خودش گفت. گفت: با بودن آقا هيچ وقت احساس نکردم پدر ندارم، حتي همان ده سالي که همه وجودم چشم انتظاري بود.
سالي گذشت باز نيامد و عيد شد
گيسوي مادر از غم بابا سپيد شد
امروز هم نيامد و غم خانه را گرفت
امروز هم دو مرتبه باران شديد شد
مادر کنار سفره کمي بغض کرد و گفت
امسال هم بدون تو سالي جديد شد
ده سال تير و آذر و اسفند و... خون دل
تا «فاو» و «فکه» رفت ولي نااميد شد
ده سال گريههاي مرا ديد و بغض کرد
حرفي نزد نگفت چرا ناپديد شد
ده سال رنگ پنجرههاي اتاق من
همرنگ چشمهاي سياه سعيد شد
بعد از گذشت اين همه دلواپسي و رنج
مادر نگفته بود که بابا شهيد شد
آقا دست کشيد روي سر بچهها، دل من ريش ميشد. خواب بودم، رويا بود، خيال بود... تا دي هشتاد و چهار مانده بودم کيهان و براي بچههاي جنگ قلم زده بودم به خاطر خدا و به عشق رهبر، که ميدانستم کيهان را ميخواند، که دلم ميگفت شايد قلمفرساييهاي مرا، هم! چقدر دلم ميخواست جاي آن بچههاي کوچک بودم و سرم نوازش ميشد زير دستش با انگشتري قشنگش. هميشه چقدر دلم ميخواهد حتي يک لحظه نگاه آقا بيفتد به نگاهم اما... نه!
برادر کوچک شهيد که سن و سالي دارد و پيکري درشت، مثل زني بچه مرده ميگريد. آقا مينشيند روي صندلي. برادر شهيد حواسش نيست، دست و پايش را گم کرده، اشکهايش را با عباي سياه آقا پاک ميکند. آقا سراغ پدر و مادر شهيد را ميگيرد. پدر نيست، پيش خداست. کِي؟! به آقا ميگويند.
آقا سراغ مادر شهيد را ميگيرد. نشانش ميدهند. تصوير غلامحسين، شهيد کوچکتر خانه آن روبروست. آقا ميپرسد:
- شهيدتان است؟
ميشنود برادر کوچک است. شهيد ديگر قربانعلي است و آن هم عکسش.
- کي شهيد شدند؟!
غلامحسين پرپر شده چزابه است در سال شصت و دو. قربانعلي هم والفجر هشت.
آقا ميشنود و سراغ چهار فرزند ديگر مادر را ميگيرد.
آقا از برادر کوچکتر شهيد ميپرسد:
- شما بزرگتر بوديد يا شهدا؟ پاسخ گريه است و چند کلمه. برادر بزرگتر که از شدت گريه نميتواند حرف بزند. مادر شهدا چشم دوخته به رهبرش که با او سخن ميگويد:
- شما دو تا فرزند هم پيش خدا داريد. اونها که پيش خدا هستند محفوظترند. مثل وقتي است که پولي را در خانه نگه ميداريد اما يک گوهري را به بانک ميسپرند که محفوظتر است، وقتي به درد ميخورد، وقتي احتياج داريد به کارتان ميآيد، روز قيامت درهاي بانک الهي را باز ميکنند؛ دو گوهر شما را تقديم ميکنند. اون وقت وسيله مباهات در صحراي محشر را ميدهند به بعضيها، يکي از اون بعضيها شما هستيد. خدا شهداي شما را با پيغمبر محشور کند و صبر شما را در کتيبه اعمال شما به بهترين وجهي بنويسد و با همين صبر و نور به لقاي خود ببرد.
آقا سراغ ساير وابستگان شهدا را ميگيرد. همسر قربانعلي، دخترها و دامادهايشان را نشان ميدهد. دختر کوچکتر همسري دارد پسر شهيد. آقا وقتي موضوع را متوجه ميشود، ميگويد: پاکيزهها مال خوبان هستند! نوشيدگان شربت شهادت و صبر در راه خدا، مال همند.
سپس نوبت دعاي خير آقا است براي اين زوج. همه ميشنوند:
- دعاي اول اين که عروسيشان را نزديکتر کنيد. دوم اين که زندگيشان شيرين باشد. انشاءالله زندگيشان ماندگار باشد و فرزندان بسياري هم داشته باشند. حالا هم که آقاي رئيس جمهور بيش از دو سه تا را جايز ميدانند...
خنده شادي از کلام شيرين رهبر بر گريههاي شوق ميچربد. آقا ادامه ميدهد:
- البته سختي آن با خانمهاست لذا حق مادرها بيشتر است.
باز حرف از شهدا به ميان ميآيد. آقا ميگويد: شهداي شما سربلندند. سمنان هرجا رفتم نشاط هست. من کارشناس اين کارها شدهام در اين سالها. من با اين ريش سفيدم و اسم بزرگ و مسئوليت سنگين غبطه اين روزهاي شما را ميخورم.
مادر شهيدان باز هم مخاطب کلام آقاست:
- خانم از بچهها بگيد!
پيرزن از بچههايش نميگويد. ميگويد: خيلي ممنون که ياد ما هستيد.
آقا ميگويد: من نسبت به مردم سمنان يک احساس قرابتي دارم، پدربزرگ من چهار پنج شايد هم شش سال در سمنان تبعيد بوده.
حجتالاسلام شاهچراغي ميپرسد: پدربزرگ مادريتان؟ آقا تأييد ميکند:
- بله. آسيد هاشم.
و آقا قرآن طلب کرده و در حال نگارش روي صفحه اول آن است با دست چپ و رواننويس آبي. فرزند شهيد صادقي که داماد خانواده شهيد قربانعلي زمانيپور شده ميگويد:
- حاجآقا! اگر ممکن است به من و خانمم هم قرآن بديد!
رهبر با لبخندي پرنشاط ميگويد:
- هم قرآن ميديم هم سکه ميديم چون ازدواج کرديد.
مادر شهيدان ميآيد براي گرفتن قرآن. قوطي کوچک سکه هم مينشيند توي دستش از دست رهبر. پيرزن شده تازه عروس انگار. شوق و ذوقي دارد قشنگ از ديدار رهبرش.
آقا خانم شهيد را فرا ميخواند: خانم شهيد تشريف بياوريد!
زن ميآيد جلو. ميايستد جلو رهبر. گريه ميکند. بيست و دو سال بيهمسري و مادر و پدر بودن براي دو دخترش را يادش رفته. تکه دستمال سفيدي ميدهد دست رهبر، که روي آن چيزي بنويسد. آقا متفکرانه ميپرسد:
- منظورتان همان چيزي است که روي کفن مينويسند؟
زن نميداند. هوش و حواسش نيست. ايستاده جلو رهبر. انگار نه انگار بيست و دو سال صبوري کرده است. از قامتش ميخوانم؛ تمام عمرم فداي اين لحظهها.
ميگويد: امسال ميروم حج. ميخواهم اين دستمال را با خودم ببرم آن جا تبرک کنم. شما هم تبرک کنيد.
ماجرايي دارد حج امسال اين زن. ششصد هزار تومان نياز داشته بريزد حساب که برود حج. نداشته. توي بانک زير لبش زمزمه ميکند با قربانعلياش. متصدي بانک ميگويد: دفترچهتان همراهتان است؟ بوده است! دفترچهاي را ميدهد. متصدي بانک ميگويد: پانصد هزار تومان توي حسابتان است. زن ميپرسد: از کجا؟ و جواب ميشنود: نميدانم! زن يادش ميآيد که توي بانک با قربانعلياش حرف زده است وحتماً کار اوست.
دخترهاي شهيد با اشاره آقا ميآيند جلو. هر دو قوطي سبز سکهها را ميگيرند و پايين عباي پدرشان را ميبوسند. يکيشان ميگويد: من به خواب هم نميديدم اينطوري شما را ببينم! حرفش اشکآلود است. آقا با تبسم ميگويد:
- خيلي چيزها را آدم در خواب نميبيند اما اتفاق ميافتد.
فرزند شهيد صادقي هم ميرود جلو که سکهاش را بگيرد. رهبر سکهاي ديگر هم ميدهد دستش، شيريني ازدواجشان. جوان ميگويد: دعا کنيد شهيد شوم!
آقا ميگويد: انشاءالله بعد از هفتاد سال.
آقا از روي صندلي بلند ميشود. پسر شهيد صادقي ميگويد: قرآن ما را نداديد آقا!
قرآني ميآورند. رهبر دوباره مينشيند روي صندلي و صفحه اول قرآن را مينويسد. مادر شهيدان ظرف شيريني را ميآورد و تعارف ميکند. رهبر تکهاي برميدارد و بخشي از آن را به دهان ميگذارد. از کوچه خبرهايي به گوش ميرسد. رهبر ميرسد توي کوچه، همسايهها قصه را فهميدهاند. شعارها، هيجانزده است، الله اکبر ميگويند و بوي خميني آمد.
روي صفحه اول قرآن هديه شده به خانواده دو شهيد به قلم زيباي رهبري اين طور آمده است:
اهداء به خانواده شهيدان عزيز قربانعلي زمانيپور و غلامحسين زمانيپور.
سيد علي خامنهاي 18/8/85
روي صفحه اول قرآن عروس داماد، فرزندان شهيد هم فقط نوشته شده:
سيد علي خامنهاي
حالا من ماندهام با خودم. اين شهيدان کجا و ما کجا.
آنان خدايان خورشيد، اينان خداي زمينها
اما ببين اي دل من، آنها کجايند و اينها
اي کاش از ما نپرسند، بعد از شهيدان چه کرديد
آخر چه دارد بگويد انبوهي از نقطهچينها...
*اميرحسين انبارداران
پير زن گفت: خوش آمديد آقا! آقا توي پلهها بود هنوز. گفت: سلام عليکم. توي خانه صداي گريه پيچيده بود و بوي اسفند. شانههاي هر دو دختر شهيد تکان ميخورد توي چادرهاي سياه. چه دخترهايي! جاي خواهرانم؛ ماه! خيلي وقت بود نديده بودم زني يا دختري چادري سنگين و عباي